eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
534 دنبال‌کننده
1هزار عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
امام و پسرش به جابر نزدیک شدند. زین‌العابدین به محمد گفت: «پسرعمویت را ببوس.» کودک جلو رفت و سر جابر را بوسید. جابر نابینا بود و هنوز منتظر. پرسید: «این کیست؟!» - پسرم، محمد. جابر چسباندش به سینه. - محمد، حضرت محمد به تو سلام می‌رساند. فقط یک کودک بود که پیامبر یکی از نزدیک‌ترین اصحابش را مامور کرده بود سلامش را به او برساند‌. ◾️◾️◾️ پیرمرد می‌آمد، می‌نشست جلوی نوه‌ی پیامبر تا او برایش حدیث بگوید. مردم مدینه می‌گفتند: «کارهای جابر عجیب است! خودش از اصحاب پیامبر است؛ ولی می‌آید پیش این کودک تا از او درس بگیرد.» ◾️◾️◾️ از خدا که حدیث می‌گفت، می‌گفتند: «واقعا ما کسی را از ابوجعفر باجرأت‌تر ندیده‌ایم. چه ادعاهایی می‌کند؟!» از پیامبر که حدیث می‌گفت، می‌گفتند: «کسی را دروغ‌گوتر از این محمد ندیده‌ایم. با این‌که پیامبر را ندیده ولی از او حدیث می‌گوید.» بالاخره از جابربن‌عبدالله حدیث گفت که از پیامبر نقل کرده، آن‌وقت قبول کردند. خبر نداشتند جابر خودش از محمدباقر حدیث می‌گوید! جان و جهان؛ 🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مردی از روی حسادت رفت پيش متوكل و گفت: «علی، پسر محمد، قصد شورش دارد.» متوكل همان شب فرستاد خانه امام هادی. دو كيسه پول پيدا كردند، با مُهر مادرش. خبر را شنيد، عصبانی شد، از مادرش جواب خواست. گفت: «مريض كه شدی، پزشكان عاجز شده بودند از درمانت. هزار دينار نذر علی‌بن‌محمد كردم. خوب كه شدی، نذرم را ادا كردم. همين.» جان و جهان ما تویی؛✨ http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
نشسته بودیم دورش برایمان حرف می‌زد. اسبش شروع کرد به شیهه کشیدن. رفت کنارش. شنیدم به اسب چیزی گفت و خندید. افسارش را باز کرد. دهانم باز مانده بود از تعجب... امام نگاهم کرد و گفت: «چرا تعجب کرده‌ای؟ می‌خواست علف بخورد، خسته شده بود، برمی‌گردد. پرسیدم: «از کجا فهمیدید؟» خندید و گفت: «خدا به داوود و خاندانش نعمت‌های عجیبی داده بود؛ اما در برابر نعمت‌هایی که به محمد و خاندانش بخشید، هیچ است. زبان اسب را فهمیدن که چیزی نیست.» جانِ جهان خوش آمدی به جهان؛💐 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
می‌فرمود: «در شام، هفت مصیبت بر سر ما آوردند که در مدت اسارت، مانندش را ندیدیم.» گفتند: «چه مصیبتی؟!» فرمود: «با شمشیرهای برهنه به ما حمله کردند. سرهای شهدا را روبروی زن‌های ما گذاشته بودند. زن‌های شامی، از بالای پشت‌بام، روی سرمان آب و آتش می‌ریختند. از صبح تا شب، در کوچه و بازار، با ساز و آواز می‌گرداندندمان و می‌گفتند بیایید این‌ها را بکشید که هیچ احترامی در اسلام ندارند. ما را در خرابه‌ای جا دادند که روزها از شدت گرما و شب‌ها از سوز سرما آرامش نداشتیم. می‌خواستند ما را در بازار برده‌فروش‌ها بفروشند... ما را با طناب بسته بودند و از جلوی خانه یهود و نصاری می‌گذراندند و به آ‌ن‌ها می‌گفتند این‌ها همان‌هایی هستند که پدرانشان، پدران شما را در جنگ‌ها کشتند، بیایید ازشان انتقام بگیرید.» جان و جهان؛🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پیامبر بود و علی. ابوبکر و عمر و عثمان هم با عده‌ای از مهاجرین و انصار نشسته بودند دور پیامبر، حرف‌هایش را گوش می‌کردند. حسن از دور می‌آمد. پیامبر دیدش. فرمود: «حسن را ببینید ؛ جبرئیل هدایتش می‌کند، میکائیل هوایش را دارد، پاره ی تن من است، پدرم فدایش شود.» بلند شد. اصحاب هم با او به استقبال حسن رفتند. دستش را گرفت، آورد نشاند کنارش، نگاهش را از او بر نمی‌داشت. فرمود: «این پسر هدیه‌ای است از طرف خدا برای مردم، بعد از من هدایتشان می‌کند، متولّی کارهایم می‌شود، سنتم را زنده نگه می‌دارد. هر کس که قدرش را بداند و گرامی‌اش بدارد مرا گرامی داشته، خدا او را رحمت کند.» جانِ جهان؛ 🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دمغ و بی‌حوصله، افسار اسب را گرفته بود تا امام برگردد. مرد مسافر حال و روزش را که دید، گفت: «به جای تو غلامیِ امام را می‌کنم، در عوض همه‌ی مال و اموالم برای تو.» غلام دوید سمت مسجد: «می‌دانم بدِ من را نمی‌خواهید؛ اگر یک شانس بزرگ برای پولدار شدن بیاورم شما می‌گذارید؟» امام خندید: «اگر می‌خواهی برو تا به جایت آن مرد خراسانی بیاید. ولی همین‌قدر بگویم که در قیامت پیامبر به نور پروردگار چنگ می‌زند، علی به پیامبر، ما ائمه به علی، و شیعیان و خدمتگزاران‌مان به ما.» سرحال و شاداب افسار اسب را گرفته بود تا امام برگردد. جانِ جهان خوش آمدی💐 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دستور فوری داشت برای بازرسی خانه. شبانه با نردبان از پشت‌بام بالا رفت. خواست داخل شود، تاریک بود، نتوانست. کسی صدایش کرد: «سعید، همان‌جا باش تا برایت شمع بیاورم.» آورد. در روشنایی دید امام لباس پشمی پوشیده و روی حصیری نشسته، رو به قبله. خجالت‌زده نگاه کرد... . امام گفت: «خانه در اختیار توست.» بی‌تو چه کنم جان و جهان را؟!🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
دلش می‌خواست يكی از لباس‌های امام را بگيرد برای تبرک، اما خجالت می‌كشيد بگويد. حتی نامه نوشت، اما نامه را نفرستاد. نااميد شد داشت برمی‌گشت شهر خودش كه كسی از پشت سر صدايش زد. برگشت.   غلام امام بود. گفت: «اين لباس را آقا برايت فرستاده.» جانِ جهان ما تویی؛💫 ⬅️ بله: 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ ⬅️ ایتا: 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
همه با هم دست داده بودند، مهاجران و انصار. فرمان پیامبر بود. هر مردی از مدینه یکی از مردان مکه را انتخاب کرده بود‌ برای برادری. این‌گونه مردانی که از مکه هجرت کرده بودند، سرپناهی پیدا می‌کردند و پشتیبانی. همه با هم دست برادری داده بودند و فقط یک دست باقی مانده بود، مولا علی. علی(ع) فرمود: «یا رسول‌الله، برای همه برادری انتخاب کردی و برای من کسی را انتخاب نکردی.» پیامبر(ص) دست پسرعمویش را گرفت و فرمود: «به خدا سوگند، تو را انتخاب کردم برای خودم. نسبتِ تو به من، مانند هارون است به موسی؛ جز آن‌که پس از من پیامبری نخواهد آمد. تو برادر و وارث منی. تو با من و دخترم فاطمه در بهشت، در قصر من خواهی بود. إخواناً عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلین... .» (ع) جانِ جهان خوش آمدی؛💫 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
امام به شاهک گفتند: «غلام را بیاور تا به او بگویم چه کند.»  جواب داد: «شما نگران نباشید، اجازه بدهید من از مال خودم برای‌تان کفن و قبر تهیه کنم.» امام گفتند: «نمی‌دانی ما اهل‌بیت، مهریه زن‌های‌مان، هزینه‌ حج‌مان و کفن مرده‌های‌مان از پاکیزه‌ترین مال‌هاست؟ کفن من حاضر است. فقط غلامم را خبر کن!» نگاه غلام که افتاد به امام شروع کرد به گریه کردن. موسی آرامَش کرد، لبخند زد و گفت: «گريه می‌کنی چرا؟ من می‌روم، پسرم رضا که هست. او هم مثل من امام تو. گوش کن به حرف‌هایم؛ شاهک فکر می‌کند غسل و کفن و دفن مرا خودش انجام می‌دهد. به خدا نمی‌دهد. رضا پسرم، برای کارهایم می‌آید. مراقب باش چیزی نگویی که فعلاً کسی او را نشناسد. نگذار هیچ کس از خاک قبرم برای تبرک بردارد. خاک هر قبری غیر از خاک جدم حسین، حرام است. شفای هر دردی تربت حسین است.» حرف‌هایش که تمام شد چشم‌هایش را بست. لبخند مانده بود روی لب‌هایش. صورتش سفید بود و نورانی. غلام یادش افتاده بود به قرآن خواندن امام: «يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً» یا باب‌الحوائج! یا موسی‌بن‌جعفر! جان و جهان ما تویی🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
زندگی چیز دیگری شده است، تا به نامت رسیده‌ایم حسین! عشق سوغاتِ کربلاست اگر، مزه‌اش را چشیده‌ایم حسین! کسی حق نداشت اسم علی را بیاورد، مگر برای طعن و لعن و فحاشی. دستور معاویه بود. حسین باید اسم پدر را زنده نگه می داشت. اسم پسرهایش گذاشت علی. علی اکبر، علی اصغر، علی اوسط. 📚برگرفته از مجموعه / کتاب جان و جهان به فدای تو 🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
زمستان، سرما، باران، باد سرد. کوچه خلوت بود. کیسه‌ی آرد را گذاشته بود روی دوشش و توی کوچه راه می‌رفت. مردی آمد پیش او، گفت: «این چیست روی دوشتان؟» - می‌خواهم به مسافرت بروم. این هم برای سفرم است. - چرا شما؟! اجازه بده غلامم این کیسه را برایت بیاورد. - نه. می‌خواهم سختی و سنگینی این بار را خودم تحمل کنم. چندروزی گذشت. مرد دوباره او را در کوچه دید. رفت جلو. گفت: «علی جان! پس آن سفری که می‌گفتی چه شد؟» خندید‌. گفت: «سفر من آن‌طوری که تو فکر می‌کنی نبود. منظورم سفر آخرت بود. آن کیسه را هم درِ خانه‌ی فقرا می‌بردم. با دوری از حرام و انجامِ کار خیر، باید آماده‌ی مرگ شویم.» جان و جهان فدای تو 🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane