🌾 🌾قسمت حس دوم درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم … باورشون نمیشد میخوام برگردم ایران …هر چند، حق داشتن … نمیتونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق‌العاده‌ای که برام ترتیب داده بودن …گاهی اوقات، ازم دلبری نمیکرد … اونقدر قوی که ته دلم میلرزید … زنگ زدم ایران و به زبان بی‌زبانی به مادرم گفتم میخوام برگردم … اول که فکر کرد برای دیدار میام … خیلی خوشحال شد …  اما وقتی فهمید برای همیشه است …حالت صداش تغییر کرد … توضیح برام سخت بود …😥 – چرا مادر؟ … اتفاقی افتاده؟ … – اتفاق که نمیشه گفت … اما شرایط برای من مناسب نیست… منم تصمیم گرفتم برگردم … خدا برای من، شیرین‌تر از خرماست … – اما علی که گفت …  پریدم وسط حرفش … بغض گلوم رو گرفت …😢 – من نمی دونم چرا بابا گفت بیام … فقط میدونم این مدت امتحان‌های خیلی سختی رو پس دادم … بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم …گریه‌ام گرفت …  _مامان نمیدونی چی کشیدم … من، تک و تنها … له شدم …😣 توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم… دارم با دل یه مادر که دور از بچه‌اش، اون سر دنیاست …چه میکنم …  و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد میکنم… چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم …😓😔 – چطور تونستی بگی تک و تنها … اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ … فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ …😒 غرق در افکار مختلف … داشتم وسایلم رو می‌بستم که تلفن📲 زنگ زد …  ✨دکتر دایسون … رئیس تیم جراحی عمومی بود …✨ خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه … دانشگاه با تمام شرایط و درخواستهای من موافقت کرده … برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد … اما یه چیزی ته دلم میگفت … اینقدر خوشحال نباش … همه چیز به این راحتی تموم نمیشه … و حق، با حس دوم بود …😑