🍀محفل صمیمانه🍀
♦️عزاداری دخترانه♦️
به صورت حضوری‼️
❤️همه دختران ابتدایی و دبیرستان
🔺سه شنبه این هفته (2 شهریور)
♦️راس 🔸ساعت 7🔸عصر
(تا ساعت 8)
به مدت1 ساعت‼️
لطفا بچه های کوچک تر نیاورید‼️‼️
(بدون حضور مادران)
💠با رعایت مسائل بهداشتی
+ماسک😷 بیا ...
♦️لیوان شخصی یا بطری کوچک برای استفاده از آبسردکن بیاورید.
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
16.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاسخ عراقی ها
به مداحی
من ایرانم و تو عراقی چه فراقی
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
#داستان_کوتاه
🌝روزی که خوشید در جورابم گیر کرده بود
در روستای بزرگ و خوش آب و هوا، در کنار تپه های کوتاه و بلند سرسبز، در کلبه ای چوبی، دختری به نام عسل با خانواده اش زندگی می کرد.
عسل هر روز صبح ساعت ۱۰ از خواب بیدار می شد. صبحانه میخورد و به مدرسه میرفت. از مدرسه که برمیگشت به پرندههایی که کنار کلبه، برای شان لانه درست کرده بود، آب و دونه میداد، به گلها میرسید و خلاصه هر روز کار جدیدی انجام میداد.
یک روز طبق معمول ساعت ۱۰ از خواب بیدار شد اما همه جا تاریک بود.
با خود گفت شاید زود بیدار شدم. به ساعت آبی رنگ روی دیوار خیره شد. اما نمی توانست ببیند که ساعت چند است. چراغ قوه ای را که روی میزش بود را روشن کرد و رو به ساعت گرفت. ساعت ده بود! خیلی تعجب کرد. از تخت پایین آمد و به سمت پنجره رفت.
پرده را کنار زد. همه جا تاریک بود و خورشید در آسمان نبود و چیزی هم دیده نمی شد.
کمی با خود فکر کرد و تصمیم گرفت بیرون از خانه برود تا بفهمد ماجرا از چه قرار است.
لباس هایش را پوشید اما یک لنگه از جورابش را پیدا نمی کرد.
کمی فکر کرد و یادش افتاد دیروز که از کلاس برگشته بود لباس هایش را در اتاق رها کرده بود و موقع خواب با پایش آن لنگه جوراب را به زیر تخت پرت کرده بود.
دستش را به زیر تخت برد که جوراب را بیرون بیاورد اما همین که دستش به جوراب خورد دستش سوخت. دستکش پوشید تا از سوختن دست جلوگیری کند.
جوراب را بیرون آورد. نوری که از جوراب میآمد، چشمش را اذیت میکرد. به سختی داخل جوراب را نگاه کرد.
ادامه👇
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
جوانه ها
#داستان_کوتاه 🌝روزی که خوشید در جورابم گیر کرده بود در روستای بزرگ و خوش آب و هوا، در کنار تپه های
👆ادامه داستان:
خیلی تعجب کرد. خورشید توی جورابش بود.
ازش پرسید: تو اینجا چه کار می کنی؟
خورشید با ناراحتی گفت: من اینجا گیر کردم! خیلی از ساعت کارم گذشته، نمیدونم چیکار کنم؟
عسل کمی فکر کرد و بعد گفت من میرم و زود برمیگردم.
خورشید پرسید کجا میری؟ عسل گفت میرم پیش دکتر شرلوک. اون میتونه بهمون کمک کنه.
عسل بدون یک لنگه جوراب راه افتاد. از خانه عسل تا خانه دکتر راهی نبود.
عسل وقتی رسید، در زد اما خبری نشد. دوباره در زد. آقای شرلوک داد زد کیه؟ عسل گفت منم آقای شرلوک.
در را باز کرد. عسل سلام کرد. آقای شرلوک جواب داد: سلام! این وقت شب اینجا چه کار میکنید؟
عسل گفت: حالا میشه بیام تو؟ آقای شرلوک گفت بفرمایید.
عسل روی صندلی که جلویش میز بود نشست.
به آقای شرلوک گفت ساعت رو دیدید؟ ساعت ۱۰هست.
آقای شرلوک با تعجب گفت ساعت ۱۰ است. پس چرا هوا مثل شب تاریکه؟
عسل گفت خورشید توی جوراب من گیر کرده؛ نمیدونم باید چه کار کنم؟ برای همین اومدم پیش شما.
آقای شرلوک گفت برو جوراب را برای اینکه دستت نسوزه در دوچرخه بگذار و بیا.
عسل به خانه برگشت. جوراب را آرام در دوچرخه گذاشت و به راه افتاد.
در راه چون تاریک بود، نمیتونست خوب با دوچرخه حرکت کنه و می ترسید که بیفتد.
ناگهان چرخ دوچرخه به سنگی گیر کرد. عسل سریع ترمز کرد اما جوراب از دوچرخه افتاد و خورشید از جوراب درآمد.
در همین لحظه، عقابی از آسمان آمد و خورشید را به آسمان برد.
عسل اول خیلی ناراحت شد اما بعد دید همه جا روشن شد. آخ جون، خورشید سر جاش قرار گرفت.
امروز گرچه با تاخیر، هوا روشن شد و همه تونستند به کارهاشون برسن.
آقای شرلوک به عسل گفت: اگر کمی فکر کنی، خودت هم میتونی برای مشکلات، به راهحل برسی و دیگه نیازی نیست که از من کمک بگیری.
💠نویسنده: فاطمه یوسفیان
(گروه فیروزه؛ پایه چهارم ابتدایی)
🔸تایپیست: زینب سادات گلچوبیان
✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق)
تمرین «اگر یک روز خورشید در جوراب شما گیر کرده باشد»
🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی
🕌کانون حضرت زهرا_س_
❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400
#تولید
#نویسندگی
#تابستون_کارستون
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ما_می_توانیم
☑️پینگپنگ باز بدون دست
در پارالمپیک توکیو
🔸ابراهیم حمدتو، پینگ پنگ باز 47 ساله اهل مصر به دلیل معلولیت از ناحیه دو دست با دهان پینگ پنگ بازی می کند.
🔸ابراهیم حمدتو وقتی 10 ساله بوده، هر دو دست خود را در تصادف قطار از دست میدهد و از همان زمان هم تصمیم گرفته تنیس روی میز بازی کند.
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
#داستان_کوتاه
🎩ماجرای کلاه پدر بزرگ
این کلاه پدر بزرگ است. پدر بزرگ روی کلاهش خیلی خیلی حساس است.
یک روز پدربزرگ توی خونه نبود؛ رفتم و کلاهش رو برداشتم؛ همین طور که به کلاه نگاه میکردم ناگهان به ذهنم آمد: این کلاه چقدر شبیه ماری است که یک فیل را کامل قورت داده است.
دوان دوان به سمت مادرم رفتم تا آن چه که به فکرم آمده است را بهش بگم؛ مادر خندید و گفت: عزیزم مگر میشود؟ من که نمی توانم این چنین چیزی را تصور کنم.
من خیلی ناراحت شدم و برگشتم به اتاق. همان جا گفتم باید یک تصویر از این فکرم بکشم. نقاشی را کشیدم و دوباره بردم که به مادر نشان بدهم؛ مادر تصویر را دید و خیلی خیلی خوشش آمد و مرا تحسین کرد.
من خیلی خوشحال شدم که مادر حرف مرا باور کرد.
همان لحظه، پدر بزرگ وارد خانه شد و کلاهش را در دست من دید! خیلی عصبانی بود اما چیزی نمیگفت.
من جلو رفتم و اصلا نترسیدم. کاغذ را نشانش دادم و ماجرا را برایش گفتم.
او هم خندید☺️ و مرا بوسید😘.
💠نویسنده: سارا سیمرغ
(گروه یاقوت؛ پایه هشتم)
✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق)
تمرین «یک تصویر از کتاب و مجله پیدا کنید و با آن یک داستان بسازید»
🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی
🕌کانون حضرت زهرا_س_
❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400
#تولید
#نویسندگی
#تابستون_کارستون
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
18.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ ✨خانه زاد✨
پیرغلامان امام حسین !
دعا کنید ما نوجوونا و جوونا🧕🏻 هم نوکرش باشیم🤲
#امام_حسین
#محرم
#سرود
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
#داستان_کوتاه
👣زیرزمین ترسناک😬
آرام آرام و با دست گرفتن به دیوار سرد زیر زمین، خود را به زیر زمین میرسانم.
آنقدر ترسناک و تاریک است که ناخودآگاه حواسم بیشتر جمع میشود.
با احتیاط قدم برمیدارم و در دل، لعنت میکنم که چرا چراغ های سوخته اینجا را عوض نمیکنند.
پایم را که بر زمین میگذارم، حس میکنم چیزی زیر پایم تکان میخورد.
آب دهانم را قورت میدهم. حس میکنم قلبم جوری میزند که میخواهد بیرون بیاید از سینهام.
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم کنترل کنم خودم را.
پایم را برمیدارم و سریع پیش میروم. دست میکشم روی دیوار تا کلید برق را پیدا کنم.
با حس چیزی مثل عنکبوت زیر دستانم، جیغ خفیفی میکشم.
سریع کلید را روشن میکنم و زود دستم را میکشم.
با مکث، نور ضعیفی روشن میشود. نگاهم را با ترس به اطراف میچرخانم. روی دیوار، آدامس است و روی زمین، پاک کن!
نفس آسوده ای میکشم. وسیلهای که میخواهم را برمیدارم و از زیرزمین خارج میشوم.
💠نویسنده: زهرا نجف شاه آبادی
(گروه یاقوت؛ پایه هفتم)
✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق)
تمرین «تخیل زیرزمین تاریک و استفاده از قوای دیدنی، شنیدنی و لمس کردنی»
🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی
🕌کانون حضرت زهرا_س_
❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400
#تولید
#نویسندگی
#تابستون_کارستون
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
19.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ ✨حسینی بمان✨
#امام_حسین
#محرم
#سرود
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
#داستان_کوتاه
🐦پرستوی حرف نشنو
من یک پرستوی کوچک هستم. دوست ندارم خانواده ام به من دستور دهند.
روزی پدرم در حالی که مریض بود، گفت پسرم برای من آب میآوری؟
گفتم پدر جان من نمیتوانم برای شما آب بیاورم، دوستهایم دم در لانه منتظرم هستند.
من رفتم دم در لانه؛ دیدم دوستهایم دارن با هم صحبت میکنند. یکی از دوستام گفت تا ما صحبتمون تمام میشه، برو توپت رو بیار.
من گفتم خودت چرا نمیاوری؟
گفت به خاطر اینکه تو سر پا بودی میتونستی برامون زود توپت رو بیاری ولی مشکلی نداره خودم الان میرم میارم.
در حال بازی کردن بودیم که یه دفعه مادرم صدا کرد و گفت پسرم امروز نوبت توست تا بری غذا پیدا کنی.
گفتم مامان من میخوام بازی کنم؛ الان وقت ندارم.
در حال بازی بودیم که برادرم صدام کرد. گفتم بله.
گفت: برادر! تو که از من بزرگتری فکر کنم بدونی این چیه؟
گفتم من الان حوصله ندارم برو از بابا بپرس.
ادامه👇
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
جوانه ها
#داستان_کوتاه 🐦پرستوی حرف نشنو من یک پرستوی کوچک هستم. دوست ندارم خانواده ام به من دستور دهند. روز
👆ادامه داستان:
بعد از چند ساعتی که بازی کردیم خیلی خسته شدم.
به مادرم گفتم برام آب میاری مامان؟ گفت نه خودت بلند شو.
به پدرم گفتم؛ همین جواب رو داد.
کم کم داشتم عصبانی میشدم.
به برادرم گفتم اون هم متاسفانه گفت من نمیتوانم بیاورم.
از عصبانیت، فریاد زدم: چرا همهتون حاضر نیستید برای من آب بیارید؟
پدر و مادر و برادرم گفتن: مگه تو به حرف ما گوش کردی که ما به حرف تو گوش کنیم.
تا این حرف را زدن، من از کارهای اشتباهم پشیمان شدم و از همه عذر خواهی کردم.
دیگه این کار اشتباهم را تکرار نمیکنم.
💠نویسنده: زینب علیرضایی
(گروه فیروزه؛ پایه پنجم)
✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق)
تمرین «نوشتن داستانی درباره پرستوی حرف نشنو»
🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی
🕌کانون حضرت زهرا_س_
❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400
#تولید
#نویسندگی
#تابستون_کارستون
🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸
https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4