•┄☆••🌸﷽🌸••☆┄• ✍ «جهان گذران» عارفی از بازاری عبور می‌کرد که دید پیرمردی با کارگرِ باربری بر سر یک درهم دعوا می‌کند و با شلاق بدهی خود را از او می‌خواهد. جمعی آن صحنه را نگاه می‌کردند. عارف، شلاق از دست پیرمرد گرفت و بدهی جوان را در دستش گذاشت. سپس گفت: ای پیرمرد! بر خود چقدر عمر می‌بینی که چنین در سن پیری به دنبال درهم و دیناری؟! به خدا قسم من می‌ترسم ذکر ‌«لا إله إلّا الله» را بر زبان بیاورم. چون‌ ترس دارم «لا إله» را بگویم و بقیه را اجل امانم ندهد تا بر زبان آورم و کافر بمیرم. من به اندازۀ فاصله «لا إله» تا «إلّا الله» گفتن که چشم برهم‌زدنی زمان لازم دارد، بر خود عمری نمی‌بینم. در این بین، جوانی چون این سخن شنید بی‌هوش شد و افتاد و جان داد. عارف گفت: ای پیرمرد برو و در کسب دنیای خود مشغول باش، آن کس که باید پند مرا می‌گرفت، گرفت. •┈┈•❀🍃🌸🍃❀•┈┈• ورود به ایتای جارچی شاهرود 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a