✍قسمت بیست چهارم
24
مدت کوتاهی در خانهی مادربزرگ،مادری ماندم.
بعد به خانهی مادر پدرم رفتم؛
تقریبا متوجه شدم که در این خانه ها خواهر بزرگم برنامه هایی یا..
یادم نمیاد، فهموندن بهم که جایی آنجا ندارم،
هیچ کدام از اینها با هم ارتباط نداشتن، مادر پدرم وقتی آنجا نبودم فکر میکرد من منزل مادر بزرگ مادری مادری هستم،
هر کدامشون اینطور فکر میکردن. مادر بزرگام بهم پول میدادن، مادر پدرم بیشتر، شاید پدرم بهش میداد..
دوستی داشتم که خانوادهاش دوستم داشتند. گاهی به او سر میزدم. کارمند بانک بود و از وضعیت من خبر داشت. یکبار یکی از مشتریهایش که لباس نیروی هوایی پوشیده بود—فکر میکنم همافر بود—مرا به او معرفی کرد. اسمش آقای نوروزی بود. قرار شد برای مدتی به خانهی او بروم.
خانهشان در خیابان پرواز بود، انتهای خیابانی که به ساختمان خانههای ارتشی میرسید. خانوادهای متشکل از زن و شوهر، دو فرزند و مادر آقای نوروزی.
با کمک او در دبیرستان ثبتنام شدم. همسرش زنی مهربان و گرمرفتار بود؛ شمالی بود. مادرش فقط ترکی حرف میزد. آقای نوروزی با مادرش ترکی صحبت میکرد و با ما فارسی.
دخترشان، سمیه، چهار ساله بود و پسرشان، یاسر، یکساله. صبحها به مدرسه میرفتم، ظهر که برمیگشتم، غذا آماده بود. میخوردم و بعد میرفتم در یکی از اتاقها استراحت.
گاهی صبحها آقای نوروزی، سمیه را میفرستاد که مرا برای نماز صبح بیدار کند. اما من به خاطر قرصهایی که مصرف میکردم، اصلاً میلی به بیدار شدن نداشتم. به شوخی میگفت: «نمازهای تو همه نوکطلاییه!» بعضی وقتها برای محل کارش روزنامه دیواری درست میکردیم.
در این مدت گاهی به خانهی پدرم میرفتم. مثل یک مهمان. هیچکس نمیپرسید کجا بودم، چه میکردم...
گاهی هم به دیدن همان دوست قدیمیام میرفتم؛ خانم هاشمی، همان کسی که مرا به آقای نوروزی معرفی کرده بود. آشنایی داشت که معلم بود و آدرس محل کار خواهر بزرگم را به من داد. همان خیابان پرواز، البته کوچهای کمی پهنتر.
یک روز رفتم جلوی مدرسهاش. صداش کردند، آمد دم در. من خوشحال شدم از دیدنش، ولی او با عصبانیت و حالت پرخاشگرانه گفت: «از کجا مدرسهی منو پیدا کردی؟ از همون حزباللهیها گرفتی آدرس رو؟»
باورش سخت بود که اینطور با من حرف میزد. با اینکه میدانستم نظرش نسبت به من خوب نیست، ولی در قلبم هنوز دوستش داشتم. هنوز باور داشتم همان خواهریست که با هم بزرگ شدیم، با هم از نداشتن مادر دلتنگ میشدیم، لباس میشستیم، غذا میپختیم، با هم بادبادک هوا میکردیم.
دوست داشتم بغلش کنم و بگویم:
«من همونم... همونی که برام پیراهن میدوختی. همونی که میبردیام پیش مامان. همونی که ظهرها منتظر میموندم مرغت تخم بذاره تا برات ببرم خونه برای ناهار...»
ولی تمام این حرفها در گلویم خفه شد.
به جای آن، فقط بغض بود. و باور اینکه برای خواهرم دیگر یک دشمن بودم.
از مدرسهی خواهرم تا خانهی آقای نوروزی، خانهی سازمانیشان، فقط پنج تا ده دقیقه فاصله بود. ولی همان چند دقیقه، برایم مثل یک قرن گذشت. صحنهی تلخی بود. آمدم خانهی نوروزی، وانمود کردم حالم خوب است. میترسیدم کسی بفهمد، میترسیدم خواهرم بفهمد کجا زندگی میکنم. یا همتیمیهایش پیدایم کنند.
البته آن زمان هنوز ترور و اقدامات خشن مثل امروز رایج نبود. ولی فکر نفوذ در پادگان و آشنا بودن آقای نوروزی با چهرههای مهم حزبالله، ذهنم را درگیر کرده بود. به این نتیجه رسیدم که باید آن خانه را ترک کنم.
چند روز بعد، آقای نوروزی مرا تنها گیر آورد. با مقدمهچینی گفت: «تو الآن اگر بخوای بری خونهی پدرت، میتونی بری.»
من هم گفتم: «بله.»
گفت: «با پیشنماز محل کارم صحبت کردم. گفتن حضور تو در خانهمون از نظر شرعی اشکال داره. نخواستم به فاطمه (همسرم) بگم. خودت بهش بگو که از کسی پرسیدی و فهمیدی بودنت اینجا اشکال داره. بگو خودت خواستی بری.»
از آنجا آمدم خانهی پدرم.
زمستان بود. نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود که خواهر بزرگم، برادرم و خواهر کوچکم همه در اتاق خواهرم بودند. پدرم هم وسایل خانه را در دو اتاق جمع کرده بود. من هم رفتم اتاق خواهر بزرگم.
کرسی گذاشته بودند. فهمیدم خواهر کوچکم وسایل خانه را برده و فروخته، مخصوصاً دوچرخهای که یادگار خانهی اولمان بود. بعد همهی وسایل را جمع کرده بودند. خواهر بزرگم هم تا از خواب پا میشد، سخنرانی رجوی را میگذاشت: «به گروه مجاهدین بپیوندید...»
واقعا عذابآور بود. صبح با آن شعارها از خواب بیدار شدن...
خواهر بزرگم دیگر با من حرف نمیزد