💫ادامه بخش صد و سی و پنج💫 در صورتی که از تنها پنجره های راهروها که آن هم در ابتدا و انتهای هر طبقه بود نورکمی به داخل می تابید.چون طبقات اول تا پنجم در محاصره ساختمان های اطراف بود،فضای داخل خیلی تاریک میشد،به خاطر همین،در طول شبا لامپ های مهتابی راهروها روشن بود،وقتی برق میرفت همه جا ظلمات میشد و چشم چشم را نمیدید.به خاطر رعایت حال مادر شهید ارتفاع دیوار چوبی را به حالت قبل در آوردیم.با تمام فراز و نشیب ها،حوادث گوناگون و حرف های بسیار،بلاخره تیر ماه سال ۱۳۶۷ جنگ تمام شد. ولی حبیب به خاطر نوع مسئولیتش درمنطقه ماند،بچه ها بزرگتر و مشكلات هم بزرگترشده بود.آنها به سن مدرسه رسیده بودند،عملا تمام مسئولیت زندگی به گردن من بود.آن سالها نفت را با کوپن توزیع میکردند.اگر با کوپن نمی خریدیم،نفت پیدا نمیکردیم یا قیمتش گران بود و صرف نمیکرد،همان موقع که ماشین حمل نفت به در ساختمان می آمد همه اهالی برای نفت گرفتن صف میکشیدند تا کوپنشان باطل نشود،بالا بردن ظرفهای نفت مصیبت بود.هرچه اتاق بالاتر بود مرارت زندگی سختتر میشد.به خاطر همین،همه میخواستند تا آنجا که امکان دارد در اتاق های طبقات پایین ساکن شوند در آن چند سال که در ساختمان کوشک زندگی میکردیم پاپا که از خرم آباد رفته بود و در شهر زندگی کرد چندین بار به دیدنمان آمد.مثل همیشه لباسش همان دشداشه با شال مشکی بود که به سر میبست و عبایی بر دوش و عمامه ای بر سر داشت.او فقط موقع کار عبایش را در می اورد.گاهی هم عمامه اش را ولی عرقچین همیشه روی سرش بود.او اعتقاد داشت که باید ابهت سادات را حفظ کند همیشه تاکید میکرد ما هم به سادات احترام میکردیم.اولین باری که او آمد خانه مان آمد عبدالله سه سال داشت.زود رسیده و به اتاق او رفته بودند.عبدالله که معمولا صبح زود از خواب بیدار میشد و سراغ دا میرفت آن وقتی که بابا را دیده بود،در اتاقمان را باز کرد و با لحن کودکانه اش گفت:مامان،امام خمینی اومده خونمون.پاپا هر وقت می آمد چند روزی خانه ما بود چند روزی خونه دایی حسینی.روزی که قرار بود برود خانه دایی حسینی دامادش آنجا بود، او تا به حال نه او را دیده و نه اسمش را شنیده بود ولی آنروز بچه های دایی با خوشحالی گفته بودند پاپا میخواهد بیاید.برای داماد دایی مشتبه شده بود که پاپا مرد روشنفکر و اروپایی است و الان با کت شلوار و کروات و کیف سامسونت می آید.می ماند تا پاپا را ببیند.بعد از بچه ها میپرسد قرار است از کجا بیاید؟میگویند:از دره شهر.داماد دایی تعجب میکند که چرا دره شهر،او آنجا چه کار می کند. دوباره می پرسد دره شهر کجاست؟می گویند:استان ایلام. دیگر چیزی نمیگوید تا وقتی که پاپا می خواسته وارد خانه شود،می گویند:پاپا آمد پاپا آمد می رود جلو و می گوید کو؟وقتی نشانش میدهند میگوید إ اینه ؟ اینکه روحانی است من چیز دیگری فکر کردم بعد برایش توضیح می دهند که لفظ پاپا یعنی پدربزرگ نه پاپای اروپایی. پایا یک کیف از جنس جاجیم داشت که آن را از عراق آورده بود،توی کیفش قیچی که با آن ریشش را کوتاه میکرد،عرقگیر،مسواک، آینه و رادیویی را میگذاشت.وقتی نمازش را میخواند بعد رادیو گوشی میکرد و اخبار جبهه ها را پیگیری میکرد.تقریبا دو ماه قبل از وفاتش به خانه ام آمد. چون اولین باری بود که پاپا به اصطلاح به خانه ی من که من مثلا در آن زندگی میکردم می آمد.سعی کردم به بهترین وجه از او پذیرایی کنم فاصله اتاق تا دستشویی زیر بغلش را میگرفتم.پاپا چون همیشه با وضو بود،افتابه و لگن پلاستیکی برایش خریدم تا لازم نباشد از اتاق بیرون برود و وضو بگیرد پاپا اغلب اوقات نگاهش که به من می افتاد می گفت:شیرزن یا میگفت خیلی شیری بعد در حق من دعا میکرد. شنیده بودم یک وقت هایی که حبیب را می بیند سفارش مرا به او میکند و میگوید:قدر این شیرزن را بدان.بعد از چند روز پاپا از خانه ام رفت.من بچه ها را برداشتم و چند روزی که در تهران بود را در خانه دا گذراندیم. بچه هایم پاپا را خیلی دوست داشتن،پاپا دفعه آخر که تهران آمد حال خوشی نداشت، دایی حسینی او را به پزشک نشان داد.قلب، ریه ها و کلا بدنش سالم بود ولی کهولت سن باعث بدحالی شده بود.من هرشب کارهایش را انجام میدادم و برای شست و شوی دست ها و وضویش آب می آوردم.پاپا تشکر می کرد و میگفت:انشاالله من روزی بتوانم خوبی هایت را جبران کنم.من می گفتم اما کارهای من جوابگوی یک قدم از کارهایی که شما برای ما کردید نیست.آن روزها همه احساس خاصی داشتیم فکر میکردیم دیگر پاپا را نمیبینیم و این روزها دیگر تکرار شدنی نیست.پاپا اصرار داشت برگردد دره شهر.