💫ادامه بخش صد و دوازده💫 در این ازدحام و شلوغی درمانگاه اخبار جنگ را از زبان مردم می شنیدیم.از آنجا که می دانستیم اخبار درستی از رادیو داده نمیشود به خبرهای مردم بیشتر اعتقاد داشتیم و باور میکردیم،اغلب مردم درباره اینکه جنگ چه زمانی تمام میشود و آنها از آوارگی نجات پیدا میکنند صحبت میکردند.آنها میگفتندجنگ آن قدر طول نمیکشد.تمام میشود و ما بر میگردیم.مردم آواره عرب زبان و فارسی زبان در کنار هم به مصیبت جنگ گرفتار آمده بودند و همه شان معتقد بودند؛صدام باشعار دروغ نجات امت عرب،فقط قصد قدرت طلبی و کشور گشایی دارد.ما هم گوش مان به نقد و تحلیل های این ها بود و هم سعی می کردیم کارها را سریع تر راه بیاندازیم.یک نفر را گذاشته بودیم تا بیماران را به نوبت ردیف کند و پیش پزشک بفرستد بعضی از مریض ها عرب زبان بودند و نمی توانستند با دکتر های اعزامی صحبت کنند.این اوسط من در عین اینکه در اتاق تزریقات کلی کار سرم ریخته بود،باید نقش مترجم را هم بازی میکردم.غیر از من و لیال امدادگران هلال احمر آبادان هم آنجا بودند، برادر عچرش مسئول درمانگاه بود.خواهر کریمی،راضیه و مرضیه علیزاده که دو خواهر بودند،شهناز کبیری و دختر عمویش با چند پرستار خانم که از طرف بهداری آمده بودند شیفت می دادند.خانمهای پرستار،شب را در درمانگاه نمی ماندند،از صبح تا ظهر بودند یا ظهر تا عصر کار میکردند و بعد می رفتند.ولی امداد گرها شبانه روزشان را توی درمانگاه می گذراندند. یک روز برادر علی عچرش مرا صدا کرد وگفت: خواهر حسینی منو یادت هست؟من پیکر برادرت علی را از آبادان منتقل کردم.گفتم:نه، گفت:چطور یادت نمیاد؟من رائدة آمبولانسی بودم که جلوی در مسجد جامع منتظر مجروح بودم،وقتی گفتی میخواهی پیکر برادر شهیدت را کنار پدرت به خاک بسپاری دیگر نتوانستم نه بگویم.آن روز شما حال عجیبی داشتی،در راه برگشت به خرمشهر من از توی آینه فقط شما را می دیدم که پیکر برادرت را بغل کرده بودی،اشک می ریختی و با او حرف میزدی.حرفهای شما همه ما را آتش میزد.من اصلا نمی توانستم رانندگی کنم.جلویم را نمی دیدم.خیلی آهسته مسیر را آمدیم.خدا به شما صبر بدهد. در تیم اعزامی از تهران،پزشک هیکل دار و نسبتا چاقی بود که یک عینک ته استکانی به چشم میزد.چهل،چهل و پنج ساله به نظرمی رسید خودش را به ما معرفی نکرد و اسمش را به ما نگفت.ما هم اسم او را گذاشته بودیم دکتر عالیجناب،چون معمولا موقع صدا کردن مردها یک عالیجناب قبل از اسمشان می آورد.خودش هم کم کم فهمیده بود که به عالیجناب معروف شده است.آدم افتاده و فروتنی بود.عجیب با دیدن او به یاد دکتر سعادت می افتادم.نمازهایش را هم با همان حس و حال دکتر سعادت می خواند.شب ها که مریض کمتر بود،نوبتی یکی از امدادگر ها توی سالن پشت میز می نشستند تا اگر مریضی مراجعه کرد،بقیه را خبر کند.آنوقت ما کف اتاق بزرگتر می نشستیم و دکترعالیجناب آیات قرآن را تفسیر میکرد.چون چشم هایش ضعیف بود خیلی برایش سخت بود که از روی قرآن کوچکش بخواند.یک بار که به نمایشگاه کتاب در سربندر رفته بودم،برایش یک کتاب قرآن با خط درشت تهیه کردم و به دکتر هدیه دادم.خیلی خوشحال شد.شبهای چهارشنبه و جمعه هم دعای توسل و کمیل می خواندیم.چراغ ها را خاموش و شمعی روشن میکردیم،اکثر اوقات دکتر عالیجناب دعا را میخواند.من در کنار این آدم ها که از تخصص و حرفه شان فقط به درست کار کردن فکر میکردند،احساس آرامش میکردم و تا حدی از خودخوری هایم کم شده بود،مدتی بود زیر بازویم به شدت میخارید.یک روز متوجه شدم همان نقطه برجسته شده و انگار زیر برجستگی یک چیزی هست،به پزشک درمانگاه مسأله را گفتم.بعد از معاینه گفت: خانم شما قبلا زخمی شده بودید؟به نظرم این ترکشه.گفتم:بله،ترکشی به بازویم خورد ولی رد شد،گفت:رد نشده.توی عضله فرو رفته و با جریان خون به طرف قلب میرفته این خارش دستتون مال همینه.باید جراحی بشوید.بعد برگه اعزام به بیمارستان امام خمینی ماهشهر را نوشت.دوست نداشتم برای یک ترکش کوچولو کارم به بیمارستان و بستری شدن برسد.از آقای اسماعیلی بهیار درمانگاه که مثل یک جراح در کارش مهارت داشت، خواستم ترکش را از دستم در آورد.ساعتی که مریضی توی درمانگاه نبود،روی تخت تزریقات خوابیدم خانم کریمی و خانم علیزاده که از بچه های هلال احمر آبادان بودند،دستم را شستشو دادند، آن قسمت را بی حس کردند. آقای اسماعیلی بافت دستم را شکافت و ترکشی به اندازه یک پنج ریالی از دستم بیرون کشید،در حین کار توی درمانگاه دائم فکرم به سمت خاطرات کار توی مطب دکتر شیبانی یا مجروحین سطح شهر کشیده می شد.هنوز فکر و خیال رفتن به آبادان و کار برای مجروحین از سرم نیفتاده بود،اینجا کار میکردم ولی آن چیزی نبود که دلم را راضی کند.