eitaa logo
جوانه ها
273 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
395 ویدیو
6 فایل
🌱 جوانه ها 🌱 سنگر مجازی کانون خواهران مسجد حضرت زهرا _سلام الله علیها_ ☘️ 💗کانون دختران💗 مدیر @alijan10 معاون اجرایی @hajizadehF قم، خیابان امام خمینی_ره_ بعد از چهارراه شهید غفاری، به سمت حرم کوچه شهید سلطان زاده (61) پلاک 43 حسینیه آبشار
مشاهده در ایتا
دانلود
🌝من و خورشید🌝 یك شب، سارا کوچولو خواب یک ستاره بدجنس را دید. ستاره، خورشید را هل داد و خورشید توی جوراب سارا کوچولو افتاد. جوراب سارا بالای سرش بود. وقتی فردا صبح سارا کوچولو بیدار شد، دید همه جا تاریک است و از بالای سرش دارد نور می آید. به بالای سرش نگاه کرد، دید که خورشید در جورابش گیر کرده است. گفت:«سلام خورشید خانم اینجا چیکار می کنی؟؟» خورشید خانم با ناراحتی گفت:«این ستاره بدجنس، مرا هل داد افتادم توی جوراب تو». سارا کوچولو به سختی خورشید خانم را از توی جورابش در آورد و گفت: «خورشید خانم! حالا برو توی آسمان». 💠نویسنده: فاطمه فراهانی (گروه فیروزه؛ پایه چهارم ابتدایی) 🔸تایپیست: ریحانه رشیدی ✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق) ❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400 🕌کانون حضرت زهرا_س_ تمرین «اگر یک روز خورشید در جوراب شما گیر کرده باشد» 🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
🌷گل فرشته فرشته، شاخه گل شکسته را توی لیوان آب گذاشت و آن را برد پشت پنجره. آفتاب هر روز می آمد. نسیم از لای پنجره می‌وزید. فرشته مراقب بود که لیوان همیشه آب داشته باشد. کم کم ریشه نازکی از ساقه گل بیرون زد؛ فرشته ریشه را که دید با خوشحالی گفت می‌دانم باید کمی دیگر صبر کنم. چند روز گذشت، تعداد ریشه‌ها بیشتر شد و ساقه ها قوی‌تر شدن. فرشته با خودش گفت به نظرم وقتش رسیده اما نمی‌دانم چه کار کنم. لیوان گل را برداشت و رفت حیاط پیش پدر. پدر که مشغول باغبانی بود گفت حالا فقط یک چاله کوچک می خواهی تا گلت را بکاریم. فرشته یک چاله کوچک کَند و اولین گلش را توی باغچه کاشت. 💠نویسنده: ریحانه قاسمیان (گروه یاقوت؛ پایه هشتم) 🔸تایپیست: فاطمه رضایی ✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق) تمرین «یک تصویر از کتاب و مجله پیدا کنید و با آن یک داستان بسازید» 🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی 🕌کانون حضرت زهرا_س_ ❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
جوانه ها
#داستان_کوتاه 🌝روزی که خوشید در جورابم گیر کرده بود در روستای بزرگ و خوش آب و هوا، در کنار تپه های
👆ادامه داستان: خیلی تعجب کرد. خورشید توی جورابش بود. ازش پرسید: تو اینجا چه کار می کنی؟ خورشید با ناراحتی گفت: من اینجا گیر کردم! خیلی از ساعت کارم گذشته، نمی‌دونم چیکار کنم؟ عسل کمی فکر کرد و بعد گفت من میرم و زود برمی‌گردم. خورشید پرسید کجا میری؟ عسل گفت میرم پیش دکتر شرلوک. اون میتونه بهمون کمک کنه. عسل بدون یک لنگه جوراب راه افتاد. از خانه عسل تا خانه دکتر راهی نبود. عسل وقتی رسید، در زد اما خبری نشد. دوباره در زد. آقای شرلوک داد زد کیه؟ عسل گفت منم آقای شرلوک. در را باز کرد. عسل سلام کرد. آقای شرلوک جواب داد: سلام! این وقت شب اینجا چه کار می‌کنید؟ عسل گفت: حالا میشه بیام تو؟ آقای شرلوک گفت بفرمایید. عسل روی صندلی که جلویش میز بود نشست. به آقای شرلوک گفت ساعت رو دیدید؟ ساعت ۱۰هست. آقای شرلوک با تعجب گفت ساعت ۱۰ است. پس چرا هوا مثل شب تاریکه؟ عسل گفت خورشید توی جوراب من گیر کرده؛ نمیدونم باید چه کار کنم؟ برای همین اومدم پیش شما. آقای شرلوک گفت برو جوراب را برای اینکه دستت نسوزه در دوچرخه بگذار و بیا. عسل به خانه برگشت. جوراب را آرام در دوچرخه گذاشت و به راه افتاد. در راه چون تاریک بود، نمیتونست خوب با دوچرخه حرکت کنه و می ترسید که بیفتد. ناگهان چرخ دوچرخه به سنگی گیر کرد. عسل سریع ترمز کرد اما جوراب از دوچرخه افتاد و خورشید از جوراب درآمد. در همین لحظه، عقابی از آسمان آمد و خورشید را به آسمان برد. عسل اول خیلی ناراحت شد اما بعد دید همه جا روشن شد. آخ جون، خورشید سر جاش قرار گرفت. امروز گرچه با تاخیر، هوا روشن شد و همه تونستند به کارهاشون برسن. آقای شرلوک به عسل گفت: اگر کمی فکر کنی، خودت هم میتونی برای مشکلات، به راه‌حل برسی و دیگه نیازی نیست که از من کمک بگیری. 💠نویسنده: فاطمه یوسفیان (گروه فیروزه؛ پایه چهارم ابتدایی) 🔸تایپیست: زینب سادات گلچوبیان ✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق) تمرین «اگر یک روز خورشید در جوراب شما گیر کرده باشد» 🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی 🕌کانون حضرت زهرا_س_ ❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
🎩ماجرای کلاه پدر بزرگ این کلاه پدر بزرگ است. پدر بزرگ روی کلاهش خیلی خیلی حساس است. یک روز پدربزرگ توی خونه نبود؛ رفتم و کلاهش رو برداشتم؛ همین طور که به کلاه نگاه می‌کردم ناگهان به ذهنم آمد: این کلاه چقدر شبیه ماری است که یک فیل را کامل قورت داده است. دوان دوان به سمت مادرم رفتم تا آن چه که به فکرم آمده است را بهش بگم؛ مادر خندید و گفت: عزیزم مگر می‌شود؟ من که نمی توانم این چنین چیزی را تصور کنم. من خیلی ناراحت شدم و برگشتم به اتاق. همان جا گفتم باید یک تصویر از این فکرم بکشم. نقاشی را کشیدم و دوباره بردم که به مادر نشان بدهم؛ مادر تصویر را دید و خیلی خیلی خوشش آمد و مرا تحسین کرد. من خیلی خوشحال شدم که مادر حرف مرا باور کرد. همان لحظه، پدر بزرگ وارد خانه شد و کلاهش را در دست من دید! خیلی عصبانی بود اما چیزی نمی‌گفت. من جلو رفتم و اصلا نترسیدم. کاغذ را نشانش دادم و ماجرا را برایش گفتم. او هم خندید☺️ و مرا بوسید😘. 💠نویسنده: سارا سیمرغ (گروه یاقوت؛ پایه هشتم) ✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق) تمرین «یک تصویر از کتاب و مجله پیدا کنید و با آن یک داستان بسازید» 🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی 🕌کانون حضرت زهرا_س_ ❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
👣زیرزمین ترسناک😬 آرام آرام و با دست گرفتن به دیوار سرد زیر زمین، خود را به زیر زمین می‌رسانم. آن‌قدر ترسناک و تاریک است که ناخودآگاه حواسم بیشتر جمع می‌شود. با احتیاط قدم برمی‌دارم و در دل، لعنت می‌کنم که چرا چراغ های سوخته این‌جا را عوض نمی‌کنند. پایم را که بر زمین می‌گذارم، حس می‌کنم چیزی زیر پایم تکان می‌خورد. آب دهانم را قورت می‌دهم. حس می‌کنم قلبم جوری می‌زند که می‌خواهد بیرون بیاید از سینه‌ام. نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم کنترل کنم خودم را. پایم را برمی‌دارم و سریع پیش می‌روم. دست می‌کشم روی دیوار تا کلید برق را پیدا کنم. با حس چیزی مثل عنکبوت زیر دستانم، جیغ خفیفی می‌کشم. سریع کلید را روشن می‌کنم و زود دستم را می‌کشم. با مکث، نور ضعیفی روشن می‌شود. نگاهم را با ترس به اطراف می‌چرخانم. روی دیوار، آدامس است و روی زمین، پاک کن! نفس آسوده ای می‌کشم. وسیله‌ای که می‌خواهم را برمی‌دارم و از زیرزمین خارج می‌شوم. 💠نویسنده: زهرا نجف شاه آبادی (گروه یاقوت؛ پایه هفتم) ✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق) تمرین «تخیل زیرزمین تاریک و استفاده از قوای دیدنی، شنیدنی و لمس کردنی» 🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی 🕌کانون حضرت زهرا_س_ ❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
جوانه ها
#داستان_کوتاه 🐦پرستوی حرف نشنو من یک پرستوی کوچک هستم. دوست ندارم خانواده ام به من دستور دهند. روز
👆ادامه داستان: بعد از چند ساعتی که بازی کردیم خیلی خسته شدم. به مادرم گفتم برام آب میاری مامان؟ گفت نه خودت بلند شو. به پدرم گفتم؛ همین جواب رو داد. کم کم داشتم عصبانی می‌شدم. به برادرم گفتم اون هم متاسفانه گفت من نمی‌توانم بیاورم. از عصبانیت، فریاد زدم: چرا همه‌تون حاضر نیستید برای من آب بیارید؟ پدر و مادر و برادرم گفتن: مگه تو به حرف ما گوش کردی که ما به حرف تو گوش کنیم. تا این حرف را زدن، من از کارهای اشتباهم پشیمان شدم و از همه عذر خواهی کردم. دیگه این کار اشتباهم را تکرار نمی‌کنم. 💠نویسنده: زینب علیرضایی (گروه فیروزه؛ پایه پنجم) ✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق) تمرین «نوشتن داستانی درباره پرستوی حرف نشنو» 🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی 🕌کانون حضرت زهرا_س_ ❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
جوانه ها
#داستان_کوتاه 👣زیرزمین تاریک😬 وارد راهرویی بزرگ و طولانی می‌شوم که چند در قدیمی داشت؛ مانند خانه ا
👆ادامه داستان: درست مثل فیلم‌های ترسناک شده بود. برگشتم و بدو بدو به سمت در رفتم. با سرعت می‌رفتم. لحظه ای ایستادم و دستم را به دیوار گرفتم. ناگهان همه جا روشن شد. برگشتم. با صحنه ای که می‌دیدم، بلند بلند خندیدم. اون چیزی که به پایم چنگ زده بود، یک کیلیپس بود و آن صدای بدی که با وصل شدن به پایم و کنده شدن از پایم شنیدم، صدای باز و بسته شدن کیلیپس بود. بوی دیواری که فکر می‌کردم ‌کسی مرده، بوی دیوار تازه رنگ شده بود که من از بویش متنفر بودم. اون چیز سفیدی که افتاد پایین، چادر بود که از روی رخت آویز به پایین افتاده بود. صدای آن بچه که شعر می خواند، صدای عروسکی بود که من آن‌قدر ترسیده بودم که نفهمیده بودم پایم روی دکمه خواندنش خورده است... نگاهی به اطراف کردم و رفتم سمت پله ها تا این خاطره خنده دار و به خصوص ترسناک را در دفترچه خاطراتم بنویسم... 💠نویسنده: زینب آمره ای (گروه یاقوت؛ پایه ششم) ✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق) تمرین «تخیل زیرزمین تاریک و استفاده از قوای دیدنی، شنیدنی و لمس کردنی» 🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی 🕌کانون حضرت زهرا_س_ ❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4