32 سی دوم ✍حدود یک هفته‌ای در بخش فرهنگی بودیم. برایمان افطار و سحری می‌آوردند. یک‌بار در غذای سحری یکی از بچه‌ها سوسک دید؛ از همان شب دیگر غذای آنجا را نخوردیم. شب‌های اول هم انگشت کوچکم به دستگیره در گرفت و در رفت. یک روز در نماز جمعه یکی از هم‌مدرسه‌ای‌های بچه‌های نارمک را دیدیم؛ جنگ‌زده بود و بعد از مدتی که در تهران زندگی کرده بودند، به اهواز برگشته بودند. ما را به صرف افطار دعوت کرد. چند روزی بود غذای درست و حسابی نخورده بودیم، دلی از غذا درآوردیم. آن خانواده خیلی با ما ماندند، مادرش مرتب دعوتمان می‌کرد. گاهی از اهواز به سمت کوت‌عبدالله، قبرستان بهشت‌آباد می‌رفتیم برای فاتحه. بهشت‌آباد بوی عطر خون شهدا گرفته بود. هر روز پیکر شهیدی می‌آوردند. زن‌های عرب با سوز و ناله عزاداری می‌کردند و سینه می‌زدند. بعد از چند روز، یک خانه کارگری در کوت‌عبدالله به ما دادند: دو اتاق، یک آشپزخانه، یک حیاط خلوت کوچک و یک حیاط اصلی. هر کداممان با خرج خود آمده بودیم، قرار هم نبود پولی بگیریم. تصمیم گرفتیم همان‌جا، در بیمارستان و اطرافش کارهای فرهنگی انجام دهیم. مادر یکی از بچه‌هایی که همراه ما بود، از خیرین بود. هر از گاهی می‌آمد و برایمان مواد غذایی می‌آورد. خدا رحمتش کند، حدود دو سال است که به رحمت خدا رفته. با پدر و برادرم از طریق نامه و تلفن در ارتباط بودم. همراهانم همه بچه‌های خوب، با تقوا، ساده و خاکی بودند. از طرف استانداری منطقه هم یک خانم آمد دیدنمان. خانواده و دوستان او هم مرتب برایمان غذا می‌آوردند یا دعوتمان می‌کردند. مردم آن منطقه بیشتر عرب‌زبان بودند و لباس‌های عربی می‌پوشیدند. سر سفره‌شان همیشه خرما بود؛ خرما را در ارده یا ماست می‌زدند و می‌خوردند. من همان‌جا برای اولین بار ارده‌شیره خوردم. حلوا ارده خورده بودم، ولی ارده‌شیره نه. همه‌شان هم خوش‌هیکل بودند! خانه‌ای بود که بیشتر به آنجا رفت‌وآمد داشتیم. وقتی سفره می‌انداختند، کمتر از ده نفر نبودند. اگر نمی‌رفتیم، می‌دانستند خانه هستیم و برایمان غذا می‌آوردند. وقتی تنها بودم، نمی‌گذاشتند تنها بمانم؛ می‌آمدند و با خودشان می‌بردند. بسیار مهمان‌نواز و مهربان بودند. با بودن آن‌ها هیچ کمبود غذایی نداشتیم. یک‌بار شعبه روزنامه کیهان در اهواز مرا دعوت به کار کرد، اما به خاطر خواهر و برادرم نرفتم. کسی را از همان اهواز معرفی کردم؛ او همان‌جا با یکی از کارمندان ازدواج کرد. دخترهای آن زمان را مادرها برای زندگی مستقل خوب تربیت می‌کردند؛ بیشترشان هم زندگی‌های خوبی داشتند. یک روز پدرم آمد اهواز. خیلی کوتاه، شاید حتی یک روز هم نماند و رفت. پدرم اهل مسافرت نبود؛ همیشه دوست داشت سر کار باشد. حتی نمی‌دانم مرخصی‌هایش را چه می‌کرد. خیالش که راحت شد منطقه جنگی نیست، برگشت. یک‌بار هم آقای مهندس میثمی از حزب جمهوری ما را در نماز جمعه دعوت کرد به خانه‌شان. محل زندگی‌شان در کیانپارس اهواز بود؛ هم جای خوبی داشت و هم خانه‌اش مناسب بود. با یکی از بچه‌ها رفتیم. برایمان چای آورد. او و شهیدان ۷۲ تن وضعیت مرا می‌دانستند. به من گفت: «پس هجرت کردی؟» گفتم: «بله». جلوی دوستم دیگر چیزی نگفت. از خدا می‌خواهم اگر زنده است، عمر با عزت بدهد و اگر فوت کرده، رزق روزی‌اش اجر شهید باشد. من همان زمان قصد داشتم بروم تهران. سفارشی داشت که برایش انجام دادم.