eitaa logo
آکادمی جریان
620 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 🦋 🌸 _ حالا یه خواهشی ازتون دارم. تو رو خدا دستم رو پس نزنین. این کفن برای من خیلی عزیزه، به خاطر همین میخوام به راضیه هدیه‌اش بدم. یک آن حرف زهرا به خاطرم آمد. بدنم داغ شد. حس می‌کردم تمام سلول‌هایم به لرزه افتاده‌اند. سفر مشهد امسال بود که راضیه تصمیمی گرفته و زهرا مانع انجامش شده بود‌. وقتی از سفر برگشت، در اتاق داشت ساکش را خالی می‌کرد و من با تمام دلتنگی‌ام خیره‌اش شده بودم. لباس های نشسته‌اش را در یک پلاستیک، گوشه‌ای از ساک گذاشته بود. سوغاتی ها را هم در یک پلاستیکِ جدا بسته‌بندی کرده و کتاب هایش هم گوشه‌ی دیگری از ساک بود. همین‌طور که وسایلش را بیرون می‌گذاشت، گره‌ای به ابروهایش داد. _ مامان! چرا قسم دادی که سوغاتی براتون نخرم؟ کاش گذاشته بودی یه چیزی بگیرم. _ خب مامان ماشالله شما همیشه به سفری و من هم قبل عید هرچی لازم داشتم، خریدم. دیگه اسراف میشد. حالا برای خودت چی خریدی؟ پنبه‌ای از زیپ ساک درآورد و سمتم گرفت. _ مامان، بوش کن! عطر یاس. به یاد حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیه) خریدم. پنبه را از دستش گرفتم و بو کشیدم. جعبه عطر دیگری را هم از ساک بیرون آورد و نشانم داد. _ اینم مُشک کربلاس. عطرا رو برای خودم خریدم. جعبه عطرها را کناری گذاشت و چند لحظه سکوت کرد. یادم به خورکی‌هایی که بهش داده بودم، افتاد. _ راستی راضیه! آجیل و شیرینی‌هایی رو که برات گذاشته بودم، خوردی؟ سرش را بلند کرد و لبخندی زد. _ مامان، تو حسینیه‌ای که محل اسکانمون بود، خادمی داشت که از نظر مالی وضع خوبی نداشتند. روز عید که شد، پلاستیک شیرینی و آجیل‌ها رو بردم پیش دوتا بچه‌اش و گفتم بچه‌ها، اومدم باهاتون شیرینی بخورم. مامان، این‌قدر خوشحال شدن! از سر رضایت، لبخند بر لبانم جا خوش کرد. ناگهان چهره‌اش عوض شد و با هیجان و خوشحالی گفت:"راستی مامان! می‌خواستم یه کفن برای خودم بخرم، ولی زهرا نذاشت."