💫بخش صد و سی و سه💫 بلند شدم که از اتاق بیرون بروم،گفت:بگو به خدا هیچی نمیگم و آرام آرام گریه کرد.گفتم: منصور پایش تیر خورده بردنش مشهد، عملش هم کرده اند.میخوام برم عیادت.با قول و قراری که با دا گذاشتم بیتابی نکند با عبدالله و هدی راهی مشهد شدیم.به مشهد که رسیدیم از اطلاعات راه آهن آدرس بیمارستان را پرسیدیم و یکراست به آنجا رفتیم،بیمارستان بیرون شهر و اسمش کامیاب بود.جلوی در بیمارستان که رسیدیم، دیدیم خیلی شلوغ است و هیچکس را به داخل راه نمیدهند.رفتم جلو.با نگهبان صحبت کردم و گفتم که بار اولم است مشهد می آیم.هیچ کسی همراهمان نیست.منم و مادرم و این بچه آمدیم که از اوضاع برادرم خبری بگیریم.نگهبان نگاهی به دا و بچه ها انداخت و گفت باشه،ولی دوتاییتون با هم نه.یکی،یکی بروید،چون از وضعیت منصور اطلاع درستی نداشتم،نگذاشتم دا اول برود. بچه ها را پشت در گذاشتم و رفتم توی بخش،با اینکه در تمام طول راه به دا میگفتم اونجا رفتیم گریه نکنی منصور حساسه اعصابش خرد میشه،بقیه مجروحین هم روحیه شون خراب میشه،ولی خودم وقتی رفتم توی اتاق و منصور را روی تخت دیدم، نتوانستم خودم را کنترل کنم.اشک هایم سرازیر شد،باز خیلی خودداری کردم.رفتم منصور را بغل کردم.منصور خیلی از بین رفته و لاغر شده بود.با اینکه می دانستم دا بیرون منتظر است دلم نمی آمد منصور را ترک کنم. کنارش نشستم.گفت:باکی اومدی؟گفتم:با دا, هدی و عبدالله را هم آورده ام.ناراحت شد و گفت:چرا این همه راه،دوتایی آمدید؟گفتم: طاقمون نمیگرفت نیابیم.در همین بین یکی از پرستارها که وارد اتاق شد منصور از او خواهش کرد دا و بچه ها را بیاورد.پرستار رفت و با آنها برگشت.گریه های دا نرسیده به اتاق شروع شد.هر کار کردم نتوانستم ساکتش کنم،گریه های او باعث میشد بغضم سرباز کند.دا میخواست ساکت شود اما نمی توانست از گریه کردن که خودداری میکرد دست هایش میلرزید.لبهایش می لرزید و بی صدا اشک هایش عین سیلاب فرو میریخت. ما کنار منصور ماندیم تا اذان ظهر.بعد محترمانه از ما خواستند بیمارستان را ترک کنیم.رفتیم حرم،زیارت کردیم و نماز جماعت خواندیم.بعد از بازار غذا خریدیم.همانجا خوردیم و دوباره رفتیم بیمارستان بعد از ملاقات دوباره ی منصور تازه به فکر اتاق و جای ماندنمان افتادم شهریور ماه بود ومشهد پر از زائر و مسافر،هرچه مسافرخانه و هتل اطراف حرم حضرت بود گشتم.همه جا پربود. خورشید کم کم داشت غروب میکرد و سردی هوا بیشتر میشد صدای قرآن قبل از اذان از بلندگوها به گوش میرسید.دلم گرفته بود.جا هم که پیدا نکرده بودیم.رو کردم به حرم و از خود امام رضا خواستم ما را از این غربت و درماندگی نجات بدهد.دوباره راه افتادیم. طرف های فلکه آب توی کوچه پس کوچه های قدیمی مهمانسرایی تابلو زده بود:بیت المقدس.رفتیم تو.پرسیدم:اتاق خالی دارید؟ آمدم برگردم،دیدم دا و بچه ها که پشت سرم می آمدند،سررسیدند.همان مهماندار که این ها را دید گفت:با شمایند؟گفتم:بله.گفت: برای چی اومدید برای زیارت با کار دیگری داشتید؟گفتم برادرم مجروح شده اینجا بستریه به خاطر اون اومدیم.حرفم که تمام شد مهماندار گفت:من شرمنده ام از اونجایی که دستور داریم به خانم های تنها جا ندهیم، من گفتم اتاق خالی نداریم،ولی حالا که می گویید برای ملاقات مجروحتون اومدید بروید کمیته حرم،معرفی نامه بیاورید من در خدمتم.دوباره برگشتم حرم.به کمیته مستقر در حرم جریان را گفتم.برادری که آنجا بود گفت:چرا از اول به خودمان مراجعه نکردید، بنیاد شهید برای خانواده های شهید، مهمانسرا دارد.گفتم:نمی دانستم،نامه را گرفتم و با آن نامه توی اتاق کوچکی در مهمانسرای بیت المقدس جا گرفتیم.اتاق بیشتر از یک و نیم در دو متر مساحت نداشت.قالیچه رنگ و رو رفته قدیمی و نخ نمایی کفش پهن بود.من فقط دو تا ملحفه و دو،سه دست لباس برای بچه ها برداشته بودم.یکی از ملحفه ها را کف آنجا پهن کردم. عبای دا را به جای پرده به پنجره چوبی و قدیمی اتاق زدم.انگوری را که سر راه خریده بودم شستم،شام نان و انگور خوردیم.کارگر مهمانسرا برای ما پتو و متکا آورد.ولی من چندشم میشد از آنها استفاده کنم. آنها را پس فرستادم و همین طوری خوابیدیم.هدى و عبدالله آنقدر ورجه ورجه کرده بودند که از خستگی زود خوابشان برد.من و دا به خاطر تنگی جا مجبور شدیم پاهایمان را جمع کنیم و بخوابیم.آن سه روز در حرم و بیمارستان گذشت.آن موقع عبدالله پنج سال و هدى سه و نیم سال داشت،از صبح که بیرون میزدیم تا شب که برگردیم،آنقدر دست به هرجا زده و شیطنت میکردند که قیافه شان عوض میشد. ما نمازمان را در حرم می خواندیم و غذا در رستوران میخوردیم،وقت ملاقات هم میرفتیم بیمارستان.منصور را روی ویلچر می نشاندیم و او را به حیاط می آوردیم.هم اتاقی های منصور که وضعیت شان بهتر بود و خودشان با عصا راه می رفتند،می آمدندبچه ها را سرگرم میکردند.