📝
#رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_نوزدهم
مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد .
_آروم باش مامان ،باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش.
_خانم مهدوی
مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت.
چادرش را درست کرد.
ـ بله بفرمایید.
_از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درسته؟؟
_بله.
_حالشون چطوره؟
_خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده.
_شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟
_نخیر ،بیمارستان با ما تماس گرفت. ولی ایشون همراشون بود.
و با دست اشاره ای به مهیا کرد.
مهیا از جایش بلند شد.
_س سلام.
_سلام.شما همراه آقای مهدوی بودید؟
_بله.
_اسم و فامیلتون؟
_مهیا رضایی.
_خب تعریف کنید چی شد؟
و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه...
#ادامه_دارد.....