✍
بخش سوم؛
کاملا ناگهانی از جایم بلند میشوم.
با صدای بلند میگویم:
- بابا چرا فکر نمیکنین منم به همه این مسائل فکر میکنم، از همه هم برای بچم دلسوزترم!
اما فقط در ذهنم! مثل همیشه نمیتوانم حرف دلم را به زبان بیاورم، ترجیح میدهم حرمت دیگران را نگه دارم.
مغزم فقط به چند کلمه اجازه عبور از دروازه لبهایم را میدهد.
- نه ریز نیست. لطفا بدش به من. فقط بدخواب شده.
و بدون اینکه منتظر جوابش بمانم حسین را از دستهایش جدا میکنم.
- با اجازتون میرم تو اتاق شیرش میدم که خواب بره.
رویم را برمیگردانم و به سمت اتاق میروم. صدایی از سمت هال میگوید:
- نمیدونم چرا وقتی میدونن بچه شیر میخواد انقدر لفتش میدن این جوونا؟ هلاک شدطفلی... .
صدای زنگ در به صدا در میآید. همسرم است. بچهها دارند تلویزیون تماشا میکنند. همانطور که حسین در آغوشم خواب است در را باز میکنم. بعد سلام همسرم یک سلام خشک و خالی میکنم. به سمت صندلیام بر میگردم. همسرم پشت سرم داخل میشود.
- چته باز؟
کلمه «باز» انگار کبریتی میشود و به جان خرمن خشک دلم میافتد. گر میگیرد.
- چمه باز؟ اگه شماها یه کم منی رو که تازه زایمان کردم درک میکردین هیچیمم نبود. خیلیم خوبم.
- یعنی چی؟ مگه چی کار کردم من؟
- اون از بزرگ و کوچک که میان دیدنمون هرکس یه نظری داره، اونم از تو که تا میای خونه شروع میکنی ایراد گرفتن به من.
رویم را بر میگردانم. زل میزنم به تلویزیون. پای چپم روی زمین ضرب گرفته است.
- باز یکی دیگه یه کاری کرده من باید تاوانش رو پس بدم؟ ببین تو باید بعد سه تا بچه نسبت به این حرفا بیتفاوت شده باشی. ولشون کن بابا.
- نمیتونم. من نمیتونم بی تفاوت بشم.
«نمیتونم» را با تاکید بیان میکنم. با کف دست به پیشانیام میکوبم.
- انگار دارن روی مغزم رژه میرن. تو هم بودی نمیتونستی!
همسرم هاج و واج مانده است. خیره نگاهم میکند.
- الان جمعه هیئت داریم. تو از هفته پیش شیفتاتو جوری چیدی که بری. اما من دلم داره میترکه از دلتنگی ولی نمیتونم بیام.
صدایم هر لحظه بلندتر میشود. از چشمهای گرد شده همسرم کاملا مشخص است که رفتارهایم برایش غیر منتظره است.
- یعنی چی؟ اینا چه ربطی به هم دارن؟
دیگر تقریبا داد میزنم.
- ربط دارن! ربطش تو اینه که شماها اصلا منو درک نمیکنین. نمیفهمین من انقدر فشار رومه. نمیفهمین نباید فشار بیشتری بهم بیارین. نمیفهمین من الان بیشتر از هرچیز یه همدلی میخوام. نه استدلال و منطق و نصیحت و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه.
بچهها با تعجب نگاهم میکنند. همسرم هم در سکوت به من نگاه میکند. از چهرهاش نمیشود حدس زد چه احساسی دارد.
سرم را زیر میاندازم.
حسین با صدایم از خواب پریده است. کش و قوسی به بدنش میدهد. به چشمان سیاهش زل میزنم. چند دقیقه نگاهش میکنم. یک دفعه خندهای میکند. بلند و صدادار! برای اولین بار است! لبخندی از ته قلبم بر روی لبانم مینشیند.
همیشه شیرینیهایشان میتواند ذوق زدهام کند، حتی اگر در بدترین حالت باشم.
یاد روزی میافتم که علی لباسهای کثیفش را دست گرفته بود و تکرار میکرد: «بوشولی». من نمیفهمیدم چه میخواهد تا وقتی که به سمت ماشین لباسشویی رفت و لباسها را داخلش ریخت. اولین تلاشش برای گفتن «ماشین لباسشویی» بود! وای بلندی گفتم و سفت بغلش کردم و چندین بوسه روانه سر و صورتش کردم.
یا وقتی محمد کاغذی در دستش گرفته بود و سمت من آمد. پرسید: «خوب شده؟» کاغذ را گرفتم و نگاه کردم. نوشته بود: «مامان» کشیده و غول آسا! هنوز کلاس اول نرفته بود و اولین بارش بود. قند در دلم آب شد. با خندهای گفتم: «خیلی خوب شده مامان. خیلی! قربون پسرم برم.» و لپهایش را بوسیدم.
ته قلبم میدانم مادر بودن سخت است، خیلی سخت. و همانقدر که سخت است، خندهاش هم از ته دل است، واقعی واقعی. حسین را که خوابش برده است میبرم میگذارم توی تختش. پلکهایش تکانهایی میخورد، بهزودی از این خواب خرگوشی بیدار خواهد شد. من هم بهزودی دوباره آماج نظرات اطرافیان خواهم بود. یاد گعده دوستان افتادم که آنها هم از قرارگرفتن توی چنین موقعیتی مینالیدند. قدری خیالم راحتتر میشود که رنجشم طبیعی است. ولی باید بیشتر فکر کنم. باید قبل از قرار گرفتن توی موقعیت سخت توی آستینم چیزهایی داشته باشم. چیزهایی که جلوی به هم ریختگیام را بگیرد و کنترلم را روی اوضاع بالاتر ببرد.
دو تا چای تازه دم میریزم تا با همسرم خلوت کنیم. باید از دلش در بیاورم. باید حین گاز زدن بیسکوییتهای زعفرانی و سرکشیدن چای خوش عطر، توی آرامش برایش بگویم چه چیزهایی میرنجاندم. باید همراهترش کنم و همراهتر شوم با او.
#راضیه_حسن_شاهی
در
جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan