eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
بسـم‌نامت‌یا‌الله🌱 نگاهش‌گوشه نشین شده بود و قامت بلند و چهارشانه‌اش را درهم جمع کرده بود. مدتی بود که دیگر از آن لبخند دلنشین در چهره روشن حسن خبری نبود. حسین تلفن راقطع کرد و با انرژی وارد اتاق شد. حسن اما هنوز همانطور اخم‌هایش درهم بود. قبل از تقسیم شدن، لبخند از لبش جدا نمی‌شد. هرکس از دلش خبرنداشت فکر می‌کرد دوری از خانواده و غربت اینطور بهمش ریخته اما حسین همکلاسی‌شان بود و میدانست حسن بیقرار یاسر است. آنها دوری از هم را طاقت نمی‌آوردند. حسین سعی کرد با شوخی حال و هوای حسن را عوض کند اما او به زمین خیره شده بود. دلتنگی رفیق چندین ساله‌اش دست خیالش را کشیده بود به سال‌ها قبل؛ وقتی نوجوان بودند... آنقدر صدایشان شبیه هم بود که وقتی باهم حرف می‌زدند انگار کسی داشت با خودش حرف می‌زد: - تو میگی چه رشته‌ای بریم حسن؟ - هرچی و هرجا باشه فقط باهم باشیم. - اونکه حتما، دیدی امروز آقا معلم گفت باید به آینده شغلی‌مون هم فکر کنیم. - نظرت راجع به دانشگاه نظامی چیه؟ - منظورت همون دانشگاهیه که تو ایران بورس می‌کنه؟ - آره از پس امتحانش برمیایم. - میدونی که! اینجا با اون مدرک کاری که دوست داریم رو... ولی موافقم. - تو که برنامه ریزی آینده برات خیلی مهمه چرا موافقی؟ - دلیل منم عین تو؛ بخاطر مقاومت... لبخند معناداری که آن روز بین چشم‌هایشان ردوبدل شد، انگار دوباره در چشم‌های تنهای حسن منعکس شد. باید کاری می‌کرد... تا آن روز آنها از هم جدا نشده بودند و با هم این راه را انتخاب کرده بودند... 🎈
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
بسـم‌نامت‌یا‌الله🌱 نگاهش‌گوشه نشین شده بود و قامت بلند و چهارشانه‌اش را درهم جمع کرده بود. مدتی بو
در شهر قزوین باهم کلاس‌های زبان فارسی را رفتند و درمقابل نگاه متعجب همه، در زمان کوتاهی موفق شدند هم خوب فارسی حرف بزنند و هم به نگارش آن مسلط شوند. در همان قزوین بود که صوت زیبای اذانشان همه را درگیر کرده بود. صدای ملکوت‌وار داشتند و همه با صدای آن دو برای نماز صبح بیدار می‌شدند. تا جایی که حسین و بقیه هم دوره‌ای‌هایشان بعضی وقت‌ها قبل از اذان بیدار می‌شدند، تنها به شوق شنیدن صدای یاسر و حسن. هر دو قرارگذاشته بودند اگر یکی قبول نشد آن یکی هم بماند و نرود اما حالا یاسر به دانشگاه مشهد اعزام شده بود و حسن به دانشگاه اصفهان. نگاهش عمیق‌تر شد؛ تصمیمش را گرفته بود؛ باید هرجور شده مسئولین را راضی می‌کرد با یاسر در یک دانشگاه درس بخواند. می‌دانست نفس اوهم به نفس رفیقش بسته است. دستش را روی زانویش گذاشت و بلند شد. حسین نمی‌دانست در فکر او چه می‌گذرد یا چکار می‌خواهد بکند. از وقتی در قزوین با حسن و یاسر هم اتاقی بود، آنها را باهم دیده بود؛ عین برادرهای دوقلو! 🎈
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
در شهر قزوین باهم کلاس‌های زبان فارسی را رفتند و درمقابل نگاه متعجب همه، در زمان کوتاهی موفق شدند ه
در طرف دیگر، یاسر هم حالش بهتر از حسن نبود. پاکی و مهربانی که در رفاقت آنها زبان زد بود، حالا در دوری این دو رفیق بیشتر سر زبان‌ها افتاده بود. همه می‌دیدند که یاسر دائم در فکر حسن است تا آن‌جا که سر غذا با او تماس تصویری می‌گرفت حتی وقتی که از دانشگاه بیرون می‌رفت و یا در خوابگاه بود، هر وقت فرصتی دستش می‌آمد با حسن تماس می‌گرفت و چند دقیقه‌ای همدیگر را از حال هم با خبر می‌کردند. یاد بچگی‌هایشان افتاد وقتی در فوتبال باهم یک تیم می‌شدند و اصرار بقیه بچه‌ها برای مقابل هم بازی کردن را به هیچ وجه قبول نمی‌کردند. آخر سر هم بقیه مجبور می‌شدند آنها را در یک تیم پیش هم بگذارند تا از بازی بیرون نروند. راهشان را باهم انتخاب کرده بودند؛ پیوستن به مقاومت حزب الله را برای دفاع از حق و مظلومین گوشه و کنار دنیا انتخاب کردند. خوب با خطرات راه آشنا بودند و از زخم زبان‌ها و طعنه و بد و بیراه‌ها هم واهمه‌ای نداشتند. مهم عشقی بود که خدا برای طی کردن این راه در دلشان خلق کرده بود. 🎈
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
در طرف دیگر، یاسر هم حالش بهتر از حسن نبود. پاکی و مهربانی که در رفاقت آنها زبان زد بود، حالا در دو
یاسر آن روز انگار تمام گذشته را پیش چشمانش دید. اینکه همه‌اش کنار حسن بوده؛ رفیقی که گرچه برادری نداشت اما او را با همه وجود به برادری انتخاب کرده بود. دیگر طاقت یاسر تمام شد و به اصفهان رفت. همانجا بود که با هم تصمیم گرفتند کار موثری برای تمام شدن این دوری انجام بدهند. بالاخره اصرارهایشان نتیجه داد؛ کسی نمی‌دانست چطور اما مسئولین دانشگاه را راضی کردند که کنارهم درس بخوانند. اصلا وقتی حسن و یاسر باهم بودند کاری نبود که نتوانند انجام بدهند. وسایلشان را جمع کردند و راهی تهران شدند. شاید توسل به امام حسین (ع) راز رسیدنشان به دانشگاه امام حسین بود. حالا دوباره دو رفیق شانه به شانه هم بودند. قلب یاسر در سینه ستبرش جانی دوباره گرفته بود و لبخند دلنشین حسن بازهم به چهره ملیحش بازگشته بود. پیش هم که بودند اشتیاقشان به یادگیری بیشتر می‌شد. سخت تمرین می‌کردند و در رشته هوافضا به خوبی رو به پیشرفت بودند. 🎈
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
آن روزها که هردو برای درس خواندن سخت تلاش می‌کردند و هدفشان مدام جلوی چشمشان بود از پایان کار بی خبر
حسن و یاسر حالا آماده خدمت در صفوف محکم مقاومت بودند تا نه تنها در مرزهای لبنان که برای آزادی مظلومان در هر سرزمینی با الگوگیری از حضرت عشق، امام حسین(ع)، حماسه و دلاوری بیافریند. حسن و یاسر باهم قراری گذاشتند تا بصورت ناشناس به بیماران نیازمند کمک مالی کنند. آنها قرار دیگری هم داشتند، تنها قراری که از هم پنهان می‌کردند. اینکه نیمه شب‌ها نماز شب‌شان قطع نشود و این عبادت عارفانه را حتی دور از چشم پدر و مادر خود انجام می‌دادند. چند سالی بود که آتش فتنه داعش در سوریه برپا شده بود. در عرض تنها چند سال تروریست‌های تکفیری - صهیونیستی، با سلاح‌های غربی در دل شام شروع به جنایات وحشتناکی کردند؛ تکه تکه کردن مادرها جلوی چشمان کودکان، ربودن دختران پیش چشم پدران و بریدن سر پسران مقابل ضجه های بیقرار مادران! حسن و یاسر حالا عضو نیروهای حزب الله بودند و نمی‌توانستند درمقابل این همه ظلم و جنایت آن هم وقتی همه این فتنه‌ها از اسرائیل آب می‌خورد و به نام اسلام تمام می‌شود، ساکت بمانند. آن همه تلاش و درس خواندنشان هم برای همین بود که بتوانند بهتر با شیاطین زمانه بجنگند. آنها با همه وجود درک کرده بودند که بی‌تفاوتی با انسانیت یکجا جمع نمی‌شود. پس باید از عزیزانشان دل می‌کندند و راهی بلاد بلا می‌شدند. اما چطور باید به مادرانشان می‌گفتند؟! 🎈
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
حسن و یاسر حالا آماده خدمت در صفوف محکم مقاومت بودند تا نه تنها در مرزهای لبنان که برای آزادی مظلوما
«کاروان امام حسین (ع) درحال عبوره. مامان! اجازه می‌دی امام مون رو تو جنگ با کفر و ظلم، یاری کنیم؟» مگر می‌شود در پاسخ این سوال نه گفت؟ گیرم که مادر هم باشی. گیرم که تنها ثمره زندگی‌ات بخواهد راهی شود. جوان رشیدت همانکه در وجودت پروراندیش، شب به شب بالای سرش چشم برهم نگذاشتی. پابه پایش پیش رفتی تا راه رفتن یاد بگیرد و هر بار که زمین خورد تکه‌ای از قلبت جدا شد. حالا که مرد شده و آرزوی داماد کردنش را داری باید بگذاری برود. رفتنی که شاید... نه نمی‌توانی به زبان بیاوری. مادر بودن به داشتن اولاد است اگر او نباشد... اشک در چشمانت جمع می‌شود. نمی‌خواهی با گریه، قدم‌هایش را مردد کنی. نگاه ترت را از او می‌گیری. اقتدا می‌کنی به بانو سیده زینب (س)، غم را در سینه آرام می‌کنی لب می‌گشایی به رضایت. بغلت می‌کند. مثل کسی که به بهترین آرزویش رسیده باشد؛ با شوق دست و پایت را می‌بوسد. عطر تنش مشامت را پر می‌کند. کاش می‌شد همراهش بروی! 🎈
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
«کاروان امام حسین (ع) درحال عبوره. مامان! اجازه می‌دی امام مون رو تو جنگ با کفر و ظلم، یاری کنیم؟»
با چشم‌های تار به رفتنش خیره می‌شوی. قرآن را روی قلبت می‌فشری. آخ! یادت رفت از زیر قرآن ردش کنی. زیرلب می‌پرسی: «برمی‌گردی؟» در میدان نبرد هم یاسر و حسن مثل دو برادر پشت به پشت هم پیش می‌رفتند. هربار که خطری حس می‌کردند، در سپر بلا شدن برای هم پیشی می‌گرفتند. مردانه با نامردان تاریخ می‌جنگیدند. خواست خدا بود که هردو رفیق از ماموریت نخست سالم برگشتند خانه. شاید مادرهایشان، ام‌المصائب را به حسینش قسم داده بودند. انگار همه دنیا را به این مادرها داده بودند. همه دنیا یعنی سالم دیدن میوه دلت. یعنی بازگشت نور به چشمانت. یعنی آنقدر قلبت تند بزند که بترسی همه دنیا صدایش را بشنوند. یعنی از ذوق نتوانی کلامی بگویی و چشمانت از عشق خیس شود. اما نبرد حق و باطل هنوز ادامه دارد. جوان داری به فدای جوانی علی اکبرِ حسین (ع). یاسر و حسن در خانه ماندن را تاب نمی‌آوردند. بازهم باید می‌رفتند. رفتن، تلخ‌ترین فعل جهان است! 🎈
خاطره‌ای به یاد دارم که جهاد برایم تعریف کرد: وی زمانی که یازده سال داشت از طریق شبکه المنار برای فراگیری برخی توانایی‌های فنی از جمله آشنایی با نرم افزارهای پیشرفته و نحوه استفاده از آنها به سوریه رفت. وی با افرادی به دمشق رفته بود که به مراتب سن و سال بیشتری از وی داشتند. زمانی که استاد برگزاری کلاس مذکور در حال توضیح و شرح نحوه بهره برداری و استفاده از نرم افزارهای پیشرفته بود، به ناگهان جهاد خطاب به وی می گوید که اطلاعات شما در این زمینه اشتباه است، چراکه برای استفاده از این نرم افزارها می توان از راه‌های دیگری نیز بهره برد که به مراتب آسان‌تر از راهی است که شما معرفی می کنید.
💚یـا ربَّ العالَمیـن.'🌱 💎«یعقوب» بود، در طلب پیراهن یار🕊 آفتاب داغ خرداد ماه حرارتش را به جان بچه‌ها انداخته بود. ظهرِ تب‌دارِ خفقان آوری بود و گَردِ ترس و نا امیدی بر چهره شهر «بصره» هم نشسته بود. بچه‌های محله منتظر آمدن «یعقوب» بودند. همه می‌دانستند این ساعت از روز، در حال رسیدگی به مادرش است؛ پیر زن آشفته حالی بود که حتی توان راه رفتن هم نداشت. قدرت بیماری بر جسمش چیره شده بود و «یعقوب» برای رفتن به بیمارستان، جسم رو به احتظارش را به دوش می‌کشید. مدت‌ها بود همین کار را می‌کرد و با محبت و صبوری پذیرای مراقبت از مادر بود. اما آن روز، پانزدهم شعبان، غیاب «یعقوب» طولانی شده بود. «حسن» که بی‌خیال‌تر از همه بود، روی جدول کِشی کنار کوچه نشسته بود. آرنجش را روی زانوهایش گذاشته بود و به گوشی‌اش ور می‌رفت ....🎈
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
💚یـا ربَّ العالَمیـن.'🌱 💎«یعقوب» بود، در طلب پیراهن یار🕊 آفتاب داغ خرداد ماه حرارتش را به جان بچه
یـا ذَاالْجلالِ وَ الْاِکرام.'🌱 💎«یعقوب» بود، در طلب پیراهن یار چند ثانیه رد نگاهش روی بندِ کفش‌های زهوار دررفته‌اش می ماند و بعد دوباره انگشت شصتش روی صفحه گوشی بالا و پایین می‌شد. «مصطفی» و «حمزه» ایستاده بودند و مشغول صحبت بودند. موضوع صحبتشان هم مشخص بود؛ چیزی که این روزها زیاد بین مردم شهر دهان به دهان می‌شد. گاهی ترس و تشویش رنگ از چهره‌شان می‌زدود و گاهی خشم و کینه به رعب و وحشت‌شان اضافه می‌شد. «جعفر» که چند قدم آن طرف‌تر زیر تنها سایه درخت، به دیوار سنگی تکیه داده بود و عمیقا به صحبت‌های آن دو گوش می‌داد، به نظرش آمد که «یعقوب» واقعا دیر کرده. پک محکمی به سیگارش زد. چشمش به روبرویش افتاد. قامت بلند «یعقوب» از پیچ کوچه گذشت. پک دیگری زد و سیگار را زیر پایش له کرد و گفت: «یعقوب هم آمد.» .... 🎈
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
یـا ذَاالْجلالِ وَ الْاِکرام.'🌱 💎«یعقوب» بود، در طلب پیراهن یار چند ثانیه رد نگاهش روی بندِ کفش‌
یـا قاضِیَ الْحاجات.'🌱 💎«یعقوب» بود، در طلب پیراهن یار همه نگاه‌ها به سمت «یعقوب» کشیده شد. صورت گلگونش خیس از عرق بود. دسته‌ای از موهای مجعدش به پیشانی‌اش چسبیده بود. پیراهن سفیدی به تن داشت که آستین‌هایش را تا آرنج بالا زده بود. تبسمی کرد. دستش را بالا برد و در هوا تکان داد. کبودی زیر چشم‌هایش نشان از بی‌خوابی عمیقش می‌داد. به روزه داری عادت داشت. پس دلیل این حالش، علتی فراتر از تشنگی بود. چیزی که هم روح و هم جسمش را با هم به تاراج برده بود. نزدیک بچه‌ها که رسید، نگاه نافذش را به سمت «جعفر» انداخت. زبان خشکش را روی لب‌های ترک خورده‌اش کشید و با لبخندی که کنار لبش جا خوش کرده بود گفت: «حل شد». «حسن» که با آمدن «یعقوب» از جایش برخاسته بود، شلوارش را کمی تکاند و پیراهن جذبش را مرتب کرد. نگاهش مثل «مصطفی» و «حمزه» بین چشم‌های «یعقوب» و «جعفر» در رفت و آمد بود. با تردید پرسید: «چه حل شد یعقوب؟» .... 🎈
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
یـا قاضِیَ الْحاجات.'🌱 💎«یعقوب» بود، در طلب پیراهن یار همه نگاه‌ها به سمت «یعقوب» کشیده شد. صورت
یـا حـیُّ یـا قیّوم.'🌱 💎«یعقوب» بود، در طلب پیراهن یار «یعقوب» که از فرط خستگی نفس کم آورده بود، خم شد و دستش را به زانوهایش گرفت. نفسی عمیق کشید. قامت راست کرد و در حالی که سرفه می‎کرد و دستش را جلوی دهانش گرفته بود، گفت: «به یک مفهوم عمیق از زندگی رسیدم.» برای «جعفر» همین بس که سکوت معنی دارش نشان از تشویش درونی‌اش باشد. بدون مقدمه پرسید: «یعقوب! به نظرت جهاد مهم تر است یا شهادت؟» «یعقوب» دستش را در موهای مشکی‌اش فروبرد. بعد به صورت و گردنش کشید تا شاید از هرم گرمایی که به تنش نشسته بود کم کند. نفس گرمش را بیرون داد و گفت: «نمیدانم. به نظرم شهادت تجلی جهاد است.» - پس میگویی شهادت مهم تر است؟ -درباره چیزی که تجربه نکرده‌ام نظر نمی‌دهم. اما چیزی که مهم است تکلیف است. باید به تکلیف عمل کرد. ...🎈
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
یـا حـیُّ یـا قیّوم.'🌱 💎«یعقوب» بود، در طلب پیراهن یار «یعقوب» که از فرط خستگی نفس کم آورده بود،
یـا ربَّ العالَمیـن.'🌱 💎《یعقوب》بود‌در‌طلب‌پیراهن‌یـار امروز 3 شوال، درست چهل و هفت روز بعد از آخرین حضور «یعقوب»، کنار پیچ کوچه، بچه‌های محله منتظر «یعقوب» هستند. «یعقوب» هم قول داده که می‌آید. آفتاب به طور کامل در آسمان پهنا گزیده و تابش تند آن، مستقیم به صورت بچه‌ها می‌خورد. هیچ چیز چشمگیری به چشم نمی‌خورد جز سر و صداهایی که از چند خانه آن طرف‌تر به گوش می‌رسد. صدای ریختن قاشق چنگال‌ها در یک تشت پلاستیکی و همهمه‌ای که گاه شیون زن‌ها به آن رنگ می‌پاشد. و البته عکس‌هایی که کل کوچه را آذین بسته. «جعفر» که مثل همیشه به دیوار سنگی تکیه داده، سیگار چهارم و پنجمش به ته می‌رسد، انگشتش را می‌سوزاند اما انگار که انگشتانش بی حس شده باشد، هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. مانند مرده‌ای که تازه روح از بدنش جدا شده، رد نگاهش به پیچ کوچه مانده. «حسن» که بی قرارتر از همه طول وعرض کوچه را طی می‌کند، رو به «مصطفی» که حوصله حرف زدن ندارد و گوشه‌ای کز کرده با بغض می‌گوید: «مطمئن هستی که می‌آید؟ «مصطفی» بدون اینکه پاسخ «حسن» را بدهد رویش را بر می‌گرداند.» ....🎈
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
یـا ربَّ العالَمیـن.'🌱 💎《یعقوب》بود‌در‌طلب‌پیراهن‌یـار امروز 3 شوال، درست چهل و هفت روز بعد از آخر
یـا ذَاالْجلالِ وَ الْاِکرام.'🌱 💎《یعقـوب‌‌》بـود‌درطلـب‌پیـراهـن‌یـار صدای غم‌بار و مداومی از پیچ کوچه به گوش می‌رسد. صدا هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود. «جعفر» به زحمت آب دهانش را قورت می‌دهد. انگار که از پشت پرده اشک قامت بلند «یعقوب» را می‌بیند. با انگشت شصت و اشاره، اشک چشم‌هایش را می‌گیرد. «یعقوب» واقعا آمده. با صدایی که به زور با بازدمش خارج می‌شود و به گمان، خودش هم نمی‌شنود، می‌گوید: «یعقوب آمد.» کسی جمله‌اش را بلند و بلندتر فریاد می‌زند: «یعقوب آمد...یعقوب آمد...» همه نگاه‌ها به سمت «یعقوب» کشیده می‌شود. صدای ناله و ضجه به آسمان برمی‌خیزد. روی بام‌ها و دیوارها غلغله می‌شود و از پیچ کوچه تا چند خانه آن طرف‌تر که خانه «یعقوب» است، جمعیتی از زن و مرد و کودک به استقبال «یعقوب» می‌آیند. صدای «لا اله الا الله» با شیون جمعیت، تن زمین و آسمان را می‌لرزاند. حزن عزا با آتش خشم شعله‌ورتر می شود. بوی دفاع از حرم می‌آید .... 🎈
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
لا اِلاَ اِلَّا الله الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین.'🌱 ✍️روایتی‌مادرانه 🗣ماما، هنگام شهادت امام مهدی
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدِ وَآلِ مُحَمَّد.'🌱 ✍️روایتی‌مادرانه مـامـا،هنگـام‌شهـادت‌امـام‌مهـدی‌‌ر‌ا‌صـدازدی؟ صبح روز بعد؛ مثل روز قبل، مادر آنقدر نگران است که به خود می‌لرزد. وضو گرفت و بازهم مقداری از آب وضو با اشک‌هایش یکی شد. نماز صبحش را خواند و آخر نمازش دعا کرد؛ این بار برای فرزندانش به جز «علی». و همچنین برای همسر استوارش دعا کرد که صبرش را از مدد او داشت. ثانیه‌هایی قبل از سجده رفتن نجوایی شنید: «أم بلال، پسرت شهید شد». ترسی ازاین نداشت که به او بگویند دیوانه شده، پس با اطمینان با خود زمزمه کرد: «علی شهید شد». بی تردید روزی گوشش به سخن خواهد آمد و به آنچه که شنیده شهادت خواهد داد. روز دوم با کنجکاوی و خبرهای بیشتر گذشت. خورشید در پیش چشم‌هایش تاریک و بی‌رمق بود؛ گویی کل روز برایش غروبی دلگیر بود. .... 🎈
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدِ وَآلِ مُحَمَّد.'🌱 ✍️روایتی‌مادرانه مـامـا،هنگـام‌شهـادت‌امـام‌مهـ
یـا ربَّ العالَمیـن.'🌱 ✍️روایتـی‌مـادرانه ،هنگـام‌شهـادت‌امـام‌مهـدی‌راصـدازدی؟ هفت روز بعد؛ روز هفتم همراه است با اخبار گوناگون، خیالات و ناراحتی‌ها، نگرانی و حیرت، انتظار و انتظار و انتظار.... نمی‌شود آن لحظات سخت انتظار را وصف کرد. سخنان مردم و نظرات آن‌ها، حواشی، خاطرات، اشک‌ها، آسمان ابری، رنگ اتاق و گام‌هایی که با نگرانی برداشته می‌شد... جملات از وصف آن لحظه‌ها عاجزند. هفت روز گذشت. هر تماسی که گرفته می‌شد و و هر فردی که از راه می‌رسید، به مثابه امیدی بود که خیلی زود رنگ می‌باخت. وجود مادر از یخبندان قلب، طوفان افکار و تصورات سردش می‌لرزید اما با این حال به اطرافیانش صبوری می‌داد؛ به فرزندانش، بستگانش و مابقی مردم. او تنها کسی بود که با اطمینان شهادت علی‌اش را باور داشت و پدر «علی»، آن کوه استوار، تنها کسی بود که از آگاهی همسرش از این موضوع مطلع بود. حدس مادر اشتباه نبود، علی شهید شده بود اما هنوز هدهد خبر رسان از راه نرسیده بود. بالاخره گروهی با یک خبر موثق آمدند؛ .... 🎈
یـا ذَاالْجلالِ وَ الْاِکرام.'🌱 ✍️روایتـی‌مــادرانــه ،هنـگام‌شهـادت‌امـام‌مهـدی‌راصـدا‌زدی؟ شهادت علی مبارک. خداوند منان بر شما منت نهاد و او را شهید برگزید. مادر شهید: «پیکرش کجاست؟» - «برادران نتوانستند او را به عقب برگردانند. تروریست‌های مسلح منطقه را اشغال کردند». پدر هم به سخن آمد که: «اجازه نمی‌دهم زندگی کسی برای پیکر پسرم به خطر بیفتد. «علی» شهید شد؛ زندگی کسی را به خطر نیندازید. این پیکر برمی‌گردد». بعد از آن دیگر کسی حرفی نزد جز اشک چشم‌ها. برادران، نزدیکان، همسایه‌ها، دیوارها و ابرها... همه و همه می‌گریستند. تنها صدای مادر به گوش می‌رسید: « یا زهرا، بانوی من، یا زهرا، مددی کن تا درست رفتار کنم و صدایم بلند نشود.» همه منتظر اشک چشمانش بودند... .... 🎈
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
یـا ذَاالْجلالِ وَ الْاِکرام.'🌱 ✍️روایتـی‌مــادرانــه #مـامـا،هنـگام‌شهـادت‌امـام‌مهـدی‌راصـدا‌زد
یـا قاضِیَ الْحاجات.'🌱 ✍️روایـتـی‌مــادرانـه روز هشتمِ بعد از شهادت؛ به خود می‌لرزید. بازهم وضو و بازهم اشک‌هایی که در سحرگاهان جاری بود. نماز صبحش را خواند و در آخرِ سلامش زیر لب نجواهای عاشقانه‌ای داشت: «مادر جان، ان‌شاالله که در آخرین نفس‌هایت امام زمان (عج) را یاد کرد‌ه‌ای مادر...». خورشید بهاری که طلوع کرد مردم برای عرض تسلیت و تبریک می‌آمدند. همه از آنچه می‌دیدند و می‌شنیدند به شگفت آمدند. این مادر شهید بود که به آن‌ها دلداری می‌داد و آرامشان می‌کرد. به دوستان فرزندش کمک می‌کرد. بیشترین جمله‌ای که تکرار می‌کرد، این بود: «پسرم شهید شده و پیکرش بر روی زمین است؛ درست است؛ اما بانوی ما حضرت زینب (سلام الله علیها) برادران و فرزندانش و فرزندان برادرانش به شهادت رسیدند و کسی نبود که به او دلداری دهد و تسلیت بگوید». در آخر هم می‌گفت: «جز زیبایی چیزی ندیدم». زمانی که کاری نداشت می‌ایستاد و سخنانش را کامل می‌کرد و به خانواده می‌گفت: «این لحظات لحظات عزت است نه لحظات ذلت و شکست». سپس می‌نشست و نگاه رضایتمندانه و لبخندهای صمیمانه‌اش را نثار اطرافیان می‌کرد. زیر لب با نجوا می‌کرد که: «ان‌شاالله علی می‌آید». ....🎈
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
یـا قاضِیَ الْحاجات.'🌱 ✍️روایـتـی‌مــادرانـه روز هشتمِ بعد از شهادت؛ به خود می‌لرزید. بازهم وضو
یـا اَرْحَمَ الرّحِمیـن'🌱 ✍️روایتـی‌مـادرانـه روز دوازدهم بعد از شهادت؛ دوازده روز از شهادت «علی» گذشت. رسیدن پیکر «علی» بهترین خبر برای قلب پر از غلیان مادر بود. محله‌ها و کوچه‌ها با گل‌های زرد و آفتاب‌گردان آذین بسته شدند؛ ماشین‌ها لباسی از گل‌های قرمز و سفید پوشیدند و زمین، لباسِ سفیدِ پر از برف بر تن کرده بود. چقدر عجیب بود بارش برف در این ایام سال. مضطرب و پریشان می‌ایستاد پشت پنجره و دستانش را به هم می‌فشرد. تمامی رازهایش را در قلب حفظ می‌کرد و در دل می‌گفت: «یا زهرا، زمان امتحان است. نمی‌خواهم ضعیف باشم. نمی‌خواهم صدایم بیرون بیاید. کمکم کن. نمی‌خواهم عشقم، «علی» را با شیون و فریاد استقبال کنم». اینجا در پشت پنجره و به دور از چشم‌ها، اشک‌هایش جاری بود. به چهره مونس و همدمش نگاهی انداخت: «چی شده ابو بلال؟» پدر «علی» جواب داد: «آخرین باری که «علی» رفت می‌دانستم که دیگر برنمی‌گردد». سپس با دستانش اشک‌های مادر شهید را پاک کرد. ....🎈
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
یـا اَرْحَمَ الرّحِمیـن'🌱 ✍️روایتـی‌مـادرانـه روز دوازدهم بعد از شهادت؛ دوازده روز از شهادت «علی
یـا حـیُّ یـا قیّوم.'🌱 ✍️روایتـی‌مــادرانـه ماشین اورژانس نزدیک می‌شد. صدایش بیش از هر زمان دیگری نزدیک و واضح بود. معمولا صدای آمبولانس‌ها را می شنیدند اما نه اینقدر نزدیک! پیکر «علی» در آن بود. به استقبال رفت؛ قلبش آرام بود. چهره‌اش همچون گل سوسن می‌درخشید. سبدی از گل سرخ و برنج آماده کرده بود، آن را در دست گرفت و شروع کرد به پخش برگ گل و دانه‌های برنج. مردم همانگونه که گریه می‌کردند با احترام تابوت را حمل می‌کردند و تکبیرهای زینبی سر می‌دادند. مادر هم با اشک‌ها و لبخندهای توامان می‌گفت: « نزد خانم فاطمه زهراء (سلام الله علیها) رو سفید باشی. شهادتت قبول باشد. خداوند برایت سهل و آسانی قرار دهد. خدا به همراهت... خدا به همراهت». تابوت مدتی در خانه مستقر شد. هر کس با توجه به ارتباطش با شهید، به شیوه خود با شهید وداع کرد. همه وداع کردند جز مادرش. ساعت را پرسید: «زمان اقامه نماز چه وقت است؟» نگاه‌ها با حیرت به سوی او چرخید و او در حیرت و تعجب بیشتر دیگران گفت: «قبل از اقامه نماز در کنار تابوت ظاهر نخواهم شد؛ شهدا اولین هدفشان نماز بود. من 12 روز منتظر «علی» بودم، شما 10 دقیقه منتظر من بمانید تا نمازم را بخوانم». .... 🎈