#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
✨رفتی اندیشه و خانهای را پسندیدی: «سمیه نمیدونی چقدر بزرگه! تازه صاحبخونه میگه چندبار اونجا بساط
#روضه انداخته. فکرش رو بکن، جایی که روضهی امام حسین (ع) خونده شده باشه،
#متبرکه!»😍
🔹این جابهجایی،
#خانوادههایمان را غمگین کرد، اما چون جایمان بزرگتر شدهبود، خوشحال بودند.😊
🔸موقع اسبابکشی گفتی: «عزیز کاری نداشته باش! به بچههای پایگاه گفتم بیان و اسبابا رو ببرن.»
🍃خوشحال شدم،😊 اما وقتی آمدم آنها را بچینم آه از نهادم درآمد.😔
🔺 میز تلویزیون شکسته بود، دستههای مبل ضربه خورده و شیشهی میز جلوی مبل خُرد شده بود. حتی شانهی تخممرغها به درودیوار یخچال خورده بود و تا مدتها یخچال بو میداد.😔
💠خانهی جدید هم
#بزرگ بود هم
#باغچه داشت، ولی با این همه، اولین روز بعد از چیدن اثاثیه زدم زیر گریه: «نمیخوام اینجا بمونم، دلم برای مامانم اینا تنگ شده!»😭
🍃کمی نگاهم کردی و گفتی: «خیلیخُب، حالا بلند شو دست و صورتت رو بشور، لباسات رو عوض کن تا بریم.»
✅چقدر خوب بلد بودی با من راه بیایی، نه
#دعوا میکردی نه
#اَخموتَخم.
💟یکبار گفتی: «مرد باید خیلی
#بیدستوپا باشه که ندونه چطور فرمون زندگی رو توی دست بگیره!»
📚برگرفته از کتاب
#اسم_تو_مصطفاست... انتشارات
#روایت_فتح
#قرارگاه_فرهنگی_سیدابراهیم
@karrare135