eitaa logo
جان و جهان
495 دنبال‌کننده
807 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ حتی کودکان نمی‌خواستند باور کنند این جشن سه‌روزه به انتها رسیده و باید برگردند به جایی که دیگر خانه‌ی خدا نیست. زینب چسبیده بود بهم و التماس می‌کرد که «نه. ما نریم. حداقل اون‌قدر بمونیم که همه برن و بعد ما بریم». با همین اصرارهایش، بغض غروب روز سوم را توی گلویم شکست. نشستم روی زمین و های‌های گریه کردم. تا صدای اذان آمد و خدا هدیه‌ی معتکفان را گذاشت توی دادنشان. آن حس غربت که رفت، غبار هم از روی وجود زنگارگرفته‌ی ما رفته بود. حالا باز همه شاد بودیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم. بچه‌ها دوباره شروع کردند به بازی. سفره‌ی افطار که جمع شد نوبت خداحافظی بود. انگار همه، اعضای یک خانواده‌ی بزرگ بودیم که مدتی آمده بودیم خانه‌ی بزرگ پدری و وکنار هم شیرین‌ترین لحظه‌های مادرانه‌مان را گذرانده بودیم. حالا دوباره از وطن، از خانه‌ی مألوف، بازمی‌گشتیم به غربت شهر و زندگی روزمره‌مان. به خانه که رسیدیم، بعد از دیدن مادرشوهرم و سلام و علیک، اولین جمله‌ای که گفتم این بود: «ایشالا سالای بعدم حتما می‌ریم اعتکاف مادرانه.» کتاب را می‌توانید از کتابفروشی‌های معتبر خریداری کنید و یا از سایت‌های اینترنتی فروش کتاب سفارش دهید. این کتاب که شامل تجربه‌های جذابی از هم‌نشینی مادری و عبادت است، هدیه‌ی شیرین و دلچسبی برای مادران معتکف و اعتکاف‌های مادرانه می‌تواند باشد. برای سفارش کتاب سررشته به تعداد بالاتر از ده جلد و با تخفیف، به @mhaghollahi پیام دهید. در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
بخش سوم؛ تسبیح را رها کردم. بعد از سحری و نماز صبح وقتی مطمئن شدم بین‌الطلوعین تمام شده، خواب شیرین را بر ادامه‌ی ذکر و فکر ترجیح دادم و دوباره روی جایِ خوابِ سه وجب در پنج وجبم دراز کشیدم و خوابیدم! با صدای همهمه‌ی جمع از خواب پریدم. «زود جمع و جور کنید که نماز جمعه‌ی این هفته، رهبری هستن.» خطبه‌های آقا را دوست داشتم، از عمق جان ایشان را یک اسلام‌شناس و اسلام‌باور واقعی می‌دانستم و خوشحال بودم که صدایشان را بی‌واسطه می‌شنیدم. خودشان، ما و همه را توصیه به تقوا و نظم در کارها کردند. فکر می‌کردم حرف‌هایی که در ادامه می‌زنند مهم‌تر باشد. گوشم تیز بود اما همه چیز حول‌وحوش همان تقوا و نظمِ در امور چرخید. دوباره کمی متعجب شدم و این تعجب را گذاشتم کنار بقیه‌ی نادانسته‌های قبلی‌ام از اعتکاف، و همه را همراه خودم به سجاده‌ام بردم و به فکر کردن و استغفار ادامه دادم. از اعمال روز اول به همان استغفار بسنده کردم. صدای دلنشین اذان مغرب، معروف به اذان دانشگاه تهران یا همان اذان آقای کاظم‌زاده برایم شیرین بود، خصوصا بعد از روزه‌ی یک روزِ بلند مرداد ماه. با افطار و نماز و مراسمات بعدش رَمق از جانم رفته بود و دلم می‌خواست دراز بکشم، اما رفتار اطرافیانم کمی متفاوت بود! همه مشغول نمازهای مستحب رجبیه شده بودند؛ خجالت کشیدم که دوباره تسبیح به دست بگیرم. این بود که دو رکعت نماز نشسته خواندم و زانوهایم را مالاندم که مثلا زانوهایم خشک شده است! ولی ظاهرا همتِ کوتاهم مرا بی‌توفیق کرده بود. نهیبی به خودم زدم و دو رکعت بعدی را هم خواندم که به خودم ثابت کنم، من هم می‌توانم! خواب کوتاهی کردیم و دوباره نیمه‌های شب با مناجات حضرت امیر(ع) بلند شدیم؛ نیمه‌شب‌های پر رمز و رازی که فقط خودت هستی و خودت، خودت و خالقت. حاج سعید با نواهایش، دستمان را می‌گرفت و ما را در بغل خودمان می‌گذاشت. دستمان را می‌گرفت و ما را در آغوش خدایمان جای می‌داد. نمی‌دانم آن امواج در دل شب، چه ارتعاشاتی به قلبم می‌داد که جواب سوالات ذهنم، از قلبم سرازیر می‌شد. هنوز هم که هنوز است همه‌جا را برای فهم آن جواب‌ها می‌گردم. ولی در آن نیمه‌های شب، آن‌چه از قلبم به مغزم مخابره می‌شد، یک‌جور حس اطمینان بود. اطمینانی که با آن، برای ماجراجویی زندگی و معنای آن، انگار از نو کوله بستم و حرکتم را شروع کردم. از نیمه‌ی اعتکاف که گذشتیم، گذر زمان راحت‌تر بود؛ انگار قِلِق کار دستم آمده بود. مراقب ذهنم بودم که اگر بازیگوشی کرد، آن را به جای خودش برگردانم. زیر چشمی چشم‌هایم را از درون می‌پاییدم که بی‌دلیل نچرخند. حواس‌جمع بودم که گوش‌هایم جز صدای لب‌هایم و البته نوای قلبم را نشنوند. باید که خودم را در وجودم جاگزیده می‌کردم و اولین قدمش این بود که حواسم شش‌دانگ در اختیارم باشد. دیگر، دعاها برایم فقط جمعی از الفاظ، و ذکرها تکرار یک کلمه نبود. بلند وکوتاه شدن‌ها فقط یک حرکت ظاهری یا نمایشی نبود. لحظه‌ها هم دیگر فقط گذر زمان نبودند؛ هر لحظه معنا و وزن خود را داشت و هر چه می‌گذشت بر ارزششان در نظرم افزوده می‌شد. سه روز گذشته بود و من و همه‌ی جمعی که کنار هم بودیم به انتهای خطی می‌رسیدیم که هم آرزوی رسیدنش را داشتیم و هم غمِ از دست دادنش را... . نمی‌دانم اشک‌هامان در اذان آخر از وصالمان به خود و خدایمان بود یا غمِ جدایی از در و دیواری که دستمان را گرفته و بلندمان کرده بود، یا اُنس‌مان با آن اذانِ دلنشین و دوست‌داشتنی که تکرارش، بر قلبمان باورِ توحید، معاد، نبوت و ولایت را نشاند؛ شهادت می‌دهم که خدایی جز او نیست. شهادت می‌دهم محمّد(ص)، رسول خداست. شهادت می‌دهم علی(ع)، ولیّ خداست... . (ع) در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
همه با هم دست داده بودند، مهاجران و انصار. فرمان پیامبر بود. هر مردی از مدینه یکی از مردان مکه را انتخاب کرده بود‌ برای برادری. این‌گونه مردانی که از مکه هجرت کرده بودند، سرپناهی پیدا می‌کردند و پشتیبانی. همه با هم دست برادری داده بودند و فقط یک دست باقی مانده بود، مولا علی. علی(ع) فرمود: «یا رسول‌الله، برای همه برادری انتخاب کردی و برای من کسی را انتخاب نکردی.» پیامبر(ص) دست پسرعمویش را گرفت و فرمود: «به خدا سوگند، تو را انتخاب کردم برای خودم. نسبتِ تو به من، مانند هارون است به موسی؛ جز آن‌که پس از من پیامبری نخواهد آمد. تو برادر و وارث منی. تو با من و دخترم فاطمه در بهشت، در قصر من خواهی بود. إخواناً عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلین... .» (ع) جانِ جهان خوش آمدی؛💫 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane