eitaa logo
آکادمی جریان
581 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 🦋 🌺 دختر، سرش را بالا آورد و بالاخره در چشمانم زل زد. _ من به نیابت از راضیه دارم میرم مکه. در واقع دختر شما داره حاجی میشه خانم کشاورز. راضیه سال دوم دبیرستانش را خیلی دوست داشت. چون مدرسه‌ها از دوم دبیرستان برای سفر مکه اسم نویسی می‌کردند. خیلی دوست داشت اسمش در قرعه کشی دربیاید. اما قضیه طور دیگری رقم خورد. راضیه تمام ماجرا را این‌طور برایم تعریف کرد: "وارد دفتر پرورشی شدم و مقابل میز ایستادم." _ ببخشید خانم دوکوهکی، میشه اسم نجمه زارع رو برای مکه بنویسین؟ همین طور که سرش پایین بود، گفت:" دیگه وقتش تمام شده دخترم. امروز، روز قرعه کشیه. _ خانم دوکوهکی، خب چه اشکالی داره؟ روز قرعه کشی اسمش رو بنویسین. با تعجب بهم خیره شد. _ راضیه جان! میدونم که خیلی مشتاقی و اسم خودت هم نوشتی، دیگه چیکار به خانم زارع داری؟ اصلاً اون توی این حال و هواها نیست! از جلو میز به سمتش رفتم و کنارش ایستادم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم. _ خانم دوکوهکی، خواهش می‌کنم! توروخدا اسمش رو بنویسین. زارع دل پاکی داره. فقط توی انتخاب دوستاش اشتباه کرده. من حس می‌کنم اگه بره مکه، تغییر میکنه. به دلم افتاده اسمش رو بنویسیم. سرش را تکان داد و گفت:حالا یه کاریش می‌کنم. دستانش را گرفتم و به خواهشم ادامه دادم. _ خانم دوکوهکی، همین الان اسمش رو بنویسین تا خیالم راحت بشه. لبخندی زد و گفت: باشه راضیه، می‌نویسم. داشتم با خوشحالی از اتاق خارج می‌شدم که گفت: ساعت یازده و ربع بیاین توی نمازخانه تا قرعه کشی کنیم. زمان به سرعت گذشت و وقت پر اضطراب قرعه کشی رسید. در نمازخانه جمع شدیم. به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم. " خدایا! من امروز به نیت اینکه اسمم برای مکه دربیاره روزه گرفتم، اما خدایا الان التماست می‌کنم که اسم نجمه دربیاد. خدایا! یه حس درونی بهم میگن اگه نجمه بره مکه، مسیر زندگیش عوض میشه. با اینکه چند سال منتظر همچنین روزی بودم و چقدر آرزوی رفتن به مکه رو داشتم و دارم، اما اگه سهم من به مکه رفتنه، تو خودت این سهم رو به اون بِده." خانم دوکوهکی با کاسه شیشه‌ای بزرگی که اسم‌ها را داخلش ریخته بود، جلویمان ایستاد. صلواتی فرستادیم. بسم‌الهی گفت و دستش را داخل ظرف برد. یک برگه را بیرون آورد و اسم رویش را به گوش منتظرمان رساند.