بخش دوم؛ زن حتی برای ورودی اتاق‌ها هم برنامه ریخته بود؛ با ماه و ستاره‌هایی آویزان و درخشان. شاید می‌خواسته آهنگ آمدن هر فرد را برای لحظه‌ای هم که شده زودتر بشنود. بعد نفس راحتی بکشد و الحمدلله‌ی بگوید. اصلا هر چیز را به قاعده سر جایش گذاشته بود. چه سنگری برای «یحیی» ساخته بود. انگار می‌خواسته آب توی دلش تکان نخورد‌. برایش توی هر اتاق مبلی گذاشته و یک تلویزیون. در هر دیواری پنجره‌ای. یک پنجره رو به خیابان که دشمن را در روز بهتر ببیند. شب‌ها جانمازش را ببرد کنار پنجره اتاق پشتی؛ ماه و ستاره‌های درخشان آویز سقف را ببیند که چطور تاریکی را شکافته‌اند و دلخوش شود به ستاره‌های حماس. و بعد در گرگ و میش صبح برود کنار پنجره‌ شمالی. آن‌جا زیر نور خورشید و ماه، نقشه‌ی جدیدش را روی کاغذ بیاورد. خبر می‌آید که جنوب را تخلیه کنید. چند دست لباس برمی‌دارند و آخرین نگاهشان را به خانه می‌اندازند. خودشان را به خدا می‌سپارند و خانه را به امان خدا. طاها آخرین فیلمش را از خانه می‌گیرد و سوار بر سرنوشت می‌شوند و می‌روند. حالا زن سنگرش را عوض کرده. به یک چادر پوسیده در خان‌یونس رفته. صبح به صبح بیدار می‌شود، شالش را روی سرش می‌چرخاند، محکمش می‌کند، چروک عبایش را از هم باز می‌کند. می‌رود تا اول اردوگاه، دنبال آب و غذا. هوا هنوز کاملا روشن‌نشده، با تکه نانی برمی‌گردد. گِل خشک‌شده‌ی صندل طاها را می‌تکاند. انگشت‌هایش را میان موهای وِز شده‌ی دخترش می‌کشد. کمی صاف می‌شود‌. اشرف‌ابوطاها را می‌فرستد درِ چادرِ همسایه تا زخمِ پایِ تیرخورده‌ی ابومحمد را تمیز کند. طاها می‌رود سنگ جمع کند. زن درز پوسیده چادر را می‌دوزد تا خنجر نور نسوزاندشان. طاها با سرعت برمی‌گردد: «یا اُمّی استشهد یحیی سینوار فی بیتنا». اشرف ابوطاها سر می‌رسد: «یزیدنا فخرا ان تستشهد فی منزلنا». زن اشکش را پاک می‌کند: «فداکَ بیتنا و ارواحنا و کلّ ما نَملک» و نقشه سنگر بعدی را می‌کشد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan