🦋 🦋 🌺 حالا هم به استقبال رهبرش رفته و قربانی‌اش شده بود. پارچه رویش را پایین تر آوردم. قسمتی از سینه‌اش را پانسمان زده بودند. بوسه‌ای زدم و پارچه را پایین تر کشیدم. ناگهان نفسم بند آمد و قلبم زیر و رو شد. لحظات آخر، قسمت کوچکی از قفسه سینه‌اش را شکافته بودند تا بهتر نفس بکشد‌. شکاف، ریه‌اش را هویدا کرده بود. پارچه را پایین‌تر آوردم. "یازهرا!" کبودی، نشان ریختن تابوک دیوار حسینیه به پهلو و بازویش داشت. ناگهان تیمور، مرضیه، علی و عمه هایش و مادرم هم وارد آی‌سی‌یو شدند. می‌خواستند داغ دلشان را بیرون بریزند که من و تیمور دوره‌شان کردیم. _ تو رو خدا جیغ نزنین. راضیه به آرامش رسیده. نگاه کنین لبخندش رو. نکنه راضیه رو ناراحت کنیدا! مرضیه‌ای که هجده روز با اینکه در دل خودش غوغا بود، دل ما را با حرف هایس آرام می‌کرد و از خانه برایمان غذا می‌آورد، حالا انگار نمی‌توانست از جلوی در کنده شود. آهسته نزدیک شد و کنار تخت ایستاد. سرش را خم کرد. لبانش را به چشمان راضیه رساند. بوسه‌اش زد و عقب رفت؛ اما زانوهای علی همان دم در خمید و صدای ضبحه‌اش را برای اولین بار شنیدم. پرستاری جلو آمد. _ خب بذارین ببریمش توی یه اتاقی تا همه بتونن بیان بالای سرش. تیمور نگاهش را از راضیه گرفت. _ میخواین ببریدش سردخونه؟ اما من خودم میخوام بچه‌م رو راهی کنم. بچه من داره میره پیش حضرت زهرا.