33 سی سه ✍فکر می‌کنم تابستان ۱۳۶۱ بود. بستان، سوسنگرد و چند شهر دیگر تازه آزاد شده بودند، اما هنوز مرتب زیر آتش دشمن قرار داشتند. هر کس می‌خواست وارد شود، باید از فرمانداری ورقه‌ی اجازه‌ی ورود می‌گرفت. ما هم که زیر پوشش بخشداری و فرمانداری بودیم، اجازه‌نامه گرفتیم. با سه نفر از بخشداری ــ که یکی‌شان خانمی بود و با دو پسرش آمده بود ــ به بازدید رفتیم. آنجا دیگر شهر نبود؛ خرابه‌ای بود که از گوشه‌گوشه‌اش غم، اشک و خون می‌بارید. در محلی دیدیم زمین را مثل یک چاله صاف کنده بودند و آتشی درست کرده بودند. پنج نفر از بچه‌های سپاه را سوزانده بودند. می‌گفتند دشمن با سپاهی‌ها چنین می‌کند. نمی‌دانم زنده سوزانده بودند یا مرده، فقط یک مشت استخوان سیاه دیده می‌شد. از این صحنه‌ها زیاد بود. گاهی فکر می‌کنم این شهدا دست‌کمی از یاران امام حسین(ع) نداشتند. حتی شاید فجیع‌تر و مظلوم‌تر شهید یا مفقود شدند. خانواده‌هایشان سال‌ها چشم‌انتظار ماندند و خیلی‌هایشان در همان انتظار هم از دنیا رفتند، بی‌آنکه حتی یک استخوان از عزیزشان به دستشان برسد. بیش از چهل سال گذشته، اما هنوز نتوانسته‌ام تصویر استخوان‌های سوخته را از یاد ببرم. آن روزها یک عده از بچه‌ها می‌آمدند و عده‌ای دیگر می‌رفتند. سرپرست گروه هم رفت و مرا جای خودش گذاشت. خانواده‌ی همان خانمی که از طرف بخشداری با ما در ارتباط بود، نزدیک خانه‌ی ما زندگی می‌کردند. مرتب دعوتمان می‌کردند یا برایمان غذا می‌آوردند. در همان روزها، حصر آبادان شکسته شد. برای ورود به آنجا هم باید از فرمانداری برگه‌ی ورود می‌گرفتیم. ما شش نفره برگه را گرفتیم، اما جلوی ایست‌های بازرسی ما را نگه داشتند و گفتند: «نمی‌شود». هرچند آبادان آزاد شده بود، اما هنوز صدای توپ و تفنگ از دور می‌آمد. در نهایت ما را برگرداندند.