.۵ تو این گیر و دار ، زیدا تو آرایشگاه که شوهرش مُرده بود و میگفت صیغه مردی به نام اکبر ه گفت میخوام تو رو با مردی پولدار آشنا کنم به نام امیر که همسر اولش و طلاق داده و دختری داره به نام نگین که کوچیکه و پیش مادرش زندگی میکنه، قصد ازدواج م داره، منم که دیونه فقط می خواستم شوهر کنم با آغوش باز پذیرفتم، موهای فرفری ه بلند مو ریختم دورم و عین عروسک ها خودمو آرایش کردم و رفتیم سر قرار، امیر یک دل نه صد دل عاشق من شد و گفت بیا یه تایمی آشنا شیم تا با هم ازدواج کنیم، نگاه به تیپ و هیکلش کردم دلم ریخت، کیک بوکسینگ کار بود من اونموقع بیست و پنج سالم بود و اون چهل و دو سالش بود و کل کشورهای خارجی رو گشته بود .