#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
💠بعد از نماز با یک گلدان پر از #گل_صورتی آمدی.🌸 عادت داشتی #دست بزرگتر را ببوسی، اما چون مامان #سید بود، تو به حساب سید بودنش به #دستبوسیاش میآمدی.💚
✨گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی: «مادر جون، اینا رو برای #عزیز آوردم تا حالش خوبِخوب بشه!»
🍃بعد از عقد بیشتر #عزیز صدایم میزدی...💕
🔺مامان حسابی کیف کرد. گر چه دوسه روز بعد با گلهمندی گفت: «این آقا مصطفی تو خونه دست من رو میبوسه، اما بیرون حتی #سلامم نمیکنه!»
🔹گلهاش را که به تو رساندم، گفتی: «تو که میدونی من توی خیابون به هیچکی #نگاه نمیکنم!»
📚برگرفته ازکتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
@karrare135
سیدابراهیم(شهید مصطفی صدرزاده)
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
🔹 #تنهایی آزارم میداد، ولی میدانستم اعتراضم بیفایده است. هنوز تو رودربایستی با تو بودم.
🔺گاز و ماشینلباسشویی هم وصل نبود و باید میماندی و اینها را راه میانداختی، اما تو رفتی و من هم #اعتراضی نکردم.
💠یک هفته شد...،
دو هفته شد...
و من فهمیدم خیلی #گرفتاری و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارها را انجام بدهد.
✨مادرت فهمید و گفت: «سمیه جان، مصطفی در خانه که بود دست به سیاهوسفید نمیزد، تو به #کارش بگیر!»
❇️اما من #دلم نمیآمد، چون میدانستم #مردان_بزرگ برای #کارهای_بزرگ ساخته شدهاند.
🔺اینطور کارها به دستوپایت تار میتنید
و #کارهای_فرهنگی پایگاه برایت در #اولویت بود.
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_فرهنگی_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
✅من باید کاری میکردم که هم #درسم را بخوانم، هم به #پایگاه برسم و هم به #کارهای_خانه...
🔸مدتی که گذشت و بدوبدوی مرا که دیدی، گفتی: «وای عزیز، وظیفهی تو نیست با وضعیتی که داری غذا درست کنی! یکی رو پیدا کن بیاد کمکت! اصلا زنگ بزن غذا بیارن!»
🔺در دلم گفتم: چه بریز و بپاشی! اونم با این وضع اقتصادی!
💠گاهی هم که مریض میشدم، زنگ میزدی به مامانم و مادرت: «چه نشستید که سمیه مریضه، بیایین پیش عزیزم!»
❇️کمکم به این نتیجه رسیدم که باید از آنها #دور شویم. اصرار پشت اصرار که خانهمان را عوض کنیم و تو مانده بودی چرا...؟
-دلت برای مامانت اینا تنگ میشهها!
-نمیشه!
✨میخواستم با دوری از آنها به #تو نزدیکتر شوم...💖
میخواستم کاری کنم #بیشتر پیشم بمانی...✨
📚 برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_فرهنگی_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
✨رفتی اندیشه و خانهای را پسندیدی: «سمیه نمیدونی چقدر بزرگه! تازه صاحبخونه میگه چندبار اونجا بساط #روضه انداخته. فکرش رو بکن، جایی که روضهی امام حسین (ع) خونده شده باشه، #متبرکه!»😍
🔹این جابهجایی، #خانوادههایمان را غمگین کرد، اما چون جایمان بزرگتر شدهبود، خوشحال بودند.😊
🔸موقع اسبابکشی گفتی: «عزیز کاری نداشته باش! به بچههای پایگاه گفتم بیان و اسبابا رو ببرن.»
🍃خوشحال شدم،😊 اما وقتی آمدم آنها را بچینم آه از نهادم درآمد.😔
🔺 میز تلویزیون شکسته بود، دستههای مبل ضربه خورده و شیشهی میز جلوی مبل خُرد شده بود. حتی شانهی تخممرغها به درودیوار یخچال خورده بود و تا مدتها یخچال بو میداد.😔
💠خانهی جدید هم #بزرگ بود هم #باغچه داشت، ولی با این همه، اولین روز بعد از چیدن اثاثیه زدم زیر گریه: «نمیخوام اینجا بمونم، دلم برای مامانم اینا تنگ شده!»😭
🍃کمی نگاهم کردی و گفتی: «خیلیخُب، حالا بلند شو دست و صورتت رو بشور، لباسات رو عوض کن تا بریم.»
✅چقدر خوب بلد بودی با من راه بیایی، نه #دعوا میکردی نه #اَخموتَخم.
💟یکبار گفتی: «مرد باید خیلی #بیدستوپا باشه که ندونه چطور فرمون زندگی رو توی دست بگیره!»
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_فرهنگی_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
💕قرار بود برویم #ماهعسل و بهترین جا کجا میتوانست باشد جز #مشهد؟
🔺باز چشمهایت را ریز کرده و گفتی: «سمیه، بگم دوستم حمید و مامانش هم بیان؟»
-انگار قراره بریم ماه عسلها!
-ایندفعه همینطوری بریم دفعهی بعد بریم ماهعسل!
🔸لب از روی لب برنداشتم...
🔺گفتی: «خُب راضی نیستی نمیریم، ولی این بندگان خدا تا حالا #مشهد نرفتهن!»
💠چه کسی میتوانست نگاه در #چشم_معصومت بدوزد و #نه بیاورد...!
🔸 رضایت دادم و رفتیم مشهد: من، تو، حمید و مامانش.
🔺آپارتمانی یک خوابه اجاره کردیم که من و مامان دوستت در اتاق خواب و تو و دوستت هم در هال میخوابیدید. همانجا پختوپز میکردیم.
🔹از رفتن به بازار و گردش و خرید زدیم، حتی سوغاتی هم نخریدیم. برای خودم چیزی نمیخواستم، اما برای انگشتان کشیدهات که خیلی دوستشان داشتم، انگشتر #عقیق و #فیروزه خریدم. میخواستم روزی که ماشین خریدیم وقتی فرمان را به دست میگیری، تلألؤ نور را در انها ببینم.💞
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_فرهنگی_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
🌹سفر #مشهد تمام شد، اما مهر و توجه تو به #دوستانت تمام نشد:
«سمیه، یکی از بچههای محلمون برای پدرش قمه کشیده، نه اینکه خیال کنی پسر بدیه، نه! اتفاقا بچهی باحالیه! به قول خودش #شیطون گولش زده. امروز میگفت اگه کربلا بره آدم میشه. دلم میخواد پول جور کنم و بفرستمش #کربلا.»
😳چشمهایم گرد شد: «مصطفی ما خودمون "هشتمون گروی نهمونه!"»
-میدونم میدونم عزیز! اما خیلی خوب میشد اگه میتونستیم بفرستیمش! فکر کن کسی که کار #خلافی کرده، به زبان خودش بگه اگه برم کربلا دیگه درست میشم!
💠اشک در چشمانش جمع شد. #نقطهضعفم را میدانستی. گفتم: «باشه قبول. انشاءالله خدا قبول کنه!»
-وای عزیز باورم نمیشه!😍
✨هر طور بود پول را جور کردیم و او را فرستادیم. وقتی از سفر برگشت، مادرش آمود و کلی از تو #تشکر کرد، چون به کلی رفتار پسرش تغییر کرده بود.
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
🔹تشویقت کردم بروی #دانشگاه. میگفتی اینطوری خرج و دخل با هم نمیخواند.
✨ماشین آردی را که به قول خودت ماشین #عروسکشون بود، از پدرت خریدیم.
🔺مدتی بعد گفتی: «یکی از دوستانم گفته دو میلیون جور کن تا یه خودروی فرسوده بخریم، بعد اون رو بدیم و یه نیسان بگیریم و باهاش کار کنیم.»
💠دو میلیون را هر جور بود جور کردی، اما خودرویی تحویل داده نشد و پول رفت رو هوا.
🔸البته تو #استخاره هم کرده بودی...
🔺گفتم: «آقا مصطفی پس چرا اینطوری شد؟ استخاره که #خوب اومده بود؟»
-شاید برای اینکه بیفتم دنبال کار بقیه. شاید برای اینکه اونا بیشترشون نمیدونن این کلاف سردرگم رو چطور وا کنن.
🔸#هفت_سال بعد حرفت ثابت شد. وقتی توانستی پولت را بگیری: «دیدی! من #مأمور شده بودم تا #حق کسانی رو بگیرم که سرشون کلاه رفته بود و آخریشم خودم.»
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
❤️هر چه بیشتر میگذشت، علاقهام به تو بیشتر میشد...💕
💠صبحها میرفتی و دوازده یک ظهر میآمدی. خودِ من هم به پایگاه و حوزه میرفتم، اما سخت #دلم برایت تنگ میشد.
💖منِ #خجالتی حالا به دنبال فرصت میگشتم که بگویم... #دوستت_دارم❣
🔹گاه اصرار میکردم با هم برویم خرید. مهم نبود چه بخریم، همین که در کنار #تو ویترین مغازهها را نگاه کنم کافی بود.
🔺همین که به هنگام غروب یا در یک عصر پرتقالی، #شانهبهشانهی هم راه برویم، کنار ویترینی بایستیم و با هم مجسمههای بلورین، ظروف کریستال، لباسها، کفشها یا طلاها و بدلیجات را نگاه کنیم #جذاب بود.
✨این را اطرافیان هم فهمیده بودند. مثلا پدرم میگفت: «آقا مصطفی، هر وقت خواستی حال سمیه خوش بشه ببرش بازار چرخی بزن.😉 چیزی هم نخریدی، نخریدی!»
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
💠هر وقت لازم بود از تو #مشورت میگرفتم، چون میدیدم هنگام بحث چقدر خوب #راهبری میکنی و به نتیجه میرسی.
🔺برای همین، هر وقت حتی دوستانم به دنبال راهحل بودند با #تو درمیان میگذاشتم و نتیجه را به آنها میگفتم.
🔹این همان چیزی است که این روزها خیلی #آزارم میدهد. اینکه نیستی تا هر وقت سر یک #دوراهی سرگردان ماندم، بگویی: «سمیه از این طرف.»
✅هر چند این را قبول دارم که هستی...
ولی به وقت مشورت جایت خالی است.
✨خیلی خیلی خالی است...✨
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
✨هرچه جلوتر میرفتیم بیشتر #عاشقت میشدم.💕
🔺میگفتی: «اینقدر به من وابسته نشو، #دلبستگی خوبه، وابستگی نه!»
❇️دست خودم نبود. دلبستگی، وابستگی، عاشقی، هر چه که بود و هر اسمی که داشت مهم نبود؛
✨مهم، بودنِ #تو بود✨
🔺و پنجرهای که به روی دلم باز شده بود، پنجرهای پر از هوای تازه، پنجرهای برای نفسکشیدن.
💠با گفتن بعضی حرفها بیشتر با روحیه و سلیقهات آشنا میشدم: «من #کهنز رو دوست دارم چون حالتی بومی داره. به خاطر طبیعتش، سکوتش، خلوتیش. یکبار که رفته بودم تهرون خونهی یکی از فامیلا، حال پرندهای رو داشتم که اسیر قفس بود. مبادا بعد از من یه روز از اینجا بری تهرون برای زندگی کردن!»
-بعدِ #تو؟ این چه حرفیه!
-آره دیگه ممکنه پیش بیاد!
🔸شیطنتم گل کرد: «آقا مصطفی تا هستی میتونی برای جا و مکان اقامت من تصمیم بگیری، اما بعد شما دیگه خودم مختارم کجا اقامت کنم!»😉
🍃با #محبت نگاهم کردی: «حق با توئه!»❣
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#از_زبان_مادر_شهید
🔹منطقهای که او برای راه انداختن هیئت انتخاب کرده بود، ساکنان مستضعف و محرومی داشت.
🔺من با تعجب پرسیدم: «چرا این محل را انتخاب کردهای؟»
🍃گفت: «آنها سطح #فرهنگی و #مذهبی پایینی دارند و هنر این است که پای این طور افراد را به مجلس عزاداری اهل بیت باز کنیم.»
بعد ادامه داد که: «آنها به لحاظ #مالی هم در مضیقه هستند و اگر غذایی بدهیم تعدادی گرسنه و مستحق را سیر کردهایم.»
✅او تمام تلاش خود را میکرد که افرادی را جذب هیئت کند که از #خدا و #اهلبیت فراریاند و عقیده داشت بچههای مذهبی را به مسجد و روضه بردن کار #موثری نیست.
🔸مدتی که گذشت گفت: «میخوام یک وعده #غذای_گرم به هیئت بدم.»
🔺من گفتم: «تو که نمیتونی از اونها پول جمع کنی. درآمدی که نداری؛ هر چی هم که داری خرج هیئت میکنی، از کجا میخوای هزینهی غذا رو بدی؟»
✨گفت: « #خدا_بزرگ_است » ✨
🔹واقعا هم #توکل زیادی به خدا داشت و همین توکلش باعث شد که هر هفته چهارشنبهها هزینه شام هیئت از خانواده و فامیل جور میشد.
🔺خودم هم آشپز هیئت شده بودم و برای آنها شام درست میکردم.
🔸برخی اوقات که واقعا چیزی نبود که با آن برایشان غذا بپزم، میگفتم: «این هفته شام نده.» اما زیر بار نمیرفت و میگفت: «هر طور شده باید شام رو بدیم.»
✨دیگر حساس و کنجکاو شده بودم که چرا اینقدر برای شام دادن به بچههای هیئت اصرار دارد. لذا از او خواستم که علت پافشاریش را به من هم بگوید.
❇️مصطفی گفت: «اول این که با غذایی که میخورند مدیون و #نمکگیر امام حسین (ع) میشوند و دوم اینکه لقمههای #حلال، آنها را از ارتکاب به #گناه و #معصیت بازمیدارد.»
🔺همین دیدگاه او باعث شده بود، هیئتی که با چهار نفر شروع شده و در محلی با زیربنای کمتر از ۵۰ متر پاگرفته بود به جایی رسید که کوچه هم مملو از عزاداران میشد.
#قرارگاه_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
خاطرات علی اکبر فرهنگیان( شاعر آئینی و دوست شهید)
بخش اول
با شهید صدر زاده هم حجره بودیم. حدودا یازده سال پیش بود که با شهید صدر زاده مرحوم حاج مهدی ضیایی و لقمان یداللهی و شهید سید رضا بطحایی که چند سال پیش توسط داعش در نزدیکی سامرا به شهادت رسید هم هجره بودیم و فقط من وآقای یداللهی جا موندیم.
خوشحالم که رفیق هایمان عاقبت به خیر شدند و سرنوشت خوبی داشتند.
بخش دوم
( حاجی از من آخوند در نمیاد)
من 2 سال از مصطفی بزرگتر بودم و سید تازه وارد حوزه شده بود و با او صرف ساده را تمرین میکردم.
مباحث را خیلی خوب متوجه نشده بود ناگهان قاطی کرد و گفت:حاجی از من آخوند در نمی آید.
گفتم: پس چرا اومدی حوزه؟ باید تمرین کنی... تازه شروع کردی برادر.
گفت: می دانم اما من دنبال گمشده ای میگردم و با این هدف آمده ام حوزه اما حالا متوجه شدم که طلبه خوبی نمیشوم باید راه خودم را پیدا کنم
➖➖➖➖➖➖➖
✅ کانال #شهید_مصطفی_صدرزاده ( با نام جهادی سید ابراهیم)