💫بخش هفتاد و شش💫 مکثی کرد و دوباره ادامه داد:اگه من هم لایق باشم و تو من رو قبول داشته باشی،مثل یه مادر،مثل یه خواهر،هر جور که دلت بخواد حمایتت می کنم.حالا بلند شو،نگران هیچی هم نباش.خدا بزرگه.هیچ وقت تو رو تنها نمیذاره.تو فکر کردی تا این لحظه که این طور تحمل کردی،دست خودت بوده؟همه اینها کار خداست.نباید از اون غافل باشی.گفتم: میدونم،اگه لطف خدا نبود تا الان هزار بار جان داده بودم ولی خیلی سخته.گفت:آره میدونم سخته ولی اگه توکل کنی سختی از بین میره،تا آن روز هیچ وقت این طور با زینب احساس نزدیکی نکرده بودم.قبلا دیده بودم،چطور مادرانه با لیال برخورد می کند ولی من برای اولین بار این قدر صمیمی و راحت حسش کردم،وقتی گفت اگه خودت مرا قبول داشته باشی،قلبم تأییدش کرد.زینب با اینکه ظاهرا زنی عامی بود،ولی چنان مهربان و بی ریا برخورد کرد که من توانستم خودم را راحت در بغلش رها کنم و فاصله ای بین مان نبینم.دلم نمی خواست از بغلش بیرون بیایم.من که آنقدر خوددار بودم و غرورم اجازه نمی داد جلوی کسی بشکنم،من که از دنیا سیر شده و تمنای مرگ داشتم،حالا بعد از یک دل سیرگریه کردن،آرام و سبک شده بودم و آتش درونم تخفیف پیدا کرده بود. حتم دارم اگر زینب این کار را نکرده بود، دیوانه می شدم.آرامش زینب یک آرامش حقیقی بود.حتی دا هم نمی توانست این آرامش و اطمینان را به من بدهد.دا خودش تکیه گاه نیاز داشت.مطمئن بودم مرا نمی فهمد،یقین داشتم از شهادت على هم چنان آشفته و بی تاب می شود که دیگر نخواهد فهمید اطرافش چه می گذرد.دلم نمیخواست از بغل زینب بیرون بیایم.همان طور که سرم روی سینه اش بود، به صورتش نگاه کردم. فکر میکنم اهل جیرفت با هرمزگان بود. پوست سبزه و چشمان میشی تیره ای داشت که نمی توانستم در آنها دقیق شوم،جذابیت خاص چشمانش آدم را می گرفت.با اینکه زن چندان زیبایی نبود،چهره دلنشینی داشت. حتی وقتی که از شدت فشار کار،گاهی عصبانی میشد و داد میزد،محبت و مهربانی چهره اش از بین نمی رفت.از همان روز اولی که با او در جنت آباد کار کردم،احساسم بهم میگفت که او غریبه نیست.زینب هم که متوجه آرامش من شده بود.با دستانش صورتم را گرفت و نوازشم کرد.با دستانی که پوست زبر و زمختش نشان میداد چقدر زحمت کشیده ،گرمی و مهربانی خاص را به من منتقل میکرد.دستان او دستان یک مادر واقعی بود.احساس مادرانه اش را نسبت به خودم با تمام وجودم حس میکردم.قبل از اینکه بلند شویم زینب فاتحه ای خواند و چند بار گفت:خوش به سعادتتان.دست ما را هم بگیرید.حس کردم با حسرت عجیبی این را میگوید.به طرف اتاق ها برگشتیم.به اصرار زینب دست و رویم را شستم.زینب برایم چای ریخت.یواشکی گفتم:دلم نمیکشه از این چایی بخورم.گفت:دخترجون دیگه باید عادت کنی.اگه میخوای دلت بگیره برو خودت قوری و کتری را بشور،چایی دم کن.گفتم: ولش کن.حوصله ندارم.بعد به لیال که برخلاف من خیلی خوش خوراک بود و در هر شرایطی می توانست غذا بخورد،نگاه کردم.راحت نان و چایش را خورد.من هم چند لقمه ای نان و پنیر خوردم و گفتم:می خوام برم مسجد و زینب گفت:برو مادر برو ولی ما رو از خودت بی خبر نذار.همین که بلند شدم، دیدم موتور سواری وارد جنت آباد شد،نزدیک که آمد دیدم جوان عکاس است.مثل همیشه دوربین گردنش بود و کیفی که در آن حلقه های فیلم رامیگذاشت،همراهش بود.موتورش را نزدیک اتاق خاموش کرد و پیاده شد.خیلی ناراحت بود.گفت:لابراتوارش را زده اند.آه ازنهادم برآمد.پرسیدم:یعنی چی؟گفت:یعنی همه چیز خرد و خاکشیر شد. روز شهادت علی از پیکر علی و مراحل دفنش عکس گرفته بود.ته دلم خوشحال بودم حالا که دا موقع تدفین على بالای سرش نیست، حداقل عکس ها را می بیند.این طوری شاید باور کند که علی واقعا شهید شده.ولی حالا چی؟خیلی افسوس خوردم.خیلی کم ناراحت بودم! یک غم دیگر هم روی غصه هایم تلنبار شد.از جنت آباد زدم بیرون.خودم را به مسجد رساندم.جریان را به زهره فرهادی گفتم.اوهم ناراحت شد.تصمیم گرفتم باز سری به مدرسه رسایی بزنم.زهره هم دوست داشت آنجا را ببیند.راه افتادیم.توی مسیر باز عبدالله و حسین را دیدم.آنها هم با ما آمدند.بعد از کمی گشتن در راهرو و کلاس های مدرسه، در کمال ناباوری توی یکی از کلاس های طبقه اول به کیف سامسونتی برخوردیم.حسین گفت:برای اینکه بفهمیم کیف مال چه کسی است آن را باز میکنم،بدون اینکه منتظرجواب بماند،گوشه ای نشست و کمی با قفل رمزدار کیف بازی کرد تا باز شد.تا چشمم به محتویات کیف افتاد،بهتم زد.باورم نمی شد، کیف علی بود.تکه مومی که داخل کیف بود، اولین نشانه بود.حدس زدم حتما على با این موم انگشتانش را ورزش میداده.حال عجیبی پیدا کردم.کیف را گرفتم و وسایلش را یکی یکی بیرون آورم.یک عرق گیر،یک ملحفه که آرم بیمارستان میثاقیها روی آن بود، یک وصیتنامه و از همه مهم تر یک پاکت پر از عکس از خوشحالی می خواستم پر در بیاورم.