26
قسمت بیست ششم
✍ آشنایی با سید
هر چه فکر میکنم یادم نمیآید چطور با او آشنا شدم. فقط میدانم از رزمندگان دفاع مقدس بود؛ مردی لبنانی که همسرش را از دست داده بود و پسری چهارساله به نام «فوائد» در لبنان داشت. میدانستم حوالی میدان امام حسین زندگی میکند.
شاید باورش سخت باشد، اما من سید را فقط به چشم یک انسان میدیدم؛ انسانی دوستداشتنی و فراتر از جنسیت. نگاه او هم همینطور بود. در آن سالها برایم محرم و نامحرم معنا نداشت. با سید مثل دو دوست صمیمی بیرون میرفتم؛ میان ما هیچ احساسی جز رفاقت نبود. سید برایم فرشتهای زمینی بود.
او میتوانست کمکم دل من را به دست بیاورد، من را به خانه مجردی خودش ببرد، و در نهایت با من ازدواج کند؛ جوانی زیبا و نجیب بود. اما رابطهمان هیچوقت به آن سمت نرفت. حرفهایم اغلب کودکانه بود، حرفهایی از مدرسه و همکلاسیهایم. به مرور او با خواهر کوچکم و بعد هم با برادرم آشنا شد. همیشه هوایم را داشت.
یادم هست یک بار شنیده بودم کتابخانهای در منطقهای فقیرنشین حوالی بزرگراه بعثت به کتاب نیاز دارد. تصمیم گرفتم برایش کتاب تهیه کنم. با سید به کتابفروشی رفتیم. چون مطمئن بودم او من را تا خانه میرساند، بیشتر از همیشه کتاب خریدم. وقتی کتابها را روی میز گذاشتم تا حساب کنم، فروشنده آنها را بست. سید که سرگرم دیدن کتابها بود، جلو آمد و گفت: «من حساب میکنم.» دست هر دوی ما همزمان به سمت فروشنده رفت، اما پول سید را گرفتند. وقتی از کتابفروشی بیرون آمدیم گفت: «میخواستم در این کار خیر شریک باشم.»
آن روزها از بیجایی در خانه مادرِ مادرم زندگی میکردم. عقلم نمیرسید که نباید یک مرد را تا دم خانه ببَرم. سید کتابها را تا در آورد و رفت. بعد داییام پرسید: «اون مرد کی بود آوردی خونه؟» فهمیدم مادربزرگم به او چیزی گفته. تازه آن موقع بود که دوزاریم افتاد. گفتم: «راننده تاکسی بود، کتابها را آورده بود دم در.» و مسئله ختم به خیر شد.
سید برایم جای خالی پدر، برادر بزرگتر، دایی و عمو را پر کرده بود. نمیدانم من هم برای او جای مادر یا خواهر را پر کرده بودم یا نه. فقط مطمئنم خدا او را سر راهم گذاشته بود تا مدتی مراقبم باشد.
نمیدانم چه زمانی دوباره به جبهه رفت. مدرسهام خیابان طالقانی بود و خانهمان تهراننو. هر روز که از میدان امام حسین میگذشتم و اتوبوس عوض میکردم، نگاهام به حجلههای شهدا میافتاد. یک روز همانطور که ایستاده بودم، دیدم عکس سید روی حجله است. شهید شده بود.
اما من هیچچیز نفهمیدم؛ نه اسمش را خواندم، نه دانستم کجا شهید شده، نه اینکه پیکرش را آوردند یا نه. شاید خودش چشمانم را بست که چیزی نبینم. فقط خاطراتش برایم ماند. نه گریه کردم، نه شیون. او به آرزویش رسید. کمتر از شهادت در شأن او نبود.
در دلم اما احساسی بود که هنوز هست. حس میکردم سید همچنان کنارم است. همین باعث شد که نتوانم برایش زاری کنم. اگر این حس نبود، باور از دست دادن چنین فرشتهای برایم آسان نمیشد. سید رفت به جایی که به او تعلق داشت. خدا برای مدتی فرشتهای مردانه را کنارم گذاشته بود تا از من محافظت کند. فقط میتوانم سپاسگزار باشم.
اما در دل من هم یک «داغ» گذاشت.
راستی هیچوقت به معنای «داغ بر دل گذاشتن» فکر کردهاید؟ من اینجا بس دلم تنگ است، هر سازی که میبینم بدآهنگ است...
دفتر زندگی دنیایی سید بسته شد، اما یاد و نامش همیشه با من است.
یادش گرامی، روحش شاد، و درجهاش عالی باد.