قسمت دوم؛ از پاساژ بیرون می‌آیم و وارد سوپری می شوم. باز هم فروشنده مشغول صحبت با موبایل است: «خوب الحمدلله، الحمدلله. به سلامتی، التماس دعا...» همین‌طور که قفسه بیسکوییت‌ها را برانداز می‌کنم تا یک بیسکوییت باب طبع بچه‌ها پیدا کنم که توشه مسیر مرز تا نجف باشد، فروشنده دوم از اولی می‌پرسد: - عباس بود؟ - بله، کربلا بود. - چقدر زود رسیدن. - مستقیم رفتن کربلا دیگه. بیسکوییت و‌ بقیه خریدها را برمی‌دارم و بیرون می‌آیم. هیچ وقت اینقدر از خرید کردن لذت نبرده بودم. اربعین، مغازه‌ها هم بوی حسین می گیرند. جان و جهان ما تویی ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan