#داستان_کوتاه
🌝من و خورشید🌝
یك شب، سارا کوچولو خواب یک ستاره بدجنس را دید. ستاره، خورشید را هل داد و خورشید توی جوراب سارا کوچولو افتاد.
جوراب سارا بالای سرش بود. وقتی فردا صبح سارا کوچولو بیدار شد، دید همه جا تاریک است و از بالای سرش دارد نور می آید. به بالای سرش نگاه کرد، دید که خورشید در جورابش گیر کرده است.
گفت:«سلام خورشید خانم اینجا چیکار می کنی؟؟» خورشید خانم با ناراحتی گفت:«این ستاره بدجنس، مرا هل داد افتادم توی جوراب تو».
سارا کوچولو به سختی خورشید خانم را از توی جورابش در آورد و گفت: «خورشید خانم! حالا برو توی آسمان».
💠نویسنده: فاطمه فراهانی
(گروه فیروزه؛ پایه چهارم ابتدایی)
🔸تایپیست: ریحانه رشیدی
✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق)
❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400
🕌کانون حضرت زهرا_س_
تمرین «اگر یک روز خورشید در جوراب شما گیر کرده باشد»
🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی
#تولید
#نویسندگی
#تابستون_کارستون
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
#داستان_کوتاه
🌷گل فرشته
فرشته، شاخه گل شکسته را توی لیوان آب گذاشت و آن را برد پشت پنجره.
آفتاب هر روز می آمد. نسیم از لای پنجره میوزید.
فرشته مراقب بود که لیوان همیشه آب داشته باشد.
کم کم ریشه نازکی از ساقه گل بیرون زد؛ فرشته ریشه را که دید با خوشحالی گفت میدانم باید کمی دیگر صبر کنم.
چند روز گذشت، تعداد ریشهها بیشتر شد و ساقه ها قویتر شدن. فرشته با خودش گفت به نظرم وقتش رسیده اما نمیدانم چه کار کنم. لیوان گل را برداشت و رفت حیاط پیش پدر.
پدر که مشغول باغبانی بود گفت حالا فقط یک چاله کوچک می خواهی تا گلت را بکاریم.
فرشته یک چاله کوچک کَند و اولین گلش را توی باغچه کاشت.
💠نویسنده: ریحانه قاسمیان
(گروه یاقوت؛ پایه هشتم)
🔸تایپیست: فاطمه رضایی
✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق)
تمرین «یک تصویر از کتاب و مجله پیدا کنید و با آن یک داستان بسازید»
🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی
🕌کانون حضرت زهرا_س_
❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400
#تولید
#نویسندگی
#تابستون_کارستون
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
#داستان_کوتاه
🌝روزی که خوشید در جورابم گیر کرده بود
در روستای بزرگ و خوش آب و هوا، در کنار تپه های کوتاه و بلند سرسبز، در کلبه ای چوبی، دختری به نام عسل با خانواده اش زندگی می کرد.
عسل هر روز صبح ساعت ۱۰ از خواب بیدار می شد. صبحانه میخورد و به مدرسه میرفت. از مدرسه که برمیگشت به پرندههایی که کنار کلبه، برای شان لانه درست کرده بود، آب و دونه میداد، به گلها میرسید و خلاصه هر روز کار جدیدی انجام میداد.
یک روز طبق معمول ساعت ۱۰ از خواب بیدار شد اما همه جا تاریک بود.
با خود گفت شاید زود بیدار شدم. به ساعت آبی رنگ روی دیوار خیره شد. اما نمی توانست ببیند که ساعت چند است. چراغ قوه ای را که روی میزش بود را روشن کرد و رو به ساعت گرفت. ساعت ده بود! خیلی تعجب کرد. از تخت پایین آمد و به سمت پنجره رفت.
پرده را کنار زد. همه جا تاریک بود و خورشید در آسمان نبود و چیزی هم دیده نمی شد.
کمی با خود فکر کرد و تصمیم گرفت بیرون از خانه برود تا بفهمد ماجرا از چه قرار است.
لباس هایش را پوشید اما یک لنگه از جورابش را پیدا نمی کرد.
کمی فکر کرد و یادش افتاد دیروز که از کلاس برگشته بود لباس هایش را در اتاق رها کرده بود و موقع خواب با پایش آن لنگه جوراب را به زیر تخت پرت کرده بود.
دستش را به زیر تخت برد که جوراب را بیرون بیاورد اما همین که دستش به جوراب خورد دستش سوخت. دستکش پوشید تا از سوختن دست جلوگیری کند.
جوراب را بیرون آورد. نوری که از جوراب میآمد، چشمش را اذیت میکرد. به سختی داخل جوراب را نگاه کرد.
ادامه👇
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
#داستان_کوتاه
🎩ماجرای کلاه پدر بزرگ
این کلاه پدر بزرگ است. پدر بزرگ روی کلاهش خیلی خیلی حساس است.
یک روز پدربزرگ توی خونه نبود؛ رفتم و کلاهش رو برداشتم؛ همین طور که به کلاه نگاه میکردم ناگهان به ذهنم آمد: این کلاه چقدر شبیه ماری است که یک فیل را کامل قورت داده است.
دوان دوان به سمت مادرم رفتم تا آن چه که به فکرم آمده است را بهش بگم؛ مادر خندید و گفت: عزیزم مگر میشود؟ من که نمی توانم این چنین چیزی را تصور کنم.
من خیلی ناراحت شدم و برگشتم به اتاق. همان جا گفتم باید یک تصویر از این فکرم بکشم. نقاشی را کشیدم و دوباره بردم که به مادر نشان بدهم؛ مادر تصویر را دید و خیلی خیلی خوشش آمد و مرا تحسین کرد.
من خیلی خوشحال شدم که مادر حرف مرا باور کرد.
همان لحظه، پدر بزرگ وارد خانه شد و کلاهش را در دست من دید! خیلی عصبانی بود اما چیزی نمیگفت.
من جلو رفتم و اصلا نترسیدم. کاغذ را نشانش دادم و ماجرا را برایش گفتم.
او هم خندید☺️ و مرا بوسید😘.
💠نویسنده: سارا سیمرغ
(گروه یاقوت؛ پایه هشتم)
✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق)
تمرین «یک تصویر از کتاب و مجله پیدا کنید و با آن یک داستان بسازید»
🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی
🕌کانون حضرت زهرا_س_
❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400
#تولید
#نویسندگی
#تابستون_کارستون
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
#داستان_کوتاه
👣زیرزمین ترسناک😬
آرام آرام و با دست گرفتن به دیوار سرد زیر زمین، خود را به زیر زمین میرسانم.
آنقدر ترسناک و تاریک است که ناخودآگاه حواسم بیشتر جمع میشود.
با احتیاط قدم برمیدارم و در دل، لعنت میکنم که چرا چراغ های سوخته اینجا را عوض نمیکنند.
پایم را که بر زمین میگذارم، حس میکنم چیزی زیر پایم تکان میخورد.
آب دهانم را قورت میدهم. حس میکنم قلبم جوری میزند که میخواهد بیرون بیاید از سینهام.
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم کنترل کنم خودم را.
پایم را برمیدارم و سریع پیش میروم. دست میکشم روی دیوار تا کلید برق را پیدا کنم.
با حس چیزی مثل عنکبوت زیر دستانم، جیغ خفیفی میکشم.
سریع کلید را روشن میکنم و زود دستم را میکشم.
با مکث، نور ضعیفی روشن میشود. نگاهم را با ترس به اطراف میچرخانم. روی دیوار، آدامس است و روی زمین، پاک کن!
نفس آسوده ای میکشم. وسیلهای که میخواهم را برمیدارم و از زیرزمین خارج میشوم.
💠نویسنده: زهرا نجف شاه آبادی
(گروه یاقوت؛ پایه هفتم)
✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق)
تمرین «تخیل زیرزمین تاریک و استفاده از قوای دیدنی، شنیدنی و لمس کردنی»
🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی
🕌کانون حضرت زهرا_س_
❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400
#تولید
#نویسندگی
#تابستون_کارستون
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
#داستان_کوتاه
🐦پرستوی حرف نشنو
من یک پرستوی کوچک هستم. دوست ندارم خانواده ام به من دستور دهند.
روزی پدرم در حالی که مریض بود، گفت پسرم برای من آب میآوری؟
گفتم پدر جان من نمیتوانم برای شما آب بیاورم، دوستهایم دم در لانه منتظرم هستند.
من رفتم دم در لانه؛ دیدم دوستهایم دارن با هم صحبت میکنند. یکی از دوستام گفت تا ما صحبتمون تمام میشه، برو توپت رو بیار.
من گفتم خودت چرا نمیاوری؟
گفت به خاطر اینکه تو سر پا بودی میتونستی برامون زود توپت رو بیاری ولی مشکلی نداره خودم الان میرم میارم.
در حال بازی کردن بودیم که یه دفعه مادرم صدا کرد و گفت پسرم امروز نوبت توست تا بری غذا پیدا کنی.
گفتم مامان من میخوام بازی کنم؛ الان وقت ندارم.
در حال بازی بودیم که برادرم صدام کرد. گفتم بله.
گفت: برادر! تو که از من بزرگتری فکر کنم بدونی این چیه؟
گفتم من الان حوصله ندارم برو از بابا بپرس.
ادامه👇
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
#داستان_کوتاه
👣زیرزمین تاریک😬
وارد راهرویی بزرگ و طولانی میشوم که چند در قدیمی داشت؛ مانند خانه ارواح بود.
همینطور که به جلو میرفتم، نگاهم به دری افتاد که درست روبه روی من بود.
بدو بدو به سمت آن در قدیمی رفتم. صدایی نشنیدم. بسیار تاریک بود؛ به قدری تاریک که هیچ چیزی معلوم نبود.
در را آرام و با احتیاط باز کردم. فکر نمیکردم آنجا پله داشته باشد؛ ناگهان چند پله سر خوردم. از پله های بعدی، آرام آرام و با پاهای لرزون پایین رفتم و وارد شدم!
همان طور که به جلو میرفتم، پای سمت راستم روی چیزی رفت که بعد از صدای بدی، به پایم چنگ زد. ترسیدم. پایم را آنقدر تکان دادم تا از پایم با همان صدا جدا شد.
آنقدر ترسیده بودم که تعادلم را از دست دادم و به دیوار تکیه زدم.
چه جای ترسناک و عجیبیه! دارم سکته میکنم.
همان لحظه به این پی بردم که چه بوی بدی می آید مثل بوی کسی که مرده باشد. نمیدانم این دیوار، چنین بویی را میداد یا من تا الان به این دقت نکرده بودم.
با این فکر که کسی در آنجا مرده باشد، اشک در چشمانم حلقه زد.
شروع به راه رفتن کردم. سرم را به طرف چپ بردم. دیدم چیز سفیدی از هوا به زمین افتاد و درست در همان لحظه، صدای بچه ای آمد که شروع به خواندن شعر انگلیسی کرد.
از ترس گریه میکردم و پشت سر هم اشک میریختم.
ادامه👇
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
#داستان_کوتاه
✨پیامبر پر برکت✨
مردى خدمت رسول خدا _ص_ آمد؛ چون كه پیراهن كهنه پیامبر را دید، دوازده درهم به آن حضرت هدیه داد تا لباس بگیرند.
حضرت قبول کرد و به علی _ع_ فرمود: اى على! اين پول ها را بگير و پیراهنی برايم بخر تا بپوشم.
على _ع_ گويد: بازار رفتم و پيراهنى به دوازده درهم خريدم و نزد رسول خدا _ص_ آوردم.
پیامبر فرمود: «من پيراهن ارزانتر مىخواهم؛ به نظر تو، صاحبش آن را پس ميگيرد؟» گفتم نميدانم. فرمود: برو ببين.
من آمدم نزد صاحبش و گفتم: پیامبر، پیراهن ارزانترى میخواهد. فروشنده هم قبول کرد و آن را پس گرفت و دوازده درهم را برگرداند.
پول ها را نزد پیامبر آوردم و با هم به بازار رفتیم تا پیامبر پيراهنى بخرد.
در راه، پیامبر ديد يك كنيزى ميان راه نشسته و گريه میكند؛ به او فرمود: چرا گريه می كنى؟
گفت يا رسول اللَّه! بستگانم، چهار درهم به من دادند كه چیزی براى آنها بخرم اما آن را گم كردم و جرأت ندارم برگردم.
حضرت، چهار درهم از آن پول هدیه را به آن کنیز داد و فرمود: برگرد نزد بستگانت.
سپس پیامبر به بازار رفت و پيراهنى به قیمت چهار درهم خريد و پوشيد و خدا را حمد كرد.
در راه بر گشت، مرد برهنهاى را ديد ...
ادامه دارد👇👇
#تولید
#پیامبر
#پیامبر_اکرم
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
جوانه ها
#داستان_کوتاه ✨پیامبر پر برکت✨ مردى خدمت رسول خدا _ص_ آمد؛ چون كه پیراهن كهنه پیامبر را دید، دواز
ادامه #داستان_کوتاه
در راه بر گشت، مرد برهنهاى را ديد كه می گفت: هر كه مرا بپوشاند، خدا جامههاى بهشت به او پوشد.
پیامبر پيراهنى كه خريده بود را در آورد و به آن مرد برهنه پوشانید.
سپس به بازار برگشت و با چهار درهم باقى مانده، پيراهن ديگری خريد و پوشيد و حمد خدا كرد.
در حال بازگشت به منزل، ديد همان كنيز بر سر راه نشسته و گريه میكند.
پیامبر فرمود چرا نزد بستگانت نمیروى؟
گفت: يا رسول اللَّه! دير كردم؛ ميترسم مرا تنبیه کنند.
پیامبر فرمود: بیا باهم نزد بستگانت برویم.
رسول خدا_ص_ به در خانه آنها رسید، ایستاد و فرمود: سلام بر شما اى اهل خانه! جوابی نیامد.
چنين بود رسم رسول بزرگ كه تا سه مرتبه با صداى بلند براى صاحب خانه دعا مىكرد و درود مىفرستاد و اگر جوابى نمىشنيد، باز مىگشت.
در آخرين مرتبه، جواب سلام از داخل خانه بلند شد و اهل خانه بيرون آمدند.
پیامبر فرمود: چرا مرتبه اول و دوم جواب مرا نداديد؟
گفتند مرتبه اول، سلام شما را شنيديم ولى خواستيم سلام و دعای شما در حق ما تکرار شود!
رسول خدا_ص_ علت تأخير کنیز را شرح داد و شفاعت او را كرد و فرمود: اين كنيز، دير كرده است اما شما او را مواخذه نكنيد.
گفتند يا رسول اللَّه! بخاطر شفاعت و تشریففرمایی شما، او آزاد است (کنیز را در راه خدا آزاد کردیم).
رسول خدا _ص_ فرمود: الحمدلله؛ من دوازده درهمى با بركتتر از اين نديدم كه دو انسان برهنه را پوشانيد و بندهاى را هم آزاد كرد.
📚کتاب «خصال»، شیخ صدوق، ص۴۹۰، حدیث۶۹
#تولید
#پیامبر
#پیامبر_اکرم
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
#داستانک
✨سنگ بزرگ✨
🔹 روزي حاکمی سنگ بزرگي را بر گذرگاهي باريك قرارداد، به گونه اي كه ارابه ها و گاري ها و حتي گاه پياده ها براي گذر از آن مشكل داشتند. خود نيز به كمين نشست تا واكنش مردم را ببيند.
مدتها گذشت و همه با دردسر از كنار سنگ رد مي شدند و فقط به #غر_زدن اكتفا مي كردند.
🔰 روزي پيرمردي روستايي از آنجا رد مي شد و سنگ را ديد.
كوله بارش را زمين گذاشت و با زحمت بسيار آن سنگ را جابجا كرد و جاده را باز نمود ؛
ناگهان متوجه كيسه اي زير سنگ شد!!
كيسه را باز كرد، نامه اي بود و سنگهاي قيمتي بسيار❗️
⬅️ در نامه نوشته شده بود "اين پاداش كسي است كه به جاي غر زدن و اعتراض كردن به روزگار ، تلاش می کند در حد توان، وضعیت را تغییر دهد".
#داستان_کوتاه
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن❤️
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
#داستان_کوتاه
🔰مادر و دو پسر🔰
👤شيخ مفيد -ره- در خواب ديد:
🔅حضرت فاطمه زهرا -س- در حالی كه دست حسن و حسين ـع ـ را در دست داشت، آمد و رو به او فرمود:
«يا شيخ، به اين دو كودک، فقه را تعليم بده.»
🔹 شيخ مفيد از خواب بيدار شد. تعجب كرد از اين كه حضرت فاطمه به همراه حسنين بيايد و بگويد به آنها تعليم بده‼️
گذشت. روزی شيخ در جلسه درس نشسته بود. ناگهان زنی را ديد كه دست دو پسرش را در دست داشت و در برابرش ايستاده بود. زن به شيخ مفيد گفت: «يا شيخ به اين دو كودک، فقه را تعليم بده.»
🔹 شيخ مفيد كه تعبير خوابش را دريافته بود، آن دو كودک را به بهترين وجه پرورش داد تا جایی كه آن دو برادر، سيد رضی و سيد مرتضی از مفاخر شیعه شدند.
🔹روزی شيخ مفيد مقداری سهم امام به اين دو كودک داد كه به مادرشان بدهند. مادر آنها پول را قبول نكرد و گفت: «سلام مرا به شيخ مفيد برسانيد و بگوييد پدرمان مغازهای به ارث گذاشته است. مادرمان، اجاره اين مغازه را میگیرد و خرج مىكند، لذا احتياج زیادی نداريم و با قناعت زندگی میكنيم.»
📚تربيت فرزند در اسلام، ص۹۰.
#زنان_تراز_جهان_اسلام
#تربیت
#زنان_نمونه
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
#داستان_کوتاه
💠 قالیچه سوخته💠
مردی ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺷده بود ،
يک ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ توی خونه ﺩﺍﺷﺖ ،
ﮔﻮﺷﻪ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
مجبور بود ، همون رو برداشت برد بازار برایِ فروش .
ﻫﺮ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﯼ كه میرفت ،
میگفتن : ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ ،
ﺍَمّا ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﺎ ١٠٠ ﯾﺎ ۱۵۰ تومن ﺑﯿﺸﺘﺮ نمیخوریم .
ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺑﻮﺩ و به ﺍﻣﯿﺪِ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﺮﻥ ﺍﺯ اﯾﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ میرفت .
داخل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩها ،
حاج جواد فرش چی ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭ ،
از منصف های بازار و از ارادتمندانِ
اهلبیت _ع_
پرﺳﯿد :
قالیِ خوبیه ،
چرا ﻗﺎﻟﯽِ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ
ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ ❓ 😭
ﮔﻔﺖ : ﻣﻨﺰﻟﻤﻮﻥ ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ،
ﻣﻨﻘﻞ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ ، ﺫﻏﺎلها ﺭﯾﺨﺖ و ﻗﺎﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ .🌻😭
حاج جواد یک تکونی به خودش داد :
گفتی ﺗﻮی
ﺭﻭﺿﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ❓
گفت : بله .😭
گفت : ﺍﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ ﺍَمّا ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺮﺍی اﺭﺑﺎﺏِ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﻦ ١ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ از شما
ﻣﯿﺨﺮﻡ .🌻😭
قالیچه رو خرید و روی میزش پهن کرد و
تا آخر عمرش روی قسمت سوخته قالیچه که به اندازه کف دست بود
گُلِ مُحَمَّدی پرپر میکرد و دوستان صمیمی و همکارانش همه به نیت تبرک یک پَر از گُل را برداشته تو چایی شون میریختند .
✳️ اوﻥ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ توی روضه سوخته ﺑﻮﺩ قیمت گرفت ،
کاش دلمون تو روضهها بسوزه .
اونوقت بگیم :
یا امام حسین
دلِ سوخته رو چند
میخری ❓❗️
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن❤️
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
#داستان_کوتاه
✨پیامبر پر برکت✨
مردى خدمت رسول خدا _ص_ آمد؛ چون كه پیراهن كهنه پیامبر را دید، دوازده درهم به آن حضرت هدیه داد تا لباس بگیرند.
حضرت قبول کرد و به علی _ع_ فرمود: اى على! اين پول ها را بگير و پیراهنی برايم بخر تا بپوشم.
على _ع_ گويد: بازار رفتم و پيراهنى به دوازده درهم خريدم و نزد رسول خدا _ص_ آوردم.
پیامبر فرمود: «من پيراهن ارزانتر مىخواهم؛ به نظر تو، صاحبش آن را پس ميگيرد؟» گفتم نميدانم. فرمود: برو ببين.
من آمدم نزد صاحبش و گفتم: پیامبر، پیراهن ارزانترى میخواهد. فروشنده هم قبول کرد و آن را پس گرفت و دوازده درهم را برگرداند.
پول ها را نزد پیامبر آوردم و با هم به بازار رفتیم تا پیامبر پيراهنى بخرد.
در راه، پیامبر ديد يك كنيزى ميان راه نشسته و گريه میكند؛ به او فرمود: چرا گريه می كنى؟
گفت يا رسول اللَّه! بستگانم، چهار درهم به من دادند كه چیزی براى آنها بخرم اما آن را گم كردم و جرأت ندارم برگردم.
حضرت، چهار درهم از آن پول هدیه را به آن کنیز داد و فرمود: برگرد نزد بستگانت.
سپس پیامبر به بازار رفت و پيراهنى به قیمت چهار درهم خريد و پوشيد و خدا را حمد كرد.
در راه بر گشت، مرد برهنه اى را ديد ...
ادامه دارد👇👇
#تولید
#پیامبر
#پیامبر_اکرم
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
ادامه #داستان_کوتاه
در راه بر گشت، مرد برهنه اى را ديد كه می گفت: هر كه مرا بپوشاند، خدا جامههاى بهشت به او پوشد.
پیامبر پيراهنى كه خريده بود را در آورد و به آن مرد برهنه پوشانید.
سپس به بازار برگشت و با چهار درهم باقى مانده، پيراهن ديگری خريد و پوشيد و حمد خدا كرد.
در حال بازگشت به منزل، ديد همان كنيز بر سر راه نشسته و گريه میكند.
پیامبر فرمود چرا نزد بستگانت نمیروى؟
گفت: يا رسول اللَّه! دير كردم؛ ميترسم مرا تنبیه کنند.
پیامبر فرمود: بیا باهم نزد بستگانت برویم.
رسول خدا_ص_ به در خانه آنها رسید، ایستاد و فرمود: سلام بر شما اى اهل خانه! جوابی نیامد.
چنين بود رسم رسول بزرگ كه تا سه مرتبه با صداى بلند براى صاحب خانه دعا مىكرد و درود مىفرستاد و اگر جوابى نمىشنيد، باز مىگشت.
در آخرين مرتبه، جواب سلام از داخل خانه بلند شد و اهل خانه بيرون آمدند.
پیامبر فرمود: چرا مرتبه اول و دوم جواب مرا نداديد؟
گفتند مرتبه اول، سلام شما را شنيديم ولى خواستيم سلام و دعای شما در حق ما تکرار شود!
رسول خدا_ص_ علت تأخير کنیز را شرح داد و شفاعت او را كرد و فرمود: اين كنيز، دير كرده است اما شما او را مواخذه نكنيد.
گفتند يا رسول اللَّه! بخاطر شفاعت و تشریففرمایی شما، او آزاد است (کنیز را در راه خدا آزاد کردیم).
رسول خدا _ص_ فرمود: الحمدلله؛ من دوازده درهمى با بركتتر از اين نديدم كه دو انسان برهنه را پوشانيد و بندهاى را هم آزاد كرد.
📚کتاب «خصال»، شیخ صدوق، ص۴۹۰، حدیث۶۹
#تولید
#پیامبر
#پیامبر_اکرم
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4