💫بخش صد و چهار💫
به محض اینکه چشم آنها به ما افتاد،جلو آمدند،یکیشان پرسید:اینجا چیکار میکنید؟کی گفته بیایید اینجا؟گفتم:این آقایونی که تو اتاق جنگ هستن من رو میشناسند.میخوام ازشون امریه بگیرم،خندیدند و هر کدامشان چیزی گفتند.زهره فرهادی که میدانست الان من جوش می آورم،هول دستم را کشید و با زبان بی زبانی از من خواست عکس العملی نشان ندهم.از آنها فاصله گرفتیم و منتظر ماندیم تا به کس دیگری حرفمان را بزنیم.
ولی آن عده برخلاف ما دست بردار نبودند می دانستند چه چیزی خون مارا جوش می آورد. به امام توهین کردند،ادای مسئولین را در آوردند و به ما دری وری گفتند.هرچه ساکت ماندیم صدای آنها بالاتر رفت و گستاخی شان بیشتر شد،غیرتم قبول نمیکرد آنجا بایستم و به بی ادبی هایشان مخصوصا به امام بی تفاوت بمانم.وقتی حرفشان بعد از یک عبارت جسارت آمیز به اینجا رسید که جوونای مردم رو جلوی گلوله فرستاده خودش بهترین جای
تهرانه.طاقت نیاوردم و برخلاف میل باطنی ام که نمیخواستم دهان به دهان آن آدم ها بشوم،گفتم:به شما مربوط نیست.ماخودمون با دل و جون جلوی گلوله ایستادیم.اون کسی که باعث این شکست شده کس دیگه است و یکی از آنها که از بقیه بلندتر و هیکلی تر بود، گفت:شما یه مشت بچه اید از جنگ چی می
فهمید،از مسائل جنگی چی سر در می آرید؟
گفتم:همین یه مشت بچه توی خرمشهر سی و پنج روز دشمن رو معطل کرد.گفت:دلتون خوشه تونستید دوام بیاورید؟!از اینجا به بعد رو چه کار میخواید بکنید؟ گفتم:اگه خیانت ها بذاره،بچه ها تا حالا ایستادن،از این به بعد هم با کمک خدا می ایستند،می جنگند. یک دفعه غرید که منظورت چیه اگه خیانتها بذارن؟عصبانی شدم و گفتم:هر آدم ساده ای هم این رو میفهمه که اصل شکست ما در مقابل صدام و سقوط خرمشهر خیانت بود،
خیلی ها از اون رده های بالا تا پایین تری ها خیانت کردند.سعی داشتم توی حرف هایم اسم کسی را نیاورم،آنها هم انگار این را فهمیده بودند.چون دوباره با خشم پرسید: چرا میترسی؟ حرفت رو بزن بگو منظورت کیه؟گفتم:ترسو خودتی و اون دوستات که تا عرصه بهتون تنگ شد گذاشتید رفتید.هر کدومتون به گوشه امن پیدا کردید و خودتون رو قایم کردید.من از هیچی نمیترسم.بزرگ ترین خائن به این کشور به این مردم بنی صدره،گفت:خفه شو.حرف دهنت رو بفهم.
گفتم:خودت خفه شو که به امام خمینی توهین کردی،اون هر کسی باشه و هرجا باشه خائن به مملکت نیست.همین خمینی باعث شد شماها آدم بشید وگرنه الان داشتید به اسم ژاندارم منطقه بودن نوکری آمریکا رو می کردید؟یکی دیگر از بین شان فریاد کشید: شماها خائن اید.شماها منافق اید،الان می دیم شماها رو تو دادگاه صحرایی محاکمه کنند.همه تون و اعدام کنند.در حالی که از شدت خشم و هیجان میلرزیدم،گفتم بیخود ما رو از دادگاه نظامی نترسونید.مگه ما چیکار کردیم.اون کسی که باید محاکمه بشه کس دیگه است.یک دفعه چند نفری اسلحه ها یشان را مسلح کردند و لوله هایش را به طرف ما گرفتند.صحنه عجیبی بود.هفت،هشت نظامی قد بلند با هیکل های ورزشی و آن هبیت شان که لباس پلنگی تیره و پوتین به پا داشتند،کلاه هایشان را کج گذاشته، آستین ها را تا آرنج بالا زده و کلت و سرنیزه و فانوس به خودشان بسته بودند جلوی چند دختر که سن و سالی نداشتند قدرت نمایی میکردند. وقتی با تحکم گفتند راه بیافتید.گفتم:کجا؟ ما با شما نمی آییم.ما به شما اعتماد نداریم
این حرف را از آنجایی گفتم که اینها آن چند دفعه ای که مطب آمدند خیلی سعی میکردند با ما خوش و بش کنند و ما با رفتارهای مان بهشان فهماندیم نه ما اهل یک سری کارها هستیم،نه اینجا جای این کارهاست.
گفتند:اگه راه نیفتید همین جا با تیر میزنیم تون،توی این جر و بحث،صداها خیلی بالا رفته و همهمه عجیبی شده بود.هر کس رد میشد می ایستاد و میپرسید:برای چی اینجا
جمع شدید؟چرا این قدر سر و صدا میکنید مگه اینجا جای دعوا کردنه؟دو،سه تکاور که با این ها دوست بودند از توی اتاق ها بیرون آمدند و سعی کردند دوستانشان را متقاعد کنند دست از سر ما بردارند،میشنیدم می گویند:چیکارشون دارید؟بذارید بروند،ولی این ها محل نمی دادند.بچه ها هم داد و بیداد میکردند که ما با شما نمی آییم.یک دفعه در اتاقی باز شد و درجه داری بیرون آمد و با عصبانیت گفت:چه خبره؟برای چی اینجا جمع شدید،چرا این قدر سر و صدا می کنید؟مگه اینجا جای دعوا کردنه ؟یکی از تکاورها گفت: اینا یه عده منافق اند.ما اینارو گرفتیم من
گفتم:منافق خودتون اید،ترسوهای خائن.
یک نفر دیگر هم سرش را از همان اتاق بیرون آورد و گفت:بسه آقا،یعنی چه این سر و صداها چیه؟من جلو دویدم و گفتم:آقا ما اومدیم اینجا امریه بگیریم بریم منطقه،ما امدادگرهای خرمشهر هستیم،قبل از سقوط اونجا بودیم.حالا هم امریه میخوایم.اینا هر چی بد و بیراه دهن شون اومده نثار ماکردند
مرد که قیافه جدی و جا افتاده ای داشت،رو به تکاورها پرسید...
#قصه_شب
#بخش_صد_و_چهار
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم