💫بخش صد و چهارده💫 در این فرصت با او صحبت کردم و گفتم امید دارم به تهران بروم تا پیگیر معالجه جراحتم باشم آقای محمدی گفت کمکم میکند، خودش هم میخواهد به تهران برگردد.منتهی او اول میخواست بهبهان برود و از خانواده های جنگزده خرمشهری که آنجا ساکن بودند دیدن کند.بعد از من خواست اگر امکان دارد همراهش بروم.میگفت:خانواده ها با بودن یک خانم در گروه راحت تر مسائلشان را مطرح میکنند.بعد از مشورت با دا پذیرفتم. یکی،دو روزبعد با آقای محمدی و برادرش عبدالعظیم و خسرو نوعدوستی و دو نفر دیگر که اسم شان را به خاطر ندارم،با مینی بوس به ماهشهر رفتیم.چون ماشینی نبود که یکسره ما را بهبهان ببرد تا آنجا مسیر را تکه تکه با هر وسیله ای که به راه ما می خورد، رفتیم تا به آنجا رسیدیم.شب شده بود.خسرو نوعدوستی ما را به خانه شان برد.مادر خسرو با دیدن پسرش کل کشید و همان لحظه یادم افتاد مادر خسرو یکی از دخترهایی که توی مسجد کار میکرد و چشمان سبزی داشت برای خسرو زیر سر گذاشته بود هی قربان صدقه دختر میرفت و از خدا میخواست جنگ هر چه زودتر تمام شود تا بساط عروسی پسرش را راه بیندازد.مادر خسرو از ما هم به گرمی استقبال کرد.بعد از دیدن او به خانه پدر حسین فخری که دیوار به دیوار خانه اجاره ای مادر خسرو بود رفتیم.این ها هم، خانه را اجاره کرده بودند.آقای فخری که از وضعیت بی پولی ما خبردار شد،گفت:با برادر زاده ام صحبت میکنم تا اگر بشود بلیت هواپیما بگیریم،از اینجا به بعد را با هواپیما بروید.گویا برادرزاده ی فرماندار،شهردار بهبهان بود.دو،سه روزی که آنجا بودیم به دیدن خانواده های جنگزده خرمشهری رفتیم. من با خانم های خرمشهری درباره مشکلات شان،وضعیت زندگی و کمبودهایشان صحبت کردم و آقای محمدی را در جریان گذاشتم. کارمان که تمام شده برای تهیه بلیت پیش برادرزاده آقای فخری رفتیم اما او گفت:این کار از نظر شرعی اشکال دارد و نمی تواند بلیت ما را تهیه کند.حالا من مانده بودم چطور خودم را به تهران برسانم هیچ پولی نداشتم،تا آنجا هم آقای محمدی هزینه کرده بود اما به نظر میرسید وضع جیب او هم خوب نیست.بلاخره یک مقدار پول جور کردند و به ما دادند.آقای یونس محمدی برای ادامه کارهایش بهبهان ماند.من،برادرش و یکی،دو نفر دیگر با اتوبوس عازم تهران شدیم.قبل از حرکت آقای محمدی به من گفت،پیش خانواده ای که بعد از شدت گرفتن آتش جنگ به تهران آمده بودند،بروم.وقتی به ترمینال جنوب رسیدیم،نمی دانستیم چه کار کنیم، هیچ کداممان راه را بلد نبودیم.گفتیم:برویم مرکز شهر،از یک نفر پرسیدیم:مرکز شهر کجاست؟گفت:میدان توپخانه.اولین بار بود این اسم را می شنیدیم.این اسم برایمان آنقدر عجیب بود که وقتی به میدان توپخانه رسیدیم،از چند نفر پرسیدیم برای چی اسم اینجا توپخانه است؟هوا خیلی سرد بود.من هنوز همان روپوش ترکش خورده تنم بود. فقط یک بلوز آستین کوتاه از دخترهای درمانگاه گرفته بودم تا تنم از زیر مانتوی ترکش خورده معلوم نباشد.به همین خاطره از شدت سرما ستون فقراتم تیر میکشید ومی لرزیدم.حرف که میزدم دندانهایم می لرزید. بقیه هم همین طور بودند.سعی میکردیم توی آفتاب راه برویم.توی این شرایط چون لباس دیگری نداشتم عوض کنم،روپوش را که در می آوردم،چادر یا عبای دا را دور خودم میپیچیدم تا آن مانتو شسته و خشک شود. دوست نداشتم از کمک های دیگران استفاده کنم.حتی یک بار با صباح وطنخواه رفتیم ماهشهر تا به آبادان برویم،در جایی که کمیته امداد بود منتظر برادری بودیم که ما را به آبادان ببرد.خیلی علاف شدیم،مردم آمده بودند.از آنجا غذا بگیرند.خیلی شلوغ و پر سر و صدا بود.آنقدر که ما آنجا ایستادیم،یکی از کارکنان آنجا تو نخ ما رفته بود که چه کاره ایم،این همه مدت نه کاری میکنیم،نه دنبال چیزی میرویم.آمد و گفت:ببخشید خواهرها، شما چیزی می خواستید؟گفت:غذایی،لباسی، چیزی نمی خواهید؟با اینکه خیلی گرسنه بودیم،باز گفتیم:نه.او رفت و برایمان غذا آورد.پلو خورشت گرمی بود.خوردیم و کلی دعایش کردیم.دوباره آمد،گفت:اگر لباسی می خواهید بیایید،بروید توی انبار هر چه می خواهید بردارید.گفتیم:نه مردم واجب ترند. توی میدان توپخانه در ایستگاه اتوبوس ایستاده بودیم.سایه ساختمان بلند مخابرات روی ما افتاده بود و من چون خیلی سردم بود به همراهانم گفتم:تو رو خدا برویم آنورتر توی آفتاب بایستیم .زیر نور آفتاب ایستادیم.در همین حین یک دوچرخه سوارآمد و کمی دورتر بود رکاب زد به سمت ما.یک نگاه به ما میکرد،یک نگاه به اسلحه ای که در دست من بود انداخت.بعد به سرعت رکاب زد و به طرف ساختمان مخابرات رفت به خودم گفتم:مگر ما چه مان است که او این طوری ما را نگاه کرد.اسلحه ای که در دستم از سوی آقای محمدی بود.او اصرار داشت،اسلحه دست من باشد.میگفت:این ها کله شق اند.یک وقت کاری دستمان می دهند.به هیچ وجه اسلحه را دست آنها ندم.