🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادویک🌸
(خدا کنه هیچکس اینو نخونه)
از وقتی در اتاق کنار مهمانان نشسته بودم، با سر به زیریش توجهام را جلب کرده بود. با کسی صحبت نمیکرد و در خود فرو رفته بود. حس کردم از چیزی خجالت میکشد. به همین خاطر از مقابل در برخاستم و گوشه اتاق، کنارش نشستم. دستم را روی پایش گذاشتم و پرسیدم:"از چیزی ناراحتی؟"
نگاهی گذرا بهم کرد دوباره سرش را پایین انداخت. مِن مِن کنان گفت:"راستش من چادر ندارم. خجالت میکشم بیام تشییع جنازه راضیه."
_ دوست داری چادر بپوشی، یا چون میخوای بیای تشییع جنازه راضیه میخوای بپوشی؟
چهرهاش را درهم کرد و گفت:"دیگه از راضیه خجالت میکشم. اون از من کوچیکتر بود و ..."
باید به نیابت از راضیه، کارم را شروع میکردم. دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم:"شما اگه قول بدی روز به روز حجابت محکمتر بشه، من چادر راضیه را میدم بپوشی."
دوست داشتم مثل راضیه عمل کنم. چون اگر میدید آشنایی در انتخاب راهش به خطا رفته، تلاشش را میکرد که اورا متوجه اشتباهش کند. روزهای آخر، کاری رابه من سپرد اما نتوانستم انجامش دهم. وقتی از مدرسه برگشت، در اتاق روبهرویم نشست و شروع به تعریف کرد:
_ مامان، یه مسئلهایه که ذهنم رو خیلی مشغول کرده. یعنی هرروز جلو چشمم داره اتفاق میافته و من به تنهایی نمیتونم از پَسِش بربیام. به خاطر همین ازتون کمک میخوام.