🌝روزی که خوشید در جورابم گیر کرده بود در روستای بزرگ و خوش آب و هوا، در کنار تپه های کوتاه و بلند سرسبز، در کلبه ای چوبی، دختری به نام عسل با خانواده اش زندگی می کرد. عسل هر روز صبح ساعت ۱۰ از خواب بیدار می شد. صبحانه می‌خورد و به مدرسه می‌رفت. از مدرسه که برمی‌گشت به پرنده‌هایی که کنار کلبه، برای شان لانه درست کرده بود، آب و دونه می‌داد، به گل‌ها می‌رسید و خلاصه هر روز کار جدیدی انجام می‌داد. یک روز طبق معمول ساعت ۱۰ از خواب بیدار شد اما همه جا تاریک بود. با خود گفت شاید زود بیدار شدم. به ساعت آبی رنگ روی دیوار خیره شد. اما نمی توانست ببیند که ساعت چند است. چراغ قوه ای را که روی میزش بود را روشن کرد و رو به ساعت گرفت. ساعت ده بود! خیلی تعجب کرد. از تخت پایین آمد و به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد. همه جا تاریک بود و خورشید در آسمان نبود و چیزی هم دیده نمی شد. کمی با خود فکر کرد و تصمیم گرفت بیرون از خانه برود تا بفهمد ماجرا از چه قرار است. لباس هایش را پوشید اما یک لنگه از جورابش را پیدا نمی کرد. کمی فکر کرد و یادش افتاد دیروز که از کلاس برگشته بود لباس هایش را در اتاق رها کرده بود و موقع خواب با پایش آن لنگه جوراب را به زیر تخت پرت کرده بود. دستش را به زیر تخت برد که جوراب را بیرون بیاورد اما همین که دستش به جوراب خورد دستش سوخت. دستکش پوشید تا از سوختن دست جلوگیری کند. جوراب را بیرون آورد. نوری که از جوراب می‌آمد، چشمش را اذیت می‌کرد. به سختی داخل جوراب را نگاه کرد. ادامه👇 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4