📝 مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد . _آروم باش مامان ،باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش. _خانم مهدوی مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت. چادرش را درست کرد. ـ بله بفرمایید. _از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درسته؟؟ _بله. _حالشون چطوره؟ _خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده. _شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟ _نخیر ،بیمارستان با ما تماس گرفت. ولی ایشون همراشون بود. و با دست اشاره ای به مهیا کرد. مهیا از جایش بلند شد. _س سلام. _سلام.شما همراه آقای مهدوی بودید؟ _بله. _اسم و فامیلتون؟ _مهیا رضایی. _خب تعریف کنید چی شد؟ و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه... .....