🦋
#راضِ_بابا 🦋
#قسمت_شصت_وهشتم🌺
"مامان، به شما هم توصیه میکنم هر موقع مشکلی براتون پیش اومد، قرآن بخونین. مخصوصاً معنیش رو."
زردی سیب زمینی ها رو به تیرگی میرفت و من به حرفهای راضیه فکر میکردم. یکدفعه در خود فرو رفت. انگار میخواست حرفی را به زبان بیاورد. نگاه مختصری به من کرد و گفت:"مامان، من یه آرزویی دارم ...دعا میکنین برآورده بشه؟"
التماس دعایش، هنگام تحویل سال از یادم نرفته بود. خندان پرسیدم:"دختر من چه آرزویی داره؟"
از پنجره آشپزخانه، بیرون را نگاه کرد.
_ مامان، دعا کنین بشم جراح قلب و خدا یه مطبی بهم بده که پنجرهاش رو به کعبه باز شه.
با خودم زمزمه کردم:"آخه مگه همچین مطبی هم وجود داره؟!"
حالا بالای تخت راضیه، حس میکردم به آرزویش رسیده است. به یاد شنبه آخر، سرش را به بغل گرفتم تا خوابش کنم.
_ لالالالا گل نازُم/ لالالالا گلُم باشی/ همیشه در برُم باشی/ مامان قد و بالات مثال نی بلنده ...
دو روز دیگر، روز ورود رهبر به شیراز بود. می دانستم اگر راضیه میتوانست، حتماً به استقبالشان میرفت. اما دیگر جسمش یاری نمیداد. اوایل عید وقتی از مشهد برگشته بود، ذوقش را به زبان آورد.
"من قبلاً آقا رو توی تلویزیون دیده بودم، ولی امسال توی حرم دیدمشون. وقتی آقا اومدن، یه نوری تو صورتشون بود. اصلاً صحبتاشون انگار از خودشون نبود. از یه جا نیرو میگرفتن و اون نیرو جز دست یاری اما زمان(عجلاللهتعالیفرجه) چیز دیگهای نیست. اگه کسایی خواستن شایعه پراکنی کنن و توی دلتون رو نسبت به ایشون خالی کنن، شما به هیچ عنوان پشتشون رو خالی نکنین، اگه من قبلاً یه شکی ته دلم بود، اما الان یقین دارم که ایشون ولی فقیه و نائب اما زمان هستن. این بهترین عیدی بود که اما رضا(علیهالسلام) بهمون داد."