یـا ربَّ العالَمیـن.'🌱
💎《یعقوب》بوددرطلبپیراهنیـار
امروز 3 شوال، درست چهل و هفت روز بعد از آخرین حضور «یعقوب»، کنار پیچ کوچه، بچههای محله منتظر «یعقوب» هستند.
«یعقوب» هم قول داده که میآید.
آفتاب به طور کامل در آسمان پهنا گزیده و تابش تند آن، مستقیم به صورت بچهها میخورد.
هیچ چیز چشمگیری به چشم نمیخورد جز سر و صداهایی که از چند خانه آن طرفتر به گوش میرسد.
صدای ریختن قاشق چنگالها در یک تشت پلاستیکی و همهمهای که گاه شیون زنها به آن رنگ میپاشد.
و البته عکسهایی که کل کوچه را آذین بسته. «جعفر» که مثل همیشه به دیوار سنگی تکیه داده، سیگار چهارم و پنجمش به ته میرسد، انگشتش را میسوزاند اما انگار که انگشتانش بی حس شده باشد،
هیچ واکنشی نشان نمیدهد. مانند مردهای که تازه روح از بدنش جدا شده، رد نگاهش به پیچ کوچه مانده.
«حسن» که بی قرارتر از همه طول وعرض کوچه را طی میکند، رو به «مصطفی» که حوصله حرف زدن ندارد و گوشهای کز کرده با بغض میگوید:
«مطمئن هستی که میآید؟ «مصطفی» بدون اینکه پاسخ «حسن» را بدهد رویش را بر میگرداند.»
#ادامـهدارد....🎈