🦋
#راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادوسوم🌸
اما حالا میخواستم با گذشتن از چادر راضیه و بخشیدنش، کوتاهیان را جبران کنم.
دختر با لبخند، جواب مثبتش را برای پوشیدن چادر داد. برخاستم تا سمت کمد، به سراغ وسایل راضیه بروم که مرضیه سر رسید.
_ مامان! یه لحظه میاین؟ خانم صالحی اومدن.
از اتاق خارج شدم وبه طرف در ورودی نیمهباز رفتم. تا در را کشیدم، چهره نگران خانم صالحی در چشمانم جا گرفت. خودش را در آغوشم انداخت و بیمقدمه، اشک هایش جاری شد.
_ ممنون. بفرمایید داخل.
از بغلم جدا شد. صورتش را خشک کرد و گفت:"همینجا خوبه. خانم کشاورز، توی این هیجده روز برای راضیه داغون شدم. جوری بود که شوهرم کلافه شده بود."
به شانهاش دست کشیدم تا کمی آرامش کنم که ادامه داد:"به شوهرم گفتم شما نمیدونی اون دختر، کی بود. وقتی از در مدرسه میاومد تو، اینقدر صورتش نورانی بود که بین این همه دانشآموز میدرخشید."
خانم صالحی درست میگفت. کسانی که کمتر راضیه را میدیدند. متوجه این تفاوت میشدند. راضیه توی خانه هم سعی میکرد مثل یک راهنمای دلسوز عمل میانداخت و میگفت:"مامان، الهی قربونت بشم ..."
کمی مکث میکرد. لبخندی به لبانش مینشاند. بوسهای را مهمان گونهام میکرد و ادامه میداد:
_ مامان، احوالپرسی خیلی خوبهها، ولی غیبت ...مامان، یادت نره.
"الغیبه اشد من الزنا."
ناگهان خانم صالحی انگار یادش به چیزی آمده باشد، کیفش را از زیر چادر بیرون کشید و پلاستیکی بیرنگ را که پارچه سفیدی در آن بود، بیرون آورد.
_ خانم کشاورز، دیشب که راضیه شهید شد، دوست داشتم یه کاری براش بکنم.
دستی به پلاستیک کشید و آن را جلویم گرفت.
_ کربلا که رفتم یه کفن برای خودم خریدم وبه ضریح امام حسین(علیهالسلام) و حضرت عباس(علیهالسلام) تبرکش کردم. بعداز کربلا، خدا توفیق داد و رفتم مکه.
اونجا هم موقع طواف، کفن رو دور کمرم پیچیدم و با آب زمزم تبرکش کردم.
نگاهم روی کفن پیچیده در پلاستیک مانده بود.