30
قســمت سی
بعدازظهرهای پنجشنبه معمولاً میرفتم بهشت زهرا، قطعهی شهدا. چند ساعتی آنجا میماندم و بعد برمیگشتم.
ملاقات مادرم هم هفتهای یکبار بود. خواهرها و برادرم خیلی کم پیشش میرفتند. هر بار که من میرفتم، بهانهی آنها را میگرفت. میگفتم: «رفتهاند شهرستان، سر کار میروند...» اما طبق معمول، بهانهی آمدن به خانه را میگرفت. هنوز امیدوار بود. التماسم میکرد که ببرمش؛ مدام میگفت: «من تا کی باید اینجا بمانم؟»
آیا تا به حال به معنی واقعی این جمله فکر کردهاید که «انگار یکی دلت را چنگ میزند»؟ من آنجا این حس را با تمام وجود میفهمیدم. با این حال از او خداحافظی میکردم. هیچ کاری از دستم برنمیآمد، جز اینکه ساعتی کنارش باشم.
پرستارها هر وقت مرا میدیدند، میگفتند: «این گناه دارد، چیزیاش نیست، ببریدش خانه...»
هفتهای یک روز هم با دوستان انجمن جمکران میگذراندم؛ کلاس آقای رافعی (از شاگردان علامه جعفری، اگر اشتباه نکنم) میرفتم. ایشان اشعار استاد الهی قمشهای را تفسیر میکردند. نماز مغرب و عشا را هم در مسجد نیمهکارهای روبهروی خانهمان میخواندم. از اهالی محل کسانی بودند که فقط سلاموعلیکی داشتیم؛ کمکم رابطهمان از یک سلام فراتر رفت.
معمولاً شبهای جمعه دوست داشتم حلوا درست کنم. در بشقابهای کوچک میریختم و دم در خانهی همسایهها میبردم. با دو تا از دخترهای محل، که همسن خودم بودند و در خانوادهای مذهبی بزرگ شده بودند، آشنا شدم. با یکیشان به حسینیهی بنیفاطمیهی سرچشمه میرفتم، برای تفسیر قرآن استاد بینا. استاد بینا زمانی با پدرم همکار بود. پسرشان هم پزشک مغز و اعصاب بود و نزدیک خانهمان مطب داشت؛ همان کسی که دکتر من هم بود.
وقتی پدرم میپرسید: «کجا میروی؟» جواب میدادم و او دیگر کاری با من نداشت. دوستانم به خانهی ما میآمدند، من هم به خانهی آنها میرفتم.
وقتی به خاطر وضعیت خواهرهایم متهمم میکردند، دلم میخواست مثل دوران کودکی رفتار کنم؛ همان وقتهایی که چیزی میخواستم و با داد و جیغ به خواستهام میرسیدم. اما حالا انگار خفه میشدم. تمام کارهای خانه، غذا درست کردن و همه چیز با من بود. جمع ششنفرهی ما، سهنفره شده بود. عجب تابستان غمانگیزی بود...
هر از گاهی مجاهدین یکجا بمب میگذاشتند و کلی آدم میکشتند و زخمی میکردند. از طرفی، هر روز خبر میرسید شهید یا زخمی از جبهه آوردهاند.
با اینکه خواهرهایم چشم دیدن مرا نداشتند، اما من چشمبهراهشان بودم. ذهنم پر از فکر و خیال بود:
الان کجا هستند؟
نکند آنها هم در این بمبگذاریها دست داشته باشند؟
یا شاید در خانههای تیمی دستگیر شده باشند؟
تمام این سؤالهای بیجواب، مثل خوره به جانم افتاده بود...
با آقای ع م(در حال حاضر مسولیتی دارد) و همسرش، ، ارتباط صمیمانهای داشتیم. چند ماهی از رفتن خواهرهایم نگذشته بود که یک روز خواهر کوچکترم آمد. یک چادر گلمنگلی سرش کرده بود. از یک طرف خیلی خوشحال شدم، از طرف دیگر مدام میترسیدم که با دستگیری او، این خوشحالی در گلویم بشکند.
آقای ع م (در حال حاضر مسولیتی دارد) از نبودن خواهرهایم وضعیتم اطلاع داشت. بهش زنگ زدم و گفتم: «میترسم بیایند بگیرنش...» یک آدرس داد، متعلق به سپاه یا... بود. او را بردم آنجا و معرفی کردم. قرار شد هر روز برای بازجویی برود؛ بهجای اینکه در زندان باشد، بعد بیاد به خانه، و صبح دوباره میرفتیم. هیچوقت نه من پرسیدم که چه کرده و در بازجویی چه گفته، نه خودش چیزی گفت.
بعد از مدتی، بازجویش به من گفت: «دیگه تمام شد.» اول خوشحال شدم که بالاخره این رفت و آمدها پایان یافته؛ اما ناگهان ادامه داد: «حدود یک سال باید بره زندان.» همان لحظه انگار یخ روی سرم ریختند. هیچ چیز نفهمیدم. تنها در دفترش نشسته بودم. گفت: «دیگه کاری نمیشه کرد.» به خودش هم گفته و قبول کرده، گفتند: «فردا ببریدش...»
حال خوشی نداشتم. همهی این رفت و آمدها را که میکردم، فکر میکردم دیگر با همین سؤال و جوابها موضوع تمام میشود و به زندان نمیرود. اما غم، همهی وجودم را گرفته بود. چیزی به روی خودم نیاوردم.
وقتی به خانه آمدیم و موضوع را به پدرم گفتم، مرا مقصر زندان رفتن خواهرم میدانست.
بالاخره فردا شد. کمی خوراکی برایش خریدم و بردمش. دلم دیگر دل نبود؛ داشت از جایش کنده میشد. انگار کسی داشت با کارتک یخ را از رویش میتراشد. از یک طرف بردنش به زندان، از یک طرف نیش و کنایههای قبلی ، و حالا سرکوفتهای تازه از پدر و فامیل: «او را خودت تحویل زندان دادی...»
با آمدن خواهر کوچیکم، بیشتر امیدوارم شدم به آمدن خواهر بزرگم، چشم براهش بودم
و از طرفی،هم مادرم چشمانتظار بود...
خدایا قربانت بروم که چه صبری به من دادی.