💫ادامه بخش صد و هفده💫
با گریه و زاری از پاپا و بی بی و بقیه جدا شدیم و به خرم آباد رفتیم.از آنجا به مقصد تهران سوار اتوبوس شدیم.مردم با راننده بر سر کرایه چانه میزدند و دعوا میکردند. طرفای عصر رسیدیم تهران.لیال یک بار بعد از من به تهران آمده بود و بنیاد شهید به او نامه ای داده بود.در آن نامه آدرس خانه ای که باید به آنجا می رفتیم،نوشته شده بود.اما لیال نامه را گم کرده بود و آدرس را دقیقا نمی دانست. میگفت،خانه طرفهای یک میدان است.خدا را شکر اسم خیابان کوشک به یادش مانده بود، از این و آن پرسیدیم و نشانی را پیدا کردیم.با بار و بندیلی که داشتیم،پای پیاده از میدان توپخانه تا میدان فردوسی آمدیم و دوباره تا خیابان منوچهری برگشتیم.از عابران می پرسیدیم:خیابان کوشک کجاست؟کسی بلد نبود.دیگر هوا تاریک و غروب شده بود.با بدبختی خیابان کوشک را پیدا کردیم،وارد خیابان شدیم.لیال ساختمان را چون قبلا دیده بود،گفت:همین جاست.ورودی ساختمان،آقایی از حراست بنیاد شهیدمستقر بود.دایی جریان را برایش توضیح داد مأمور حراست با بنیاد شهید تماس گرفت.به ما اجازه ورود داده شد.مأمور حراست ما را به اتاقی در انتهای راهرو راهنمایی کرد و اتاق تو در تویی را نشان داد و گفت که یکی از این اتاق ها مال شماست.این ساختمان هفت طبقه،قبلا محل سازمان برنامه و بودجه بود و اتاق های زیادی داشت.همه اتاق ها تو در تو بودند.از سر و روی ساختمان دوده و كثافت میبارید.کف اتاق ها موکت شده بود.شوفاژها کار میکرد و آب گرم بود.منتهی شوفاژ اتاق ما خراب بود.خواستم اتاق را تمیز کنیم،چیزی
همراهمان نبود.اثانیه ای که توی کمپ به ما داده بودند،نیاورده بودیم.فقط وسایل ضروری مان را داشتیم.دایی از همسایه روبه رویی، جارو و خاک اندازی گرفت و خودش شروع کرد به جارو کردن اتاق.چون من و لیال هنوز هم از تهران آمدن مان ناراحت بودیم،او برای اینکه دل ما را به دست بیاورد،هر کاری کرد. بلاخره با هم دست به کار شدیم و در و دیوار را تمیز کردیم.هوای اتاق خیلی سرد بود.این قدر سرد که دندان هایمان به هم میخورد. پتو و متکا نداشتیم.به دایی گفتیم:حالا چکار کنیم؟گفت:الان که جایی باز نیست.حالا بروم شام بگیرم،بعد ببینم چه میشود.دایی و محسن رفتند نان بربری و کباب گرفتند.اولین بار بود که نان بربری میخوردیم و خیلی برای مان تازگی داشت.گرسنه و خسته بودیم، خیلی غذا به دهانمان مزه کرد.ولی سرما خیلی اذیتمان میکرد.دیوار رو به خیابان اتاق از سقف تا کف شیشه بود و سرما از بین درز های شیشه به داخل نفوذ میکرد.دایی دوباره رفت و به همسایه روبرویی گفت:اگر پتوی اضافی دارید،چند تا به ما بدهید این بچه ها سرما نخورند.خانم خرمی،همسایه روبرویی که دایی به در اتاق شان رفته بود،قبلا با شوهرش در این اتاق بودند.او لحاف کرسی، دو تا پتو و چند تا متکا به ما داد.یکی از پتوها روی زمین انداختیم و غیر از دایی همه روی آن خوابیدیم.لحاف کرسی را رویمان انداختیم.دایی هم باپتویی خوابید.با اینکه لحاف بزرگ بود ولی تعداد ما هم کم نبود،
بکش بکش داشتیم،بچه ها را وسط خوابانده بودیم.می ترسیدیم سرما بخورند.من دم پنجره خوابیدم.صبح همه می خندیدند که
خوب شد لحاف مردم از بکش بکش ما پاره نشد.دایی گفت:با محسن به سربندر برمی گردند تا وسایلمان را بیاورند.من و لیال خیلی
اذیت کردیم و گفتیم راضی نبودیم ما را تهران بیاورید.اگر بچه ها مریض شوند چه!
بعد از رفتن دایی حسینی و محسن،ظهر شد و ما مانده بودیم برای ناهار چه کار کنیم.من و سعید راه افتادیم برویم غذا بخریم.جایی را بلد نبودیم تا انتهای خیابان کوشک رفتیم و دیدیم از مغازه و رستوران خبری نیست.به سالم بودن ساندویچ هم اطمینان نداشتم
دور زدیم و به خیابان انقلاب رسیدیم.نزدیک خیابان لاله زار چلوکبابی ای بود که پله می خورد و پایین میرفت.من و سعید دم در، جلوی پله های رستوران ایستادیم،منصور را فرستادم غذا بخرد.او رفت چهار،پنج پرس خرید و آمد.حالا مانده بودیم راه را چطور برگردیم که این همه راه را دور نزنیم. پرسیدیم:فردوسی از کدام طرف است وگفتند: همین خیابان را مستقیم بروید پایین به میدان فردوسی میرسید.وقتی رفتیم،دیدیم چه اشتباهی کردهایم.این همه راه را تا خیابان سعدی رفته ایم و بعد به خیابان انقلاب آمدیم،آن شب را با همان وضعیت خوابیدیم.دا دو،سه روز بعد از آمدن به تهران به سختی مریض شد و در رختخواب افتاد. طوری که نمی توانست از جایش بلند شود، همه مان بد جوری نگران شده بودیم.آن قدر حالش بد بود که می ترسیدیم دا را از دست بدهیم.بعد از چهار ماه ندیدن علی،انتظار
نداشت،خبر شهادتش را بشنود.یک روز یکی از اقوام به دا گفته بود توی روزنامه با مجروحی به نام سید علی حسینی مصاحبه کرده اند.احتمالا على شما شهید نشده، مجروح است.دا باور کرده بود،به دا گفتم: فلانی اشتباه کرده،من با دست خودم علی رو دفن کردم.
#قصه_شب
#بخش_صد_و_هفده
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم