#راض_بابا✨
#قسمت_نهم🌱
سرمرا به علامت منفی تکان دادم
_از عادی ها کسی طوریشنشده. فقط یکی از اعضای کادر حالش خوب نیست.
پس راضیه کجا بود؟ اگه حالش خوب است آن زنگ تلفن چه بود؟
نمی دانستم چه کنم.کناری ایستادم.همه را بیرون کردند و در حسینیه را بستند. بدون راضیه کجا می رفتم؟
به تیمور چه می گفتم؟
تمام بدنم به لرزه افتاده بود. مدام راه می رفتم و صلوات می فرستادم. ناگهان آقای درشت هیکلی که سینه اش را جلو داده بود و دستانش را تکان می داد، جلوی در ایستاد.
با مشت به در کوبيد و فریاد زد:
_وا کنین این در رو. مادر و خواهرم این جا بودن؟ باز کنید.
من هم نزدیک در حسینیه شدم. مرد پايش را بالا برد و با لگد به در کوبید
_همه را بیرون کردیماز خواهرا کسی طوریش نشده.
تا صدا را از پشت در بسته شنید چهره اش از خشم سرخ شد و نعره زد: ( شاید اصلا خودتون کاری کردین و مردم رو به کشتن دادین!)
چند قدم عقب کشید و با تمام توان، خود را به در زد. در باز و وارد شد. یکی از مسئولان حسینیه که کنار در ایستاده بود، مقابل انتظامات ایستاد.
_بذارین بیاد داخل.
یک آن که در باز شد چهره گریان راضیه پشت در اتاقش در نظرم امد