eitaa logo
آکادمی جریان
620 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️ 🍓 حالا که راضیه را از خودم دور می دیدم نسبت به بعضی کارهایم خودخوری میکردم. کاش زمان بر می‌گشت و طور دیگری عمل میکردم. سوم راهنمایی که بود کامپیوتر خریدیم. یک روز که آقای غلامی شوهرخواهرم را آورد بودم تا کار کردن با کامپیوتر را یادم دهد. هر چه فایل هارا زیر و رو کردم اهنگ هارا پیدا نکردم. رو به آقای غلامی که روی صندلی مقابل کامپیوتر نشسته بود گفتم:《نمیدونم آهنگا چی شدن؟》ناگهان حرف راضیه در ذهنم‌در شد. _بابا حیف شما نیست این اهنگارو گوش بدین؟ صدایم را کمی بلند کردم و راضیه را خواندم. انگار منتظر این لحظه بود. سریع چادر به سر وارد اتاق شد. همینطور که ایستاده بودم به سمتش چرخیدم. _آهنگا نیستن؟! سر به زیرش را ديدم گفتم:《پاکشون کردی؟》 سرش را به نشانه تایید پایین تر آورد. _برای چی پاکشون کردی؟ سکوت کرد. جلو یارای غلامی نمیخواستم بیشتر از این سین جیمش کنم. با اشاره سرم به اتاقش برگشت. می‌دانم آن موقع راضیه از رفتارم دلگیر شد اما چیزی به زبان نیاورد و من حالا می خواستم آن ناراحتی را از دلش بیرون بیاورم. سرم را نزدیک نزدیک صورتش بردم و در گوشش زمزمه کردم:《راض گل بابایی. بابای دل شکسته‌ات ببخش.》 دستان نحیفش را که نسبت به آخرین باری که دیده بودمش لاغر تر شده بود بوسیدم و به سختی بلند شدم. از آی‌سی‌یو بیرون آمدم و وارد راهرو شدم. داشتم به سمت مریم که رفتم که تیتر بزرگ روزنامه‌ای که روی ایستگاه پرستاری افتاده بود توجهم را جلب کرد. ناخودآگاه چشمانم روی صفحه ماند. مقام معظم رهبری در پی حادثه انفجار در کانون رهپویان وصال شیراز پیام تسلیتی را صادر فرمودند. متن پیام مقام معظم رهبری در پی حادثه انفجار در کانون رهپویان وصال شیراز به این شرح است: بسم‌الله الرحمن الرحیم 《حادثه غم انگیز و تأسف‌بار در کانون رهپویان وصال که به پرواز شهادت‌گونه‌ی جمعی از شیفتگان وصال دوست و زخمی شدن جمعی بیشتر انجامید، این جانب را مصیبت‌زده کرد. تسلای من به عزاداران این حادثه تلخ و نیز به آسیب‌دیدگان وعده پاداش الهی به صابران است که فرمود: اولئک علیهم صلوات من ربهم و رحمة. از خداوند متعال صبر و سکینه برای دل‌های مصیبت‌ دیده، رحمت و غفران برای عزیزان درگذشته و شفای عاجل برای مجروحان مسألت می‌کنم و از مسئولان می‌خواهم که وظایف خود در پیگیری این حادثه را با اتقان و سرعت لازم انجام دهند.》 والسلام علی عبادالله الصالحین سید علی خامنه‌ای 26/فروردین/1387
🌻 ✨ (بی توای صاحب الزمان بی قرارم هر زمان) چند صباحی است که این تخت بیمارستان میزبانم شده است و هم نوای ناله های کتمانم و رازهای مگویم. وقتی بین این چهار دیوار دلتنگ میشود برای آرام کردن من را به دو سال پیش و حرم می برد. در زیرزمین حرم رو به ضریح کنار مادر می نشینم. آن هنگام است که کلمات هم اهنگ دلم می شود و مثل دانه های باران ذهنم را می شوید و بر زبانم می نشیند. لطیف نباشی همجواری دوست ممکن نیست. عطر حرم هم کارش همین است آینه در آینه انگار همه جا انعکاس اوست. اینجا قدر درنگ می باید. فقط دیدن و حل شدن وقتی یارش شدی کنار ضریح و زیر زمین را توفیری نیست هنگامه صدای ملاقات رسیده بود و در آن لحظه دیگر هیچ کس جواب رد به سینه اش نمی خورد الله اکبر الله اکبر لا اله الا الله لبیک گویان صف در صف اقامت بستیم آخرین سحر و نماز دیدار ما نبود با تمام دلتنگیام تکبیر را سر دادم. چشمم به مهر بود و دلم داخل ضریح لحظه های عجول ثانیه ها را دو تا یکی می کردند از شب تا صبح چشمانم را بیدار گذاشته بودم تا از دیدن لحظه‌ای محروم نماند و حالا شانه به شانه مادر پیشانی به خاک می ساییدیم و بلند می کردیم. رکعتی را سر برداشتیم و حالا آخرین رکعت و دل کندن با شنیدن الله اکبری دربرابرش خمیدم و با الله اکبر دیگر خود دیگری خود را در آغوشش یافتنم و در دومین سجده تمام التماس شدم و عجز اما اتفاقی در حال رخ دادن بود و من از آن نا آگاه. به ناگاه سجده بار دستی مهر و سرم را کمی بلند کردم مبهوت مانده بودنم او که بود؟ سجاده ای و پارچه سبزی را زیر مهر زد و رفت اصلا مگر می شود کسی از بین آن همه صف طویل در دقیقه آخر نماز به آن سقف و میانه بیاید و بعد هم ناپدید شود
💜 سر بلند کردم و پارچه سبز و سجاده را با نگاه مزه مزه کردم روی سجاده سلام ها و امام حسین علیه السلام و اصحابش هک شده بود نمی دانستم که بود. و از برای چه آنها را از زیر مهرم چید. اشکا بی وقفه راه نگاهم را سد می کرد و صورتم را می شست. دلم هوای باران داشت و انگار که امام جوابم را داده بود آری امام کسی را بی جواب نمی گذارد.اما حالا باید به تختم برگردم و بوی مادر را که بالای سرم ایستاده است کمی به جان بنوشانم و از گرمی نوازشش لذت ببرم. صدای قران خواندن شرافت میشنوم کاش مثل گذشته های دور برایم حرف می زد و از بزرگ شدنم میگفت _از امروز تو بزرگ میشی و خدا قبولت میکنه. از امروز دیگه خدا روت حساب باز میکنه و ارزشمند میشی دیگه همه کارات رو خدا یادداشت میکنه. با لباس فرم آبی و مقنعه سفید بین درختان دو طرف جاده برای جشن تکلیف به مدرسه کوچک من در مرودشت میرفتیم. صدای مادر بین جیک جیک و قارقارها آوازی دیگر داشت از این به بعد هر کاری میخوای بکنی باید سعی کنید درست انجامش بدی چون خدا به همه کارامون نمره میده خدا به حجاب ۲۰ میده. به راستگویی ۲۰ میده. به احترام به بزرگترها ۲۰ میده. دیدی کسی که طلایی داره چقدر ازش مراقبت می کنه تا دست کسی نیفته. یک دستم در گرمای دستش غوطه می‌خورد و دست دیگرم را که جلو عقب میشد زیر مقنعه بردن تا از بودن گوشواره ام مطمئن شوم. _ارزش دختر از طلا هم بیشتر خدا دختر را اینقدر عزیز کرده اما یه چیز بی ارزش مثل بدل رو پرت می‌کنند کنار خیابون و هرکس رد بشه بهش پا میزنه ولی کسی به طلا پا نمیزنه قایمش میکنن تا نگاه بد بهش نیفته.
🌻 ✨ کم کم به در سفید رنگ مدرسه نزدیک می شدیم و من احساس بزرگی میکردم. تو ارزش داری فقط خدا باید تو رو ببینه. فقط فرشته ها باید تورو ببینن. نگاه نامحرم نگاه شیطونه نزار شیطون ببینتت. آن حرفها را کنار گوشواره آویزه گوشم کردنم. با قطع شدن صدای قرآن حواسم جمع می شد. باز دستانم بی آغوش و به حال خود رها شد. اما تنهایی و دلتنگی نمی گذارد اینجا بمانم باید به گذشته دیگری یک سال قبل از آن سفر بروم جایی که همیشه آرامم می کند سفر به مسجدی که برای اولین بار از طرف مدرسه راهی شدیم. لذتی که در اولین دیدار است در مابقی اش نیست. توی حیاط نشسته و چشم به گنبد فیروزه ای دوخته بودم احساس غریبم را با واژگانی که کنار هم ردیف می‌شدند به زبان جاری کردم《 سلام من به یوسف گمگشته دل زهرا سلام الله علیها و گل خوشبوی گلستان انتظار دریای بیکران.》 ای آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو ان که همانند خورشید صبح در از درون پنجره‌های دلمو عبور می‌کند و دل سیاه و تاریک مرا نورانی میکند. تو کلید در تنهایی من. من تو را محتاجم بیا ای انتظار شبهای بی پایان. بیا ای الهه ناز من که من از نبودن تو هیچو پوچم. بیا و مرا صدا کن. دستهایم را بگیر و بلند کن مرا با خود به دشت پر گل اقاقیا ببر بیا و قدم های مبارکت را به روی چشمانم بگذار. صدایم کن و زمزمه دلنواز صدایت را در گوش هایم گذرا کن. من فدای صدایت باشم. چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک هایم می ریزد و پاهایم سست می شود تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و و اشکهایم هر جمعه صفحات دعای ندبه را خیس می کند. من آنها را جلوی پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود به امید روزی که شمشیر هم با شما بالا رود و برسر دشمنانتان فرود آید. در آن سه روز سوغاتی هایی هم برای خانواده خریدم یک ماشین اسباب بازی برای علی عینک دودی برای مرضیه. و پیراهن برای پدر و یک سری لوازم آرایش هم برای مادر. روی این تخت چقدر دلم برای شاعری تنگ شده است برای اینکه با احساسم را بیایم چند بیت از شعری که قبلاً برای مسابقه مدرسه سرودم را از ذهنم عبور می دهم.
💛 🌻 روی این تخت چقدر دلم برای شاعری تنگ شده است برای اینکه احساسم راه بیابم چند بیت از شعری که قبلاً برای مسابقه مدرسه سرودن را از ذهنم عبور می دادم. آفرینش با علی معنا گرفت. عشق با نام او معنا گرفت. جان او با یاد حق بیدار بود. آسمان از عشق او در کار بود. چون محمد عرضه کردش نام دوست. یافت او حق را میان خون و پوست. تا پناهان رسول پاک شد. عاشق جانش همه افلاک شد. اما شنبه شب؛شب بیست و چهارم شعری که آقای انجوی نژاد خواند خیلی به دلم نشست. این کوزه چو من عاشق زاری بوده است. دلباخته زلف نگاری بوده است. این دسته که بر گردن او میبینی دستی است که در گردن یاری بوده است. ان شب وقتی پدر اجازه رفتن نداد خیلی دلم گرفت انگار داشتم از رحمت بزرگی محروم می شدم اما خواست خدا در رفتن بود و من بال درآوردم اگر ۱۵ سالم را در یک کفه بگذارند و شب آخر را در کفه دیگر با هم برابری می‌کند. حس خاصی داشتم که کلمات تحمل این بار را ندارند. سخنرانی آن شب هم خاص بود پشت معراج شهدا نشسته و به زمین چشم دوخته بودم و گوش می دادم. 《مقدمه فنا فنا است. (علی الارواح التی حلت بفنائک) انسان خودش رو فراموش کنه در پیشگاه دوست و یار. فنا یعنی به خاک افتادن》 همین طور که گوشم را به حرف های آقای انجوی نژاد سپرده بودند کتاب زیستم را از کیف در آوردم. روی پایم قرارش دادند و جلدش را باز کردم تاریخ امتحان در صفحه اول وادارم کرد تا صفحه های بعد را هم ورق بزنم دستم را روی عکس امام خمینی و دست خط خودم که زیر عکس نوشته بودم 《عالم محضر خداست در محضر خدا معصیت نکنید》کشیدم. هنوز گوشم به سخنرانی بود. فنا یعنی به درگاه اهل بیت افتادن. هر آدمی که اهل فنا باشد،هیچ بلایی نداره که امشب شب آخر عمرش باشه برای چی؟ برای اینکه کل دنیا رو فانی میبینه.آیه شریف قرآن این رو همه بلدید (کل من علیها فان) کتاب را بستم و تمام نگاهم را به معراج دادم. آنقدر هوای امام زمانم را کرده بودنم که حال خودم را نمی فهمیدم باید دلم را با نوشتن تسکین میدادم. مداد و برگه ای از کیفم در آوردم 《کاشکی هیچوقت حضور آقا را ندیده نگیریم و از محضرش غایب نشویم چرا که غیبت از ماست و حضور همیشگی است》 مداحی عجیب با دلم جفت و جور شده بود: بی تو ای صاحب زمان بیقرارم هر زمان. از غم هجر تو من دلخسته ام. همچو مرغی بال و پر شکسته ام. پیشانی‌ام سجده می خواست. تا سینه زنی شروع شد خودم را به قالی حسينيه دخیل بستم. لحظات آخر پدر و مادرم با همه زحماتشان در ذهنم گذر کردن همیشه می‌خواستم لبخند لبانشان بنشانم. حالا هم که بهترین لحظه زندگی ام بود باید آن‌ها را شریک شادی خود می کردم 《خدایا خیلی چسبید ثواب امشب را برای مامان بابام بنویس》 و یک آن حرارت، نور،لرزش شدید و صدایی هولناک همه چیز را به هم ریخت صدای مداحی جایش را به ناله و گریه داد. همه بلند شدن تا سمت در خروجی بروند و من چه احساس سبکی و بی‌وزنی می‌کردم
☁️ 🕊️ (می خوام خیلی درس بخونم که برم خارج) از پله‌ها بالا آمدم و وارد راهرو شدم تیمور از صندلی پشتی در آی‌سی‌یو بلند شد و به طرفم آمد.یک لحظه به نظرم آمد که توی این چند روز چقدر لاغر شده است.رگه هایی از امید در چهره‌اش موج می‌زدند. مقابلش ایستادم و با لبخندی که این چند روز از چهره‌اش فراری شده بود گفت: مریم ضریب هوشی راضیه از سه رسیده به هشت. انگار داشتم خبر خوب شدنش را می‌شنیدم. دستانم را بالا آوردم و چشمانم را برای لحظه‌ای بر هم گذاشتم و خدا را شکر کردم. پرستار باز اجازه دیدار داد و کنار تختش جا گرفتیم. دست راستش را به دست گرفتم از شدت تب بدنش می سوخت دست چپش را کمی تکان داد.تیمور به سمت دیگر تخت رفت و دست چپش را به آغوش دستانش سپرد. به سختی لبخند کمرنگی به لبان بی رنگش نشاند. بعد از چند روز تیمور با دیدن لبخند راضیه خندید. _ راض بابا ما رو میشناسی؟ چشمانش را به نشانه جواب مثبت روی هم نهاد. در این مدت پرستارها می‌گفتند احتمال از دست دادن حافظه اش به دلیل استفاده بیش از حد مواد بیهوشی زیاد است.قرآن قهوه ای رنگ راضیه را از کیفم بیرون آوردم و سوره الرحمن را خواندم هر چه پیش می رفتم داغی دستش فرو می نشست تا به آیه های پایانی رسیدم. خنکی دستش را احساس کردم. از پیش راضیه برگشتیم و همینطور که بیرون می‌آمدیم گفتم:《تیمور دیدی راضیه حالش بهتر شده.خدا وقتی ببینه ما امیدواریم خودش به فکرمون هست. شما امروز دیگه برو سر کار. دستانش را به دعا بلند کرد _خدایا اگه راضیه عمرش به دنیا هست سلامتی رو بهش برگردون. بالاخره راضی به رفتن شد و من پشت دریچه شیشه‌ای آی سی یو تنها‌ماندم. قرآن را بیرون آوردم و با ختمم آن را شروع کردم. چقدر راضیه این قرآن را در دستش گرفته بود و بین درس خوندن هایش یک صفحه از آن را هم می خواند
🕊 ☁️ یکی از روزهای تابستان پارسال در سالن پذیرایی مقابل میز تحریر نشسته و قرآن را جلویش گذاشته بود دستش را زیر چانه زد و نقطه‌ای از دیوار را به نگاهش دوخته بود مشخص بود ذهنش درگیر است میدانستم به چه چیزی فکر می‌کند به همین خاطر کنارش ایستادم و گفتم:" راضیه برای ثبت نام چیکار‌کنیم؟ فکراتو کردی؟ ناگهان از افکارش جدا شد و نگاهش را به من داد راضیه با این حرف هایی که مدیرتون در مورد مدرسه سمیه زد که خیلی از بنیه علمی خیلی قوی کار می کنند اما خیلی به حجاب و اخلاق اهمیت نمیدن به نظر من برو مدرسه شاهد ۱۵ که تو آزمونش نفر دوم شدی. باز به میز خیره شد و نتیجه افکارش را هویدا کرد. _اما من فکر می‌کنم حالا که ذخیره های مدرسه گراشی فرستادند مدرسه سمیه و نمونه دولتی شده حتماً فضاش هم با سال‌های قبل فرق میکنه. کمی حرفش را مزه مزه کرد و ادامه داد: من دوست دارم راهی رو برم که خدا راضی باشه و سعی می کنم توی این راه بیشتر تلاش کنم و ثابت قدم باشم. _مامان من دوست دارم از لحاظ علمی قوی تر بشم. شاید امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به سربازی قبولم کنه. امام زمان که یار بی سواد نمیخواد. لبخند نمکینی زد و با کمی ناز حرفش را ادامه داد _میدونین چی؟می خوام خیلی درس بخونم که برم خارج ادامه تحصیل بدم. از بلند نظریش ذوق کردم و در بغلش کشیدم. من از خدا خواستم تا آخرین لحظه عمرم دنبال کسب علم باشن.خندیدم و گفتم: _ حتی وقتی که پیرزن شدی؟ خنده‌ام را با خنده پاسخ داد _ها تا اون موقع. ناگهان با کشیدن پرده دریچه شیشه‌ای آی‌سی‌یو ریسمان افکارم و رابطه نگاهم با راضیه را بریدند. از صدای دویدنی که در راهرو پیچید سرم را برگرداندم. چند پرستار و دکتر با عجله وارد آی‌سی یو شدند.قلبم به التهاب افتاد.جلو پرستاری که از آی‌سی‌یو بیرون آمد را گرفتم. _ تورو خدا بگین که چی شده؟ سریع گفت و رفت. یکی از مریض ها حالش بد شد
🚎 🦋 سرگردان گاهی چشم به در و گاهی به پنجره داشتم. پرستاری با دو به سمت درآمد.کناری ایستادم و تا پرستار در را باز کرد با نگاه داخل را کاویدم. با باز شدن چشمانش گمان به بدحال شدنش را نمی بردم. دستگاه شک بهش وصل کرده بودند. به دیوار پناه بردم و آرام‌آرام زانوهایم خم شد. خدایا میخوای ببرش برش فقط بذار باباش بیاد من به زور فرستادمش به سرکار. از وقتی به خانه نیامده بود خیلی احساس تنهایی می‌کردم و هیچ کس نمی توانست مثل راضیه جای خالی همه را برایم پر کند. روزهایی را به خاطر می آوردم که با اقوام به تفریح میرفتیم.راضیه بعد از بازی کردن با دخترها به سراغ من که پسر هم سن خودم توی آنجا نداشتم می‌آمد و شروع می‌کردیم به بازی‌هایی که دوست داشتم. توپ بازی بالا رفتن از درخت و.. با من مثل یک پسر رفتار می‌کرد و حتی گاهی شجاع تر از من هم شد. مثل سالی که به پیست اسکی رفته بودیم راضیه ۱۱ ساله و من هم نه ساله بودم. روی بالاترین تپه دست نخورده ایستادیم. _راضیه اینجا خطرناکه. با با میریم تو برفا.! همینطور که آماده نشستن روی تیوپ می شد؛ با خنده گفت: _ نترس. من خانم محافظ کارم." آب دهانم را فرو بردم و نگاهم را از تپه های پایین تر که پر از نقطه های سیاه و رنگارنگ و متحرک بود گذراندم. _ علی بیا دیگه. به قول بی‌بی داری استخاره می کنی؟ نشستم و دستانم را دور گردنش انداختم.راضیه هم دستش را دور کمرم حلقه کرد و به پایین تپه سر خوردیم. صدای خنده هایمان بلند شود که ناگهان در هوا چرخ خوردیم و از تیوب کنده شدیم. با سر در برف فرو رفتیم و راضیه هم با ضربه زدن و خوردن از تپه بلند شد سرش را تکاند. چشمانم از انبوه سفیدی زده شد و برای چند بسته ماند. راضیه‌ دستانش را جلو دماغش گرفته بود و ها می کرد و پاورچین به طرفم می‌آمد. _علی دماغتو! انگار گوجه له شده. به دماغ راضیه زل زدم و خنده‌ام را رها کردم. _خانم محافظ کار دماغ خودت رو ندیدی شده مثل لبو! و حالا خانم محافظه‌کار چند روز روی تخت خوابیده بود و پرستارها اجازه داده بودند بدون مانع پنجره ببینمش.با مرضیه وارد آی‌سی‌یو شدیم و کنار تخت ایستادیم. راضیه دستش را با بی‌توانی کمی بالا آورد و به ناگاه روی تخت رها شد. مرضیه سرش را نزدیکش برد. _سلام راضیه منم مرضیه منو میشناسی؟
♥️ 🍓 به آهستگی پلک هایش را روی هم گذاشت و دوباره باز کرد و اطمینان را به قلب ما داد. مرضیه به من که ساکت ایستاده بودم نگاه کرد. دستانم را جلوی صورتم گرفتم و قطرات اشکی را که فرو می ریختم پاک کردم و گفتم:" چرا راضیه به این روز افتاده این حقش نیست راضیه که این همه قوی بود از هیچی نمیترسی چرا باید اینجوری بشه. دلم برای همه چیزش تنگ شده بود. برای داد زدن هاش موقعی که داشت درس می‌خواند اذیتش می کردم و حتی برای نصیحت های که در گوشی اش. _ داداشی امشب خونه عمه اینا با بچه ها بازی می کردی من یه حرفایی شنیدم به هم می زندین که بد بود. سوار ماشین بودیم و داشتیم از مهمانی برمی‌گشتیم که این حرف را زد. صدای اهنگ‌رادیو برایم لالایی شده بود. مرضیه سرش را به صندلی تکیه داده بود و خواب هفت پادشاه میدید. راضیه‌ هم بین من و مرضیه نشسته بود. چشمانم بین بسته شدن و باز بودن مانده بود که راضیه سرش را به گوش من نزدیک کرد و آهسته گفت:" علی از همین نه سالگی سعی کن حرف زشت نزنی. بعد هم تو میتونی قشنگ تر رفتار کنی و حرف های بهتری بزنی. چشمانم باز ماندن را ترجیح داد اما سرم را به طرف پنجره برگرداندم و هر از گاهی به مادر و پدر که با هم حرف می زنند می پاییدم. اگه مامان و بابا این چیزا رو بدونن حتما ناراحت می‌شوند و از اینکه بچه‌ها شون اون حرفارو زدن خجالت می‌کشند اما یه جوری رفتار نکنیم که آبروشون بره. گاهی حرف هایش گره گشای کارم بود و حتی وقتی به خاطر تنبلی در درس خواندن تنبيه می شدم باز راضیه را کنار خودم میدیدم. یک بار که در اتاق زانو به بغل گرفته و ناراحت نشسته بودم وارد اتاق شد و در را روی هم گذاشت. با لبخندی که صورتش را قشنگ تر پی کرد کنارم نشست و دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت:" نبینم علی مرد خدا اخماش رو توی هم کنه. همین طوری که شرم زده بودم گفتم _ مامان بابا دعوام کردن. بوسه‌ای به گونه ام زد. _ میدونم اما خوب اونا میخوان موفق باشی و وقتی میبینن کوتاهی می کنی عصبانی میشند. به شانه ام زد و ادامه داد:" هر موقع امتحانات را خراب کردی به خودم بگو تا باهات کار کنم که امتحان بعدی را خوب بگیری و خوشحال بشن." گره ابروهایم را باز کردم و به راضیه خیره شدم که گفت: راستی نمازت رو خوندی ابروهایم را به نشانه منفی بالا بردم و با کنجکاوی پرسیدم: _ راستی چرا باید نماز بخونیم؟ دستش را از دور گردنم برداشت و چهار زانو روبرویم نشست. _علی وقتی کسی کاری برای ما انجام میده یه جوری ازش تشکر میکنیم مگه نه؟
🌻 سرم را به نشانه اره تکان دادم . _خب راه تشکر کردن از نعمت هایی که خدا بهمون داده نمازه. فکر کردم دیدم حرفش منطقی است به همین دلیل آسین هایم را بالا بردم و از اتاق خارج شدم. داشتم به خاطراتم با راضیه فکر میکردم که دیدم مرضیه دستم را با خودش می کشد. _دیگه باید بریم بیرون. در دل راضیه را خطاب کردم:"من تنهایی این چند روز را تحمل می‌کنم اما باید قول بدی که برگردی خونه." نور تمام آی سی یو و تخت راضیه را پوشانده و پایین تخت درخت انار زیبایی روییده بود. دانه های سرخ انار مثل یاقوت می درخشیدند. یکبار از خواب پریدم در خواب و بیداری کنارش بودم تا چشم روی هم می گذاشتم خوابش را می‌دیدنم. ناگهان صدای تیمور را از صندلی کناریم شنیدم‌. _خدایا اگه برای دل منه راضیه رو ببر دیگه نمیخوام زجر بکشه. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. ساعت ۳ بعد از ظهر بود. برخاستم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتم و با کمی اصرار وارد آی‌سی‌یو شدم. کنار راضیه ایستادم و کتاب جوشن کبیر را باز کردم. احساس می‌کردم راضیه هم هم نوایم شده است. انگار در آغوش خدا اسمش را به زبان می‌آوردم. چیزی نگذشت که آقای مرادی کنارم ایستاد. _ من مامان علی؛مگه شما از من نمی‌خواستین اولین سفر راضیه رو بندازید؟ چیزی به اذون نمونده ها. حرف های روحانی که دیروز بالای سر راضیه آمده بود از خاطرم گذشت. یک پارچه متبرکت به تربت کربلا را گذاشتم کنارش.بعد شما برین ببندین به شما برید ببندین به دستش و دعا کنید برای سلامتش و توی سه تا سه شنبه سفره بیندازیم اولین سه شنبه که فردا میشه سفره حضرت زهرا (سلام الله علیه) و سه شنبه بعد سفره حضرت زینب (سلام الله علیه) بندازین سه شنبه سوم را هم سفره برداریم به نیت حضرت رقیه (سلام الله علیه) و وقتی بچه‌‌مون شفا پیدا کرد سفره را می‌گیریم. توی سفرتون هم هر چیزی توی خونه دارین بذارین زمانی هم دعای توسل را شروع کنید که پایانش وصل بشه به اذان مغرب." دلم را پیش تخت راضیه گذاشتنم. کتاب را بستم و برخاستم. نمی‌توانستم نگاهم را از راضیه بگیرم.در در که رسیدم سرم را برگرداندم. ناگهان دیدم لحظه‌ای گوشه چشمش را باز کرد و نگاهی بهم انداخت. به سختی خداحافظی کردم و رفتم. به خانه که رسیدیم سریع سفره توسط را پهن کردیم با حالت عجز دعا را شروع کردم. فضای خانه سبک شده بود. "باهر اشفع لنا عندالله" انگار ائمه را با چشم می دیدم که دعا تمام شد و اذان شروع به گفتن کرد. آقای باصری به خانه رسید تا پایش را به سالن گذاشت موبایل زنگ خورد با جواب دادنش ناگهان صورتش رنگ به رنگ شد و صدایش تغییر کرد _ باشه الان خودم رو میرسونم
🌻 ✨ داشت به طرف در می رفت که گفتم _صبر کنید نماز بخونم منم باهاتون میام. در را باز کرد و کفشش را دم پایش انداخت. _ نه من عجله دارم _راضیه طوریش شده؟ _نه نه برای چی؟ فقط یک چیزهایی لازم باید برم بگیرم نگاه آخر راضیه در ذهنم مانده بود.به ناگاه پرده اشک مقابل چشمانم فرو ریخت و حس مادری‌ام را به زبان آوردم _من که میدونم راضیه شهید شده! صبر کنید منم بیام . _آقای باصری دیوار را تکیه گاه بدنش قرار داد و چشمانش را دزدید _ نه شما خونه باشید بعد میام دنبالتون به سمت او رفتم و گفتم : _شما من را نبرید خودم با آژانس میام. به اتاقم رفتم و نماز مغرب را قامت بستنم و چادرم را از گوشه اتاق برداشتم و با آقا باصری سوار ماشین شدیم. ربع ساعتی که در راه بودیم به اندازه تمام عمرم از پا افتادم. به بیمارستان که رسیدیم در ماشین را باز کردیم و بدون اینکه به فکر بستنش باشیم دویدیم.تیمور و آقای مرادی در حیاط نشسته بودند که تمیور دستانش را در مقابل صورتش گرفته بود و تمام بدنش میلرزید. به سمت اتفاقات دویدم.تمام درها باز بود و هیچ‌کس مانع ورودم نمی شد. به در آی‌سی‌یو که رسیدم ناگهان پرستاری جلوی من را گرفت. دستانش را فشردم و با صدایی که از بین بغشض های خفه کننده بیرون می آمد گفتم: _ من اصلا هیچی نمیگم فقط بزارین برم ببینمش و ازش خداحافظی کنم. بچه من شهید شده است. ناراحت نیستم به خدا قول میدم چیزی نگم. پرستار با آهستگی کنار رفت.در آی سی یو را فشار دادم و آرام سمتش رفتم. دوره ملافه پیچیده و بالای سرش هم گره زده بودن. راضیه باز پشت سفیدی دیگری می خواست خودش را پنهان کند اما این بار با دفعه قبل فرق داشت. آن موقع روی دیدن نداشت و حالا رو سفید شده بود. انگار خاطره دو ماه پیش جلوی چشمانم شعله می کشید و من آب میشدم. از مدرسه که برگشت در را به رویش باز کردن ادامه دارد ادامه دارد...
♥️ 🍓 برگه را جلوی صورتش گرفته بود تا چشمانش به چشمان من سد نشود. در چارچوب در ایستاده بود و تکان نمی خورد. من هم دستگیره در را گرفته بودم و با تعجب به راضیه و برگه زل زده بودم که با صدای گرفته گفت: _ من اصلا هیچ حرفی برای گفتن ندارم و خیلی شرمنده‌ام. دستم را بالا آوردم تا برگ را کنار بزنم و نگاهش را بخونم اما سریع برگ را در دستم رها کرد و به اتاقش رفت. در نیمه باز را بستم و به برگه چشم دوختم. مامان خیلی شرمنده ات هستم. میدونم در برابر زحماتی که شما برام کشیدین معدلم خیلی بد شده ولی به خدا خیلی تلاش کردم و زحمت کشیدم بهتون قول میدم انشاالله ترم دوم جبران کنم و معدلم رو به ۲۰ برسونم. تَری صورتم را حس می کردم. سریع پشت در بسته اتاقش رفتم. دری زدم و وارد شدم با چادر و مانتو و شلوار قهوه‌ای مدرسه رو تختش نشسته بود تا من را دید سرش را پایین داد. جلو رفتم و کنارش نشستم و آغوشم را به روی شرمش باز کردم. معدل تو برای من بهترین معدل چون تلاش کردی. تا اول دبیرستان معدل ۲۰ میشد الان هم نوزده و سی و سه صدم. خیلی با هم فرقی نداره. همنظور که سرش روی شانه‌ام جاخوش کرده بود هم‌چنان نمی‌خواست نگاهم را ببیند با صدای خش دارش گفت: _ مامان. قربونت بشم. با چه رویی صورتت نگاه کنم؟ معدلم باید ۲۰ می‌شد. راضیه رابین بازوهایم فشردم و گفتم راضیه من خیلی ازت راضی هستم تو توی درست موفقی و این معدل برای من از ۲۰ هم با ارزش‌تره‌. باز راضیه حالا هم خود را زیر ملاحفه سفید پنهان کرده بود تا مجبور نشود حال زارم رو ببیند. میخواست اظهار شرمندگی کند. سرم را برگرداندم و روبه پرستار گفت: _حداقل پارچه را باز کنید تا بچه ام را ببینم. پرستار جلو آمد و گره پارچه را گشود آرام قدم برداشتم تا صدایی آرامشش را به هم نزند. حس میکردم راضیه مثل کودکی هایش شیر خورده و خوابیده است. می خواستم همه جا را آرام کنم تا بیدار نشود کنارش ایستادم پارچه را کنار زدم لبانش به لبخند باز شده و چشمانش نیمه باز بود.چه بوی خوشی می داد. سرش را روی بازویم گذاشتم تا دستم را بین موهایش ببرم. از خیسیش خنک شدم سرم را پایین بردم و صورتم را مماس صورتم قرار دادنم و بویش را استشمام کردم.
🌱 🚛 (مامان شهادتت‌مبارک) خدا را شکر که به آرزوت رسیدی. وقتی در مورد شهدا حرف می‌زد گمان نمی کردم امروز یکی از آنها شود. گاه غصه می‌خورد و می‌گفت مامان وقتی توی خیابون یه صحنه های رو میبینم با خودم میگم اینا چه جوری میخوان جواب خانواده شهدا و جانبازان رو بدن. آنها با ظاهری که برای خودشان درست می کنند روی خون شهدا پا می گذارند. این مدادی که ما دست می‌گیریم و باهاش می نویسیم تمام امکاناتی که داریم همه اش را مدیون خون شهدا هستیم اگه اونها نجنگیده بودن اگه از جون و مال و خانواده شون نگذشته بودن اصلا شرایط درس خوندن ما فراهم نمی‌شد پس ما هم باید مراقب رفتارمون باشیم. تمام صورتش را بوسیدم و لمس کردم. رگه‌های اشک عجول از گونه هایم سرازیر می شدن. دستی به ابروها و موهایش کشیدم. _ راضیه ناراحت نباشیااا! من خوشحالم تو داری میری، سفرت به سلامت،من اومدم بدرقت کنم. ناگهان همان حرف عجیبی که چند روز قبل از انفجار را زد در ذهنم تداعی شد. در آشپزخانه نشسته بودم و چاقو به دست سیب‌زمینی‌ها را خلال می‌کردنم که راضیه وارد آشپزخانه شد _ به به چه بوی خوشمزه ای! کنارم دو زانو نشست و به دستان من چشم دوخت سر بلند کردم و به صورتش خیره شدم _راستی راضیه اردوی قرآنی تون خوب بود؟ لبخند صورتش را دربرگرفت _عالی بود. مربیمون خیلی از صوتم تعریف کرد. انگار به حال و هوای روز اردو برگشت که گفت:《 مامان می خوای سوره تین رو برات بخونم》 با خوشحالی گفتم: _ آره بخون ببینم! نگاهش را به نقطه‌ای معطوف و شروع کرد کارد و سیب‌زمینی در دستم، معلق در هوا مانده بود و نگاهم محو راضیه شده بود. بارها صوتش را شنیده بودم. چه بعد از نماز صبح و موقعی که از درس خواندن خسته می‌شد و چه در ماشین که به کوه سبز می رفتیم اما این دفعه زیباتر از همیشه بود. _راضیه مامان چقدر خوب خوندی. صدات به دل میشینه صوتت بهتر و قشنگ تر از همیشه شده. تکانی به خودش داد و چهار زانو نشست. خرد کردن سیب زمینی ها که تمام شد رو به راضیه گفتنم _انشالله مامان حافظ کل قرآن بشی! کمی با خودش فکر کرد و بعد گفت: _ مامان دعای خیلی قشنگیه ! اما اول دعا کنید که قرآن را بفهمم. امروز فهمیدم اون قدر که با قرآن هستم قرآن را نمی فهمم با نگاه من را در بر گرفت و گفت مامان من به شما هم توصیه می کنم هر موقع مشکلی براتون پیش اومد قرآن بخونین. مخصوصاً معنیش رو
🦋 🦋 🌺 حالا هم به استقبال رهبرش رفته و قربانی‌اش شده بود. پارچه رویش را پایین تر آوردم. قسمتی از سینه‌اش را پانسمان زده بودند. بوسه‌ای زدم و پارچه را پایین تر کشیدم. ناگهان نفسم بند آمد و قلبم زیر و رو شد. لحظات آخر، قسمت کوچکی از قفسه سینه‌اش را شکافته بودند تا بهتر نفس بکشد‌. شکاف، ریه‌اش را هویدا کرده بود. پارچه را پایین‌تر آوردم. "یازهرا!" کبودی، نشان ریختن تابوک دیوار حسینیه به پهلو و بازویش داشت. ناگهان تیمور، مرضیه، علی و عمه هایش و مادرم هم وارد آی‌سی‌یو شدند. می‌خواستند داغ دلشان را بیرون بریزند که من و تیمور دوره‌شان کردیم. _ تو رو خدا جیغ نزنین. راضیه به آرامش رسیده. نگاه کنین لبخندش رو. نکنه راضیه رو ناراحت کنیدا! مرضیه‌ای که هجده روز با اینکه در دل خودش غوغا بود، دل ما را با حرف هایس آرام می‌کرد و از خانه برایمان غذا می‌آورد، حالا انگار نمی‌توانست از جلوی در کنده شود. آهسته نزدیک شد و کنار تخت ایستاد. سرش را خم کرد. لبانش را به چشمان راضیه رساند. بوسه‌اش زد و عقب رفت؛ اما زانوهای علی همان دم در خمید و صدای ضبحه‌اش را برای اولین بار شنیدم. پرستاری جلو آمد. _ خب بذارین ببریمش توی یه اتاقی تا همه بتونن بیان بالای سرش. تیمور نگاهش را از راضیه گرفت. _ میخواین ببریدش سردخونه؟ اما من خودم میخوام بچه‌م رو راهی کنم. بچه من داره میره پیش حضرت زهرا.
🦋 🦋 🌺 "مامان، به شما هم توصیه می‌کنم هر موقع مشکلی براتون پیش اومد، قرآن بخونین. مخصوصاً معنیش رو." زردی سیب زمینی ها رو به تیرگی می‌رفت و من به حرف‌های راضیه فکر می‌کردم. یک‌دفعه در خود فرو رفت. انگار می‌خواست حرفی را به زبان بیاورد. نگاه مختصری به من کرد و گفت:"مامان، من یه آرزویی دارم ...دعا می‌کنین برآورده بشه؟" التماس دعایش، هنگام تحویل سال از یادم نرفته بود. خندان پرسیدم:"دختر من چه آرزویی داره؟" از پنجره آشپزخانه، بیرون را نگاه کرد. _ مامان، دعا کنین بشم جراح قلب و خدا یه مطبی بهم بده که پنجره‌اش رو به کعبه باز شه. با خودم زمزمه کردم:"آخه مگه همچین مطبی هم وجود داره؟!" حالا بالای تخت راضیه، حس می‌کردم به آرزویش رسیده است. به یاد شنبه آخر، سرش را به بغل گرفتم تا خوابش کنم. _ لالالالا گل نازُم/ لالالالا گلُم باشی/ همیشه در برُم باشی/ مامان قد و بالات مثال نی بلنده ... دو روز دیگر، روز ورود رهبر به شیراز بود. می دانستم اگر راضیه می‌توانست، حتماً به استقبالشان می‌رفت. اما دیگر جسمش یاری نمی‌داد. اوایل عید وقتی از مشهد برگشته بود، ذوقش را به زبان آورد. "من قبلاً آقا رو توی تلویزیون دیده بودم، ولی امسال توی حرم دیدمشون. وقتی آقا اومدن، یه نوری تو صورتشون بود. اصلاً صحبتاشون انگار از خودشون نبود. از یه جا نیرو میگرفتن و اون نیرو جز دست یاری اما زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) چیز دیگه‌ای نیست. اگه کسایی خواستن شایعه پراکنی کنن و توی دلتون رو نسبت به ایشون خالی کنن، شما به هیچ عنوان پشتشون رو خالی نکنین، اگه من قبلاً یه شکی ته دلم بود، اما الان یقین دارم که ایشون ولی فقیه و نائب اما زمان هستن. این بهترین عیدی بود که اما رضا(علیه‌السلام) بهمون داد."
🦋 🦋 🌸 _ میخواین ببریدش سردخونه؟ اما من خودم میخوام بچه‌م رو راهی کنم. بچه من داره میره پیش حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیه). من هم چادرم را به کمر گره زدم و دعای معراجی از کیفم بیرون آوردم و روی سینه راضیه گذاشتم. تیمور یک طرف تخت و من هم طرف دیگرش را گرفتم و راهی طبقه سوم و سردخونه شدیم. تمام چشم انتظاریمان، ختم به شهادت شد. باورم نمیشد این‌قدر راحت با راضیه خداحافظی کرده باشیم. وارد حیاط که شدیم، غلغله شده بود. بچه های کانون، اقوام، همه آمده بودند. تا از ساختمان پا بیرون گذاشتیم، آقای انجوی نژاد و آقای جلایر، بانی حسینیه به سمتمان آمدند. چشمان سرخشان، گواه داغ سینه‌شان بود. _ آقای کشاورز تسلیت عرض میکنم. _ تسلیت برای چی؟ راضیه من تبریک داره! _ خوش به سعادتتون. با خوب کسی معامله کردین. بالاخره لقمه حلالی که به بچه‌تون دادین، ثمر داد. تیمور آهی کشید و گفت:"به یاد حضرت رقیه." زن ها با گریه و ناله، دورم را گرفتند. صدایم را بلند کردم و گفتم:"راضیه من گریه نداره. همه دور راضیه بودند و با افتخار رفت. بمیرم برای حضرت زهرا. ایام فاطمیه هست، هرکس میخواد گریه کنه، برای مظلومیت حضرت زهرا گریه کنه." تا به خانه رسیدیم، جانمازم را پهن کردم و در اتاق راضیه و مرضیه، سجده شکر به جا آوردم. هرکس کناری نشست و تا صدای گریه‌ها بلند شد، تیمور وسط سالن ایستاد و گفت:"تو رو خدا فقط ساکت باشین که آزاری به همسایه‌ها نرسه. الان ساعت دوازده هست و همسایه ها خوابن. ما داغداریم، اونا چه گناهی کردن؟" ادامه دارد ...
🦋 🦋 🌸 (خدا کنه هیچ‌کس اینو نخونه) از وقتی در اتاق کنار مهمانان نشسته بودم، با سر به زیریش توجه‌ام را جلب کرده بود. با کسی صحبت نمی‌کرد و در خود فرو رفته بود. حس کردم از چیزی خجالت میکشد. به همین خاطر از مقابل در برخاستم و گوشه اتاق، کنارش نشستم. دستم را روی پایش گذاشتم و پرسیدم:"از چیزی ناراحتی؟" نگاهی گذرا بهم کرد دوباره سرش را پایین انداخت. مِن مِن کنان گفت:"راستش من چادر ندارم. خجالت میکشم بیام تشییع جنازه راضیه." _ دوست داری چادر بپوشی، یا چون میخوای بیای تشییع جنازه راضیه میخوای بپوشی؟ چهره‌اش را درهم کرد و گفت:"دیگه از راضیه خجالت میکشم. اون از من کوچیک‌تر بود و ..." باید به نیابت از راضیه، کارم را شروع می‌کردم. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:"شما اگه قول بدی روز به روز حجابت محکم‌تر بشه، من چادر راضیه را میدم بپوشی." دوست داشتم مثل راضیه عمل کنم. چون اگر میدید آشنایی در انتخاب راهش به خطا رفته، تلاشش را می‌کرد که اورا متوجه اشتباهش کند. روزهای آخر، کاری رابه من سپرد اما نتوانستم انجامش دهم. وقتی از مدرسه برگشت، در اتاق روبه‌رویم نشست و شروع به تعریف کرد: _ مامان، یه مسئله‌ایه که ذهنم رو خیلی مشغول کرده. یعنی هرروز جلو چشمم داره اتفاق می‌افته و من به تنهایی نمی‌تونم از پَسِش بربیام. به خاطر همین ازتون کمک میخوام.
🦋 🦋 🌺 ازبیرون، صدای تلویزیون می‌آمد. دستم را به چانه گرفتم و به حرف‌هایش دقیق شدم. _ توی مدرسه‌مون یه گروهی هستن که هدفشون فقط منحرف کردن بچه‌هاس و تنها دغدغه‌شون هم رفتن به خارجه. اونا میخوان بقیه روهم مثل خودشون کنن و سرشون رو به چیزایی گرم می‌کنن که توی درسشون خیلی افت می‌کنن. مامان، اونا حتی به بچه‌ها شماره تلفن میدن و میگن با فلان پسر دوست شو. دوران راهنمایی‌اش به یادم آمد که به خاطر شماره گرفتن های بین راه بعضی از دخترها، راضیه و مرضیه را تا در مدرسه می‌رساندم. _ یکی از بچه های سرویسمون هم به دامشون افتاده. یکی، دو ماه اول مدرسه، دختر ساده‌ای بود و پوشس خوبی داشت. اون گروه، اول از طریق دوستی جذبش کردن. تقریباً دوماهی که گذشت، وقتی سرویس می‌رسید در خونه‌شون، سوار نمیشد یا اگر هم سوار میشد، ایستگاه بعد پیاده میشد. بعد هم با هرچی که میومد، سر موقع می‌رسید مدرسه. و باز به یاد می‌آوردم، روزهایی را که راضیه به خاطر جو بد سرویسشان، با گریه به خانه می‌آمد. _ مامان، من به اون گروه تذکر دادم که نکنین این کارا رو. از خدا بترسین. اما اصلاً این چیزا براشون مهم نیست. میدونین چیه؟ به مدرسه هم نمیشه گفت. چون توی این موارد برخوردشون خیلی تنده. طرف رو انگشت نما میکنن اون هم به جای برگشتن، به اون گروه وابسته‌تر میشه. اما من راهش رو پیدا کردم ... ذهنم را از همه چیز خالی کردم و دقیق‌تر به حرف‌هایش گوش سپردم. گاهی به چشمانش زل میزدم و گاهی هم به تکان لب هایش. _ مامان، من اینجا یه کار بدی انجام دادم، اما خدا خودش میدونه برای کمک به هم نوعم بوده. امروز موقعی که مسئول حضور و غیاب اومد توی کلاس، به زهرا گفتم سرش رو گرم کنه، تا من یه کاری انجام بدم. تا زهرا باهاش گرم صحبت شد، منم سریع از روی دفتر حضور و غیاب، شماره خونه‌شون رو حفظ کردم. لبخند، صورتش را نقش زد. کمی جابه‌جا شد و چهار زانو نشست. _ حالا فقط یه زحمتی برای شما دارم. شما از کیوسک، به زنگی به خونه‌شون بزنین. آخه نمیخوام شماره خونه‌مون بیفته و بفهمن که کی بوده و باعث خجالت بشه. زنگ که زدین، فقط با مادرش صحبت کنین. بگین یه کم مراقب رفت‌وآمد دخترتون توی راه مدرسه باشین. همین. من چندروز بعد شماره تلفن را گم کردم و نتوانستم کار راضیه را خاتمه دهم، اما حالا می‌خواستم با گذشتن از چادر راضیه و بخشیدنش، کوتاهی‌ام را جبران کنم.
🦋 🦋 🌸 اما حالا می‌خواستم با گذشتن از چادر راضیه و بخشیدنش، کوتاهی‌ان را جبران کنم. دختر با لبخند، جواب مثبتش را برای پوشیدن چادر داد. برخاستم تا سمت کمد، به سراغ وسایل راضیه بروم که مرضیه سر رسید. _ مامان! یه لحظه میاین؟ خانم صالحی اومدن. از اتاق خارج شدم وبه طرف در ورودی نیمه‌باز رفتم. تا در را کشیدم، چهره نگران خانم صالحی در چشمانم جا گرفت. خودش را در آغوشم انداخت و بی‌مقدمه، اشک هایش جاری شد. _ ممنون. بفرمایید داخل. از بغلم جدا شد. صورتش را خشک کرد و گفت:"همین‌جا خوبه. خانم کشاورز، توی این هیجده روز برای راضیه داغون شدم. جوری بود که شوهرم کلافه شده بود." به شانه‌اش دست کشیدم تا کمی آرامش کنم که ادامه داد:"به شوهرم گفتم شما نمیدونی اون دختر، کی بود. وقتی از در مدرسه می‌اومد تو، این‌قدر صورتش نورانی بود که بین این همه دانش‌آموز می‌درخشید." خانم صالحی درست می‌گفت. کسانی که کمتر راضیه را می‌دیدند. متوجه این تفاوت می‌شدند. راضیه توی خانه هم سعی می‌کرد مثل یک راهنمای دلسوز عمل می‌انداخت و می‌گفت:"مامان، الهی قربونت بشم ..." کمی مکث می‌کرد. لبخندی به لبانش می‌نشاند. بوسه‌ای را مهمان گونه‌ام می‌کرد و ادامه می‌داد: _ مامان، احوال‌پرسی خیلی خوبه‌ها، ولی غیبت ...مامان، یادت نره. "الغیبه اشد من الزنا." ناگهان خانم صالحی انگار یادش به چیزی آمده باشد، کیفش را از زیر چادر بیرون کشید و پلاستیکی بی‌رنگ را که پارچه سفیدی در آن بود، بیرون آورد. _ خانم کشاورز، دیشب که راضیه شهید شد، دوست داشتم یه کاری براش بکنم. دستی به پلاستیک کشید و آن را جلویم گرفت. _ کربلا که رفتم یه کفن برای خودم خریدم وبه ضریح امام حسین(علیه‌السلام) و حضرت عباس(علیه‌السلام) تبرکش کردم. بعداز کربلا، خدا توفیق داد و رفتم مکه. اونجا هم موقع طواف، کفن رو دور کمرم پیچیدم و با آب زمزم تبرکش کردم. نگاهم روی کفن پیچیده در پلاستیک مانده بود.
🦋 🦋 🌺 _ راستی مامان! می‌خواستم یه کفن برای خودم بخرم، ولی زهرا نذاشت. قلبم شروع کردن به تندتند زدن، اما با تعجب فقط خیره‌اش شده بودم. _ زهرا گفت راضیه، کفن تو باید از کربلا بیاد! مبهوت حرف های راضیه بودم و حالا هم بهت‌زده ی حرف‌های خانم صالحی. کفن را از دستش گرفتم. نمی‌توانستم ازش چشم بردارم. دوست داشتم به آغوشم بگیرمش و از ته دل، گریه کنم. با تردید گفتم:"خانم صالحی، من از خدامه! اما نظر شرعیش رو می‌پرسم و اگه اشکالی نداشت، روی سر می‌ذارم. همه چیز داشت به دل‌خواه راضیه پیش می‌رفت. بعداز اینکه خانم صالحی خداحافظی کرد و رفت، کفن را به سینه‌ام چسباندم و با قدم‌های سنگین، سمت اتاق راضیه رفتم. دیدن کفن کربلایی، خیلی بی‌تابم کرده بود. بغضی در گلویم سنگینی می‌کرد. دل‌تنگ راضیه شده بودم. پا به اتاق گذاشتم تا با دیدن وسایلش، کمی آرام بگیرم. کنار قفسه کتاب‌هایش نشستم. یک سمت، دفتر و کتاب درسی‌اش بود و طرف دیگر، کتاب های غیردرسی مثل "حجاب" شهید مطهری، "حماسه یاسین" آقای انجوی نژاد. روزهای آخر، کتاب "خاک های نرم کوشک" را می‌خواند. با دیدن قفسه به روزی رفتم که تحقیق ادبیات را برایش برده بودم. همین پارسال بود. آسمان داشت رو به تاریکی می‌رفت که به خانه رسید. به من و تیمور که در سالن رو به تلویزیون نشسته بودیم، سلامی کرد و سر به زیر به اتاقش رفت. تیمور که با تعجب، رفتن راضیه را دنبال می‌کرد، گفت:"راضیه چِش بود؟ مثل همیشه سرحال نبود؟" شانه‌هایم را بالا انداختم. برخاستم و وارد اتاق شدم و روی تخت، کنار راضیه که گل‌های قالی را می‌شمرد نشستم. با دست، راه نگاهش را بسته بود. _ مامان، شرمنده‌ام! بغلش کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. فهمیدم چرا ناراحت است. _ راضیه! تو باید منو ببخشی که توی مدرسه از خستگی دعوات کردم. آن روز با چهره‌ای درهم، پایم را به مدرسه گذاشته بودم. به سمت سالن مدرسه می‌رفتم که راضیه با دو، از سالن خارج شد و نفس زنان به هم رسیدیم. _ سلام مامان! ببخشید. معذرت میخوام. چون درگیر مسابقات کاراته بودم، یادم رفت این تحقیق رو انجام بدم. امروز هم آخرین روز مهلتش بود. اگه تحویل نمی‌دادم، نمره‌ام کم میشد. برگه را از کیفم درآوردم و به طرفش گرفتم. _ علیک سلام. چرا نمی‌نویسی بزنی به دیوار که یادت نره؟ این آخرین بارت باشه! دو ساعته کارم شده از این کافی نت به اون کافی نت رفتن. مگه گیر می‌اومد! از پشت، صدای پا به گوشش رسید‌ برگشت و تا زهرا در دیدش ظاهر شد، آهسته گفت:"مامان، ببخشید، ولی تو رو خدا یواش تر. این تحقیق رو قرار بوده با زهرا بدیم. اگر حرفاتونو بشنوه، معذب میشه." راضیه می‌خواست تمام دعواهای من را به تنهایی به دوش بکشد. همین طور که روی تخت نشسته بودیم، شانه‌اش در آغوشم به لرزه افتاد. _ مامان، من امروز ناراحتت کردم. دیگه اون لحظه برنمی‌گرده که خوشحالت کنم. مامان تو رو خدا به خاطر اون لحظه منو ببخش.
🦋 🦋 🌸 _ حالا یه خواهشی ازتون دارم. تو رو خدا دستم رو پس نزنین. این کفن برای من خیلی عزیزه، به خاطر همین میخوام به راضیه هدیه‌اش بدم. یک آن حرف زهرا به خاطرم آمد. بدنم داغ شد. حس می‌کردم تمام سلول‌هایم به لرزه افتاده‌اند. سفر مشهد امسال بود که راضیه تصمیمی گرفته و زهرا مانع انجامش شده بود‌. وقتی از سفر برگشت، در اتاق داشت ساکش را خالی می‌کرد و من با تمام دلتنگی‌ام خیره‌اش شده بودم. لباس های نشسته‌اش را در یک پلاستیک، گوشه‌ای از ساک گذاشته بود. سوغاتی ها را هم در یک پلاستیکِ جدا بسته‌بندی کرده و کتاب هایش هم گوشه‌ی دیگری از ساک بود. همین‌طور که وسایلش را بیرون می‌گذاشت، گره‌ای به ابروهایش داد. _ مامان! چرا قسم دادی که سوغاتی براتون نخرم؟ کاش گذاشته بودی یه چیزی بگیرم. _ خب مامان ماشالله شما همیشه به سفری و من هم قبل عید هرچی لازم داشتم، خریدم. دیگه اسراف میشد. حالا برای خودت چی خریدی؟ پنبه‌ای از زیپ ساک درآورد و سمتم گرفت. _ مامان، بوش کن! عطر یاس. به یاد حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیه) خریدم. پنبه را از دستش گرفتم و بو کشیدم. جعبه عطر دیگری را هم از ساک بیرون آورد و نشانم داد. _ اینم مُشک کربلاس. عطرا رو برای خودم خریدم. جعبه عطرها را کناری گذاشت و چند لحظه سکوت کرد. یادم به خورکی‌هایی که بهش داده بودم، افتاد. _ راستی راضیه! آجیل و شیرینی‌هایی رو که برات گذاشته بودم، خوردی؟ سرش را بلند کرد و لبخندی زد. _ مامان، تو حسینیه‌ای که محل اسکانمون بود، خادمی داشت که از نظر مالی وضع خوبی نداشتند. روز عید که شد، پلاستیک شیرینی و آجیل‌ها رو بردم پیش دوتا بچه‌اش و گفتم بچه‌ها، اومدم باهاتون شیرینی بخورم. مامان، این‌قدر خوشحال شدن! از سر رضایت، لبخند بر لبانم جا خوش کرد. ناگهان چهره‌اش عوض شد و با هیجان و خوشحالی گفت:"راستی مامان! می‌خواستم یه کفن برای خودم بخرم، ولی زهرا نذاشت."
🦋 🦋 🌺 با یادآوری حرف های آن روز، سنگینی شرم روی شانه‌هایم را حس می‌کردم. با خودم گفتم کاش ازش حلالیت طلبیده بودم. دستم را جلو بردم تا دفتر و کتاب‌هایش را لمس کنم. یکی از دفترهایش را بیرون کشیدم و بازش کردم. نگاهم در صفحه پخش شد. بالای صفحه با خط درشت "السلام علیک یا فاطمه الزهرا(علیه السلام) و گوشه دفتر هم به صورت مورب "توجه! توجه!" نوشته بود. از خط اول شروع به خواندن کردم: "به نام خدایی که مهرش را در دل ما گذاشت توی ریاضی، عددها بی‌نهایت دارن توی آسمون، فاصله ستاره‌ها بی‌نهایت دارن توی زمین، نامردی‌ها بی‌نهایت دارن ولی ... توی دل کوچک تو، مهربونی بی‌نهایت داره به همون اندازه‌ی بی‌نهایت که به من مهر ورزیدی و خودم هم نمیتونم بگم، مامان دوستت دارم. خدا رو به آبروی حضرت زهرا(علیه السلام) قسم دادم کمکم کنه اون جوری که تو میخوای باشم و حق فرزندی رو به جا بیارم. روم نمیشه بنویسما ولی ... منو ببخشید‌. دیگه قول میدم. دختر بد." وجود راضیه را حس می‌کردم. انگار این نوشته را داشتم از زبان خودش می‌شنیدم. باز در عوض شرمندگی من، او عذر خواست. دستانم رابه تک‌تک کلمات کشیدم و دوباره خطوط را از بَر کردم. بغضم راه شکستنش را پیدا کرده بود. حس می‌کردم راضیه حرف های زیادی از خودش به یادگار گذاشته است. برگه‌هایی بین وسایلش دیده و در دفترش هم یادداشت هایی خوانده بودم. اما انگار باز باید می‌گشتم. حسی به طرف تکه برگه هایی که لفظ جلاله رویش نوشته شده بود، کشاندم. برخاستم و در کمد را باز کردم. در قسمت بالا، پلاستیک را برداشتم و روی زمین نشستم. چندبار می‌خواستم وقتی به مرودشت می‌رویم، پلاستیک را در رودخانه بیندازم اما از یادم رفته بود. گره‌اش را باز و ته پلاستیک را گرفتم و همه برگه‌ها را خالی کردم. با دست، زیر و رویشان کردم. تمامش تکه‌های کوچک پاره شده بود. ناگهان برگه‌ای که از همه‌اش کوچک‌تر بود و آن‌قدر تا خورده بود که به اندازه یک بند انگشت شده بود، نگاهم را روی خود ثابت نگه داشت. یکی‌یکی، به آرامی تاهایش را باز کردم تا به شکل یک صفحه‌ی دفتر درآمد. دست خط خودش بود. بالاخره یافتمش. دست به چشمانم کشیدم تا تمام اشک‌ها فرو ریزند و مزاحم نگاهم نشوند. برای خواندنش، دست از پا نمی‌شناختم. با مداد نوشته شده بود. "یه چیز محرمانه است، فقط خداکنه هیچ‌کس اینو نخونه. دوست دارم ۴۰ رو تمام، کارامو خالصانه انجام بدم تا خدای مهربون از سر تقصیرات من بگذره و گناهامو ببخشه.
🦋 🦋 🌸 "یه چیز محرمانه است، فقط خداکنه هیچ‌کس اینو نخونه. دوست دارم ۴۰ رو تمام، کارامو خالصانه انجام بدم تا خدای مهربون از سر تقصیرات من بگذره و گناهامو ببخشه. دوست دارم توی این ۴۰ روز مقدس که از مورخ ۱۳۸۵/۳/۵ شروع میشه، هر روز صبح به یاد آقا امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه)، زیارت آقا امام رضا(علیه‌السلام) و پابوس ایشون و دیدار چهره دلگشای آقا و ناز قدمای ایشون، وقتی صبح‌ها پا میشم اول از همه، روز خودمو با دعا و مناجات و سلام به ائمه شروع کنم. بعدش هم که اول، نمازمو بخونم بعد هم یه زیارت خالصانه و نصوح امین‌الله آقا امام رضا که قربون صفاش برم بخونم. اونم چه زیارتی. تا بعد هم خالصانه با آقا امام زمان صحبت کنم و اِذن دخول به حرم ائمه معصومین و همچنین آقا امام رضا، حضرت علی(علیه‌السلام) و امام حسین(علیه‌السلام) و امام حسن(علیه‌السلام) و اولاد ایشون و همچنین دیدار روی آقا امام زمان، در راه توفیق به این سفرها، باقی اگه خدا توفیق بده که مشرف بشیم و آقا خلاصه میخوام هرروز صبح تا ۴۰ رو انشالله تا مادام العمر دعای عهد و زیارت امین‌الله بخونم و گریه کنم. آقا تو رو خدا توفیق اشک ریختن، تو این دعاها رو به من بده. هرشب هم به یاد خانم فاطمه زهرا(سلام‌الله‌علیه) شبی ۵ صفحه قرآن بخونم. انشالله ... تکرار آیه‌الکرسی هم توی بیشتر اوقات نصیبم بشه و همچنین شکر خدا و نعمت های خدا و توفیق آلوده نشدن به گناه و نابود کردن نفس اماره و تقویت نفس لوامه داشته باشم و تسبیحات خانم فاطمه زهرا را همراه با الگوبرداری از حجاب و عفاف و ادب و اخلاق، سرلوحه‌ی زندگی خود قرار دهم. (خدایا! امیدوارم هرچی گفتم نصیب بنده‌های صالح و نیکوکارتون بشه. بعد هم توفیق برای گمراهان و برگشت آنها به راه راست و معنویت انجام بشه.) بعد خودم. ۱۳۸۵/۳/۵ شنبه بعد از مجلس آقای انجوی"
🦋 🦋 🌺 (توروخدا اسمش رو بنویسین) در ماشین که به طرف دارالرحمه می‌رفتیم، تمام فکرم پیش حرف های نجمه و خبر خوشی که برای راضیه داشتم، بود. وقتی نجمه گفت:"خانم کشاورز! دختر شما داره حاجی میشه"، احساس عجیبی قلبم را آرام کرد. راضیه همین را می‌خواست، بالاخره تلاش و توسلش به نتیجه رسیده بود. دوست داشتم ماجرا را در غسال‌خانه برایش تعریف کنم. دیشب وقتی وارد اتاق شدم، خانمی چادر به سر که قسمت کمی از صورتش پیدا بود، به همراه دختری که شال مشکی به سر داشت، مقابلم بلند شدند. مادر جلو آمد و خم شد تا دستم را ببوسد که مانعش شدم و بغضش بیشتر شد. بعداز سلام و احوال پرسی، گوشه‌ای از اتاق نشستند. مادر، قسمتی از چادرم را گرفت و به صورت خود کشید و بوسید. _ دختر شما چه فرشته‌ای بود! هق‌هق کنان می‌گریست و دخترش هم سربه‌زیر، آرام اشک می‌ریخت. با تعجب نگاهشان کردم. این اولین باری بود که می‌دیدمشان. بالاخره شروع به صحبت کردند. _ دختر مت از هم‌کلاسی های راضیه خانم بود؛ ولی راضیه فرق می‌کرد با بقیه هم‌کلاسی هاش. حس کنجاکوی‌ام برانگیخته شد و سراپا، گوش شدم. _ خانم کشاورز! دختر شما جزء بندگان خاص خدا بود. دخترتون در حق دختر من کاری کرده که من که مادرشم در حقش نکردم. سریع گفتم:"چه کاری؟" _ دخترم تا این سن، نه یه رکعت نماز خونده نه خیلی مقید به حجاب بود؛ ولی هم خودم هم مادرم جلسات قرآنی برگزار می‌کنیم. دختر با گوشه شالش مدام اشک‌هایش را پاک می‌کرد و هرازگاهی نیم‌نگاهی به من می‌انداخت. _ خیلی از خدا خواستم که یه جوری با آگاهی به دین رو بیاره، اما از هرراهی که می‌رفتم، نتیجه نمی‌گرفتم تا اینکه از دوماه پیش فهمیدم اسمش برای مکه دراومده. دختر را برانداز کردم و یادم به دو روز قبل از انفجار که راضیه قضیه را برایم تعریف کرد، افتاد. نتیجه استغاثه‌اش را داشتم می‌دیدم. مادر ادامه داد: _ من تعجب کردم. گفتم تو و مکه؟ بعد دیگه گفت کی اسمم رو برای مکه نوشته و چه جوری اسمم دراومده. آن موقع کمی از راضیه تعجب کردم و شک داشتم که کارش نتیجه دهد، اما حالا می‌دیدم که گل کاشته است. لبخند در صورتم پخش شد. _ خانم کشاورز، الان دختر من نمازخون شده و دیگه موهاش رو از روسری بیرون نمی‌ذاره.
🦋 🦋 🌺 دختر، سرش را بالا آورد و بالاخره در چشمانم زل زد. _ من به نیابت از راضیه دارم میرم مکه. در واقع دختر شما داره حاجی میشه خانم کشاورز. راضیه سال دوم دبیرستانش را خیلی دوست داشت. چون مدرسه‌ها از دوم دبیرستان برای سفر مکه اسم نویسی می‌کردند. خیلی دوست داشت اسمش در قرعه کشی دربیاید. اما قضیه طور دیگری رقم خورد. راضیه تمام ماجرا را این‌طور برایم تعریف کرد: "وارد دفتر پرورشی شدم و مقابل میز ایستادم." _ ببخشید خانم دوکوهکی، میشه اسم نجمه زارع رو برای مکه بنویسین؟ همین طور که سرش پایین بود، گفت:" دیگه وقتش تمام شده دخترم. امروز، روز قرعه کشیه. _ خانم دوکوهکی، خب چه اشکالی داره؟ روز قرعه کشی اسمش رو بنویسین. با تعجب بهم خیره شد. _ راضیه جان! میدونم که خیلی مشتاقی و اسم خودت هم نوشتی، دیگه چیکار به خانم زارع داری؟ اصلاً اون توی این حال و هواها نیست! از جلو میز به سمتش رفتم و کنارش ایستادم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم. _ خانم دوکوهکی، خواهش می‌کنم! توروخدا اسمش رو بنویسین. زارع دل پاکی داره. فقط توی انتخاب دوستاش اشتباه کرده. من حس می‌کنم اگه بره مکه، تغییر میکنه. به دلم افتاده اسمش رو بنویسیم. سرش را تکان داد و گفت:حالا یه کاریش می‌کنم. دستانش را گرفتم و به خواهشم ادامه دادم. _ خانم دوکوهکی، همین الان اسمش رو بنویسین تا خیالم راحت بشه. لبخندی زد و گفت: باشه راضیه، می‌نویسم. داشتم با خوشحالی از اتاق خارج می‌شدم که گفت: ساعت یازده و ربع بیاین توی نمازخانه تا قرعه کشی کنیم. زمان به سرعت گذشت و وقت پر اضطراب قرعه کشی رسید. در نمازخانه جمع شدیم. به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم. " خدایا! من امروز به نیت اینکه اسمم برای مکه دربیاره روزه گرفتم، اما خدایا الان التماست می‌کنم که اسم نجمه دربیاد. خدایا! یه حس درونی بهم میگن اگه نجمه بره مکه، مسیر زندگیش عوض میشه. با اینکه چند سال منتظر همچنین روزی بودم و چقدر آرزوی رفتن به مکه رو داشتم و دارم، اما اگه سهم من به مکه رفتنه، تو خودت این سهم رو به اون بِده." خانم دوکوهکی با کاسه شیشه‌ای بزرگی که اسم‌ها را داخلش ریخته بود، جلویمان ایستاد. صلواتی فرستادیم. بسم‌الهی گفت و دستش را داخل ظرف برد. یک برگه را بیرون آورد و اسم رویش را به گوش منتظرمان رساند.
🦋 🦋 🌸 یک برگه را بیرون آورد و اسم رویش را به گوش منتظرمان رساند. _ خانم شهین لطفی. شهین که ردیف اول نشسته بود، از خوشحالی به آغوش دوستش رفت و انتظار و توسل این مدتش را به روی گونه‌هایش ریخت. لحظه‌های سختی بود. باز به التماس افتادم. مدام ورد زبانم صلوات، و اشک مهمان ناخوانده صورتم بود. دوباره اسم ها و سرنوشت دیگری را زیر و رو کرد. _ خانم مریم کوهستانی. ضربان قلبم را هر لحظه بیشتر حس می‌کردم. خانم دوکوهکی با خوشحالی نگاهی به برگه در دستش و نگاهی به من انداخت. _ راضیه! اسم نجمه زارع که نوشته بودی دراومد. انگار قسمتش بوده. بچه ها هرچه به اطرافشان نگاه کردند، نجمه را ندیدند. قرعه کشی که تمام شد، بلند شدم و نماز شکری به جا آوردم. از این ماجرا چند روز گذشت، یک روز در مدرسه وقتی زنگ تفریح زده شد، همراه زهرا روی صندلی، گوشه‌ای از حیاط نشسته بودیم که کسی صدایم زد، تا نجمه را دیدم، سریع بلند شدم و کنارش ایستادم. _ کارم داشتی؟ کمی این پا و آن پا کرد و سرش را پایین انداخت. _ راستش راضیه، من اصلاً توی این فازا نبودم. نه دوست داشتم برم مکه، نه می‌خواستم. اون روز قرعه کشی هم قضیه رو جدی نگرفتم و برام مهم نبود، ولی الان یه جوری شدم. یه حسی توی قلبمه که دوست دارم اسمم توی قرعه کشی نهایی هم دربیاد. دستانش را فشردم و با لبخند رضایتی سرم را کج کردم. _ راضیه! حالا که تو زحمت کشیدی اسمم رو نوشتی، امروز هم برام دعا کن که اسمم دربیاد. جلوی دوستام خجالت می‌کشیدم بگم دوست دارم برم مکه. چون مسخره‌ام می‌کنن. در دل، خداراشکر، و ذوق نجمه را کردم. چشمان برق افتاده‌اش در چشمانم ثابت ماند. _ اگه اسمم در بیاد، تو و دوستات رو به یه شیرینی درست و حسابی دعوت می‌کنم. خندیدم و گفتم:" من از ته دل برات دعا می‌کنم و آرزو دارم که بهش برسی." ظهر که شد، خانم دوکوهکی از آموزش و پرورش برگشت و اسامی کسانی را که در قرعه کشی اسمشان در آمده بود، به تابلو اعلانات زد. نجمه به نمازخانه آمد و من را بین صف های نماز پیدا کرد. خودش را در آغوشم انداخت و گفت:" راضیه ...راضیه! اسمم برای مکه دراومده." اسم راضیه هم در قرعه کشی دیگری و برای سفری جاودانه انتخاب شده بود، و حالا من داشتم به بدرقه‌اش می‌رفتم. ادامه دارد ...
🦋 🦋 🌸 با رسیدن به دارالرحمه، افکار و خیالات رخت بربستند. از ماشین پیاده و وارد غسال‌خانه شدم. چیزی نگذشت که در غسال‌خانه غلغله شد و صداها در هم پیچید. تا جا بود، همه داخل شده بودند. راضیه را در کاور سبز رنگی روی ریل، از پنجره به داخل دادند. روی کاور، اسمش رادشهیده راضیه کشاورز نوشته بودند. مادرم سریع قرآنش را روی سر راضیه گرفت و می‌خواست زیپ کاور را باز کند که دستش را گرفتم. _ ننه! یه کم صبر کن. می‌دانستم راضیه دوست ندارد کسی ببیندش. دست مسئول غسل و کفن را گرفتم، به کناری کشیدم و آهسته در گوشش گفتم:" لطفاً اعلام کنین که اگه داخل غسال‌خونه شلوغ باشه، من به هیچ عنوان غسل نمی‌کنم. همه رو بیرون کنین !" مسئول که سیده بود، به جز من و مرضیه همه را بیرون کرد. وقتی که تنها شدیم، گفتم:" فقط به مادربزرگش و عمه‌هاش و خاله‌هاش بگین بیان تو." زیپ کاور را کشیدند و روی سنگ غسال‌خانه گذاشتند. لبخند راضیه، تبدیل به خنده‌ای بی صدا شده و دندان‌هایش را ظاهر کرده بود. بازو و پهلوی کبودش، ذکر "یا زهرا" یمان را اوج داد. ناگهان قلبم بین حرف راضیه که به یاد آورده بودم، به آتش کشیده شد.
🦋 🦋 🌺 ناگهان قلبم بین حرف راضیه که به یاد آورده بودم، به آتش کشیده شد. "مامان! فکر نکن همیشه شما باید منو ببخشی. شاید یه روز بیاد، شما بخوای من ببخشمت!" عید همین امسال بود که مرضیه، به خاطر کنکور در خانه ماند. راضیه هم تنهایش نگذاشت تا راحت بتواند درس بخواند. فاطمه، دخترخواهرم هم که کنکور داشت، به خانه‌مان آمده بود. ما بعداز دو روز عیدگردی، از مرودشت برگشتیم. وارد اتاقشان شدم و کمی کنارشان نشستم. راضیه سرش را پایین انداخته بود و مشغول گوشی‌اش بود. چهره هر سه نفرشان را از نظر گذراندم و گفتم:" خب بگین توی این چند روز که ما نبودیم، خوب درس خوندین؟" فاطمه، دستی به کمر راضیه کشید و گفت:" آره! با مدیریت راضیه، همه چی خوب پیش رفت." راضیه روی دو زانو جلو آمد. کنارم نشست و گوشی را مقابلم گرفت. با ذوق سرش را به سرم چسباند و به صفحه گوشی خیره شد. _ مامان! عکسامون قشنگ شده؟ فاطمه و مرضیه هم با لبخند، نگاهی به هم و بعد به من کردند. راضیه گوشی را در دستم گذاشت. کمی فاصله گرفت و با آب و تاب و خنده، دستانش را تکان داد و گفت:" مامان! دیروز اومدیم لباس مجلسیامون رو پوشیدیم و آرایش کردیم و با انواع ژست ها عکس گرفتیم." بدون هیچ لبخندی، سرم را از گوشی برداشتم. ابروهایم را در هم فرو بردم و به راضیه چشم دوختم. _ راضیه، من به تو اطمینان داشتم. خودت گفتی برای اینکه مرضیه و فاطمه بتونن بهتر درس بخونن و وقتشون صرف غذا درست کردن و ظرف شستن نشه، من هم پیششون میمونم. بچه ها با تعجب به من زل زده بودند که صدای زنگ موبایل فاطمه به دادش رسید. برخاست و به سمت گوشی‌اش که روی میز بود، رفت. موبایل را در دست راضیه گذاشتم. _ حالا وایسادین عکس گرفتین؟ این‌جوری اینا توی کنکور قبول میشن؟
🦋 🦋 🌸 _ حالا وایسادین عکس گرفتین؟ این جوری اینا توی کنکور قبول میشن؟ عکس ها را از صفحه گوشی برد و زمینش گذاشت. چشمانش را به قالی دوخت و گفت:" مامان! شما اشتباه می‌کنین. چرا زود عصبانی می‌شین؟ خب ما درسمون رو خوندیم و زمان استراحتمون هم عکس گرفتیم. به هرحال ببخشید!" این بار صدای علی، مرضیه را از زیر نگاه عصبانی‌ام رها کرد. _ مرضیه! یک لحظه بیا! نگاه راضیه را وارسی کردم. _ از تویکی توقع نداشتم! بلند شدم تا اتاق را ترک کنم که راضیه، صدایش را کمی آهسته کرد: _ مامان! فکر نکنین همیشه شما باید منو ببخشین. شاید یه روز هم شما بخواین من ببخشمتون! در غسال‌خانه، بالای سرش ایستاده و از حرف‌هایم پشیمان بودم. اما آن لحظه جز "حلالم کن" که ذکر دلم شده بود، کاری از دستم بر نمی‌آمد. سیده پانسمان سینه‌اش را که برداشت، خون از سوراخی که در سینه‌اش ایجاد شده بود، جاری شد. هرچه آب می‌ریختیم، باز خون گرم، غسل را به هم می‌ریخت. سیده رو به مرضیه کرد. _ انگشتت رو بذار روی سینه خواهرت! مرضیه نگاهی به انگشتش و نگاهی به سوراخ سینه انداخت. "یا زهرا" یی گفت و انگشتش را فرو برد. با بند آمدن خون، غسل را شروع کردیم. مدام صدای آیه‌الکرسی و صلوات بلند بود. می‌خواستیم به پشت برش گردانیم. تا مرضیه انگشتش را بیرون آورد، باز خون جاری شد. آنقدر بدنش نرم و گرم بود که خودش برگشت. بعداز تمام شدن غسل، راضیه را در کفن نباتی رنگ گذاشتیم. قسمتی از کفن را که حالت ریش ریش داشت، دور سرش بستیم. گردن‌بند و دست‌بند و انگشتری را که تربت امام حسین(علیه‌السلام) روی کفن بود، بهش پوشاندیم. سیده برخاست و انگار داشت منظره شگفت آوری را می‌دید، راضیه را نظاره کرد. _ من تا حالا کفنی به این زیبایی ندیدم. من هم بلند شدم و صورت راضیه را، برای آخرین بار از بَر کردم. _ شده مثل عروسی که تور پوشیده و جواهرات انداخته دورش. خوش به سعادتش که جواهراتش، تربت امام حسینه! بی‌اختیار خم شدم و در گوشش نجوا کردم:" من فقط ازت میخوام برامون دعا کنی."
🦋 🦋 🌸 (و آخر ...) در تاریخ ۲۵ اردیبهشت همان سال (۱۳۸۷)، یکی از عوامل بمب‌گذاری کانون فرهنگی رهپویان وصال، که در هتل جهان تهران در حال ساخت بمب دست ساز بود، با اشتباهی که انجام می‌دهد منجر به انفجار بمب و دستگیریش می‌شود. بعداز آن، مدت چندانی نگذشت که عناصر این گروهک تروریستی که از اعضای انجمن پادشاهی و از عوامل آمریکا و انگلیس بودند، با عملیان ضربتی سربازان گمنام امام زمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) در چند نقطه کشور دستگیر شدند. این عناصر تروریستی که در مواجهه با اسناد و مدارک غیر قابل انکار، تمامی راه‌های فرار را بر روی خود بسته می‌دیدند، لب به اعتراف گشوده و اقرار کردند که هدفشان از این عملیات تروریستی و سایر عملیات هایی که برنامه ریزی کرده بودند، براندازی حکومت اسلامی از طریق ایجاد اختلاف فرقه‌ای، تضعیف حضور مردم در صحنه های مذهبی، متزلزل کردن جایگاه ایران در عرصه بین‌المللی و ایجاد هرج و مرج در داخل کشور بوده است. دادگاه انقلاب تهران در تاریخ ۹ آذر ۱۳۸۷، حکم محسن اسلامیان، علی اصغر پشتر و روزبه یحی زاده، سه متهم اصلی انفجار کانون رهپویان وصال را اعدام در ملاعام صادر کرد. و نهایتاً در تاریخ ۲۱ فرودین ۱۳۸۸ در محل زندان عادل آباد شیراز اعدام شدند.