بخش سوم؛ تسبیح را رها کردم. بعد از سحری و نماز صبح وقتی مطمئن شدم بین‌الطلوعین تمام شده، خواب شیرین را بر ادامه‌ی ذکر و فکر ترجیح دادم و دوباره روی جایِ خوابِ سه وجب در پنج وجبم دراز کشیدم و خوابیدم! با صدای همهمه‌ی جمع از خواب پریدم. «زود جمع و جور کنید که نماز جمعه‌ی این هفته، رهبری هستن.» خطبه‌های آقا را دوست داشتم، از عمق جان ایشان را یک اسلام‌شناس و اسلام‌باور واقعی می‌دانستم و خوشحال بودم که صدایشان را بی‌واسطه می‌شنیدم. خودشان، ما و همه را توصیه به تقوا و نظم در کارها کردند. فکر می‌کردم حرف‌هایی که در ادامه می‌زنند مهم‌تر باشد. گوشم تیز بود اما همه چیز حول‌وحوش همان تقوا و نظمِ در امور چرخید. دوباره کمی متعجب شدم و این تعجب را گذاشتم کنار بقیه‌ی نادانسته‌های قبلی‌ام از اعتکاف، و همه را همراه خودم به سجاده‌ام بردم و به فکر کردن و استغفار ادامه دادم. از اعمال روز اول به همان استغفار بسنده کردم. صدای دلنشین اذان مغرب، معروف به اذان دانشگاه تهران یا همان اذان آقای کاظم‌زاده برایم شیرین بود، خصوصا بعد از روزه‌ی یک روزِ بلند مرداد ماه. با افطار و نماز و مراسمات بعدش رَمق از جانم رفته بود و دلم می‌خواست دراز بکشم، اما رفتار اطرافیانم کمی متفاوت بود! همه مشغول نمازهای مستحب رجبیه شده بودند؛ خجالت کشیدم که دوباره تسبیح به دست بگیرم. این بود که دو رکعت نماز نشسته خواندم و زانوهایم را مالاندم که مثلا زانوهایم خشک شده است! ولی ظاهرا همتِ کوتاهم مرا بی‌توفیق کرده بود. نهیبی به خودم زدم و دو رکعت بعدی را هم خواندم که به خودم ثابت کنم، من هم می‌توانم! خواب کوتاهی کردیم و دوباره نیمه‌های شب با مناجات حضرت امیر(ع) بلند شدیم؛ نیمه‌شب‌های پر رمز و رازی که فقط خودت هستی و خودت، خودت و خالقت. حاج سعید با نواهایش، دستمان را می‌گرفت و ما را در بغل خودمان می‌گذاشت. دستمان را می‌گرفت و ما را در آغوش خدایمان جای می‌داد. نمی‌دانم آن امواج در دل شب، چه ارتعاشاتی به قلبم می‌داد که جواب سوالات ذهنم، از قلبم سرازیر می‌شد. هنوز هم که هنوز است همه‌جا را برای فهم آن جواب‌ها می‌گردم. ولی در آن نیمه‌های شب، آن‌چه از قلبم به مغزم مخابره می‌شد، یک‌جور حس اطمینان بود. اطمینانی که با آن، برای ماجراجویی زندگی و معنای آن، انگار از نو کوله بستم و حرکتم را شروع کردم. از نیمه‌ی اعتکاف که گذشتیم، گذر زمان راحت‌تر بود؛ انگار قِلِق کار دستم آمده بود. مراقب ذهنم بودم که اگر بازیگوشی کرد، آن را به جای خودش برگردانم. زیر چشمی چشم‌هایم را از درون می‌پاییدم که بی‌دلیل نچرخند. حواس‌جمع بودم که گوش‌هایم جز صدای لب‌هایم و البته نوای قلبم را نشنوند. باید که خودم را در وجودم جاگزیده می‌کردم و اولین قدمش این بود که حواسم شش‌دانگ در اختیارم باشد. دیگر، دعاها برایم فقط جمعی از الفاظ، و ذکرها تکرار یک کلمه نبود. بلند وکوتاه شدن‌ها فقط یک حرکت ظاهری یا نمایشی نبود. لحظه‌ها هم دیگر فقط گذر زمان نبودند؛ هر لحظه معنا و وزن خود را داشت و هر چه می‌گذشت بر ارزششان در نظرم افزوده می‌شد. سه روز گذشته بود و من و همه‌ی جمعی که کنار هم بودیم به انتهای خطی می‌رسیدیم که هم آرزوی رسیدنش را داشتیم و هم غمِ از دست دادنش را... . نمی‌دانم اشک‌هامان در اذان آخر از وصالمان به خود و خدایمان بود یا غمِ جدایی از در و دیواری که دستمان را گرفته و بلندمان کرده بود، یا اُنس‌مان با آن اذانِ دلنشین و دوست‌داشتنی که تکرارش، بر قلبمان باورِ توحید، معاد، نبوت و ولایت را نشاند؛ شهادت می‌دهم که خدایی جز او نیست. شهادت می‌دهم محمّد(ص)، رسول خداست. شهادت می‌دهم علی(ع)، ولیّ خداست... . (ع) در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane