eitaa logo
سیدابراهیم(شهید مصطفی صدرزاده)
157 دنبال‌کننده
1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
🍃تقديم به كرّار فاطميون "سيدابراهيم"🍃 به كانال سيد ابراهيم (شهيدمصطفي صدرزاده)خوش آمديد ادمین @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بعد از نماز با یک گلدان پر از آمدی.🌸 عادت داشتی بزرگ‌تر را ببوسی، اما چون مامان بود، تو به حساب سید بودنش به می‌آمدی.💚 ✨گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی: «مادر جون، اینا رو برای آوردم تا حالش خوبِ‌خوب بشه!» 🍃بعد از عقد بیشتر صدایم می‌زدی...💕 🔺مامان حسابی کیف کرد. گر چه دوسه روز بعد با گله‌مندی گفت: «این آقا مصطفی تو خونه دست من رو می‌بوسه، اما بیرون حتی نمی‌کنه!» 🔹گله‌اش را که به تو رساندم، گفتی: «تو که می‌دونی من توی خیابون به هیچ‌کی نمی‌کنم!» 📚برگرفته ازکتاب ... انتشارات @karrare135
سیدابراهیم(شهید مصطفی صدرزاده)
🔹 آزارم می‌داد، ولی می‌دانستم اعتراضم بی‌فایده است. هنوز تو رودربایستی با تو بودم‌. 🔺گاز و ماشین‌لباسشویی هم وصل نبود و باید می‌ماندی و این‌ها را راه می‌انداختی، اما تو رفتی و من هم نکردم. 💠یک هفته شد...، دو هفته شد... و من فهمیدم خیلی و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارها را انجام بدهد. ✨مادرت فهمید و گفت: «سمیه جان، مصطفی در خانه که بود دست به سیاه‌وسفید نمی‌زد، تو به بگیر!» ❇️اما من نمی‌آمد، چون می‌دانستم برای ساخته شده‌اند. 🔺این‌طور کارها به دست‌وپایت تار می‌تنید و پایگاه برایت در بود. 📚برگرفته از کتاب ... انتشارات @karrare135
✅من باید کاری می‌کردم که هم را بخوانم، هم به برسم و هم به ... 🔸مدتی که گذشت و بدوبدوی مرا که دیدی، گفتی: «وای عزیز، وظیفه‌ی تو نیست با وضعیتی که داری غذا درست کنی! یکی رو پیدا کن بیاد کمکت! اصلا زنگ بزن غذا بیارن!» 🔺در دلم گفتم: چه بریز و بپاشی! اونم با این وضع اقتصادی! 💠گاهی هم که مریض می‌شدم، زنگ می‌زدی به مامانم و مادرت: «چه نشستید که سمیه مریضه، بیایین پیش عزیزم!» ❇️کم‌کم به این نتیجه رسیدم که باید از آن‌ها شویم. اصرار پشت اصرار که خانه‌مان را عوض کنیم و تو مانده بودی چرا...؟ -دلت برای مامانت اینا تنگ می‌شه‌ها! -نمی‌شه! ✨می‌خواستم با دوری از آن‌ها به نزدیک‌تر شوم...💖 می‌خواستم کاری کنم پیشم بمانی...✨ 📚 برگرفته از کتاب ... انتشارات @karrare135
✨رفتی اندیشه و خانه‌ای را پسندیدی:  «سمیه نمی‌دونی چقدر بزرگه! تازه صاحب‌خونه می‌گه چندبار اونجا بساط انداخته. فکرش رو بکن، جایی که روضه‌ی امام حسین (ع) خونده شده باشه، !»😍 🔹این جا‌به‌جایی، را غمگین کرد، اما چون جایمان بزرگ‌تر شده‌بود، خوش‌حال بودند.😊 🔸موقع اسباب‌کشی گفتی: «عزیز کاری نداشته باش! به بچه‌های پایگاه گفتم بیان و اسبابا رو ببرن.» 🍃خوش‌حال شدم،😊 اما وقتی آمدم آن‌ها را بچینم آه از نهادم درآمد.😔 🔺 میز تلویزیون شکسته بود، دسته‌های مبل ضربه خورده و شیشه‌ی میز جلوی مبل خُرد شده بود. حتی شانه‌ی تخم‌مرغ‌ها به درودیوار یخچال خورده بود و تا مدت‌ها یخچال بو می‌داد.😔 💠خانه‌ی جدید هم بود هم داشت، ولی با این همه، اولین روز بعد از چیدن اثاثیه زدم زیر گریه: «نمی‌خوام اینجا بمونم، دلم برای مامانم اینا تنگ شده!»😭 🍃کمی نگاهم کردی و گفتی: «خیلی‌خُب، حالا بلند شو دست و صورتت رو بشور، لباسات رو عوض کن تا بریم.» ✅چقدر خوب بلد بودی با من راه بیایی، نه می‌کردی نه . 💟یک‌بار گفتی: «مرد باید خیلی باشه که ندونه چطور فرمون زندگی رو توی دست بگیره!» 📚برگرفته از کتاب ... انتشارات @karrare135
💕قرار بود برویم و بهترین جا کجا می‌توانست باشد جز ؟ 🔺باز چشم‌هایت را ریز کرده و گفتی: «سمیه، بگم دوستم حمید و مامانش هم بیان؟» -انگار قراره بریم ماه عسل‌ها! -این‌دفعه همین‌طوری بریم دفعه‌ی بعد بریم ماه‌عسل! 🔸لب از روی لب برنداشتم... 🔺گفتی: «خُب راضی نیستی نمی‌ریم، ولی این بندگان خدا تا حالا نرفته‌ن!» 💠چه کسی می‌توانست نگاه در بدوزد و بیاورد...! 🔸 رضایت دادم و رفتیم مشهد: من، تو، حمید و مامانش. 🔺آپارتمانی یک خوابه اجاره کردیم که من و مامان دوستت در اتاق خواب و تو و دوستت هم در هال می‌خوابیدید. همان‌جا پخت‌وپز می‌کردیم. 🔹از رفتن به بازار و گردش و خرید زدیم، حتی سوغاتی هم نخریدیم. برای خودم چیزی نمی‌خواستم، اما برای انگشتان کشیده‌ات که خیلی دوستشان داشتم، انگشتر و خریدم. میخواستم روزی که ماشین خریدیم وقتی فرمان را به دست می‌گیری، تلألؤ نور را در ان‌ها ببینم.💞 📚برگرفته از کتاب ... انتشارات @karrare135
🌹سفر تمام شد، اما مهر و توجه تو به تمام نشد: «سمیه، یکی از بچه‌های محلمون برای پدرش قمه کشیده، نه اینکه خیال کنی پسر بدیه، نه! اتفاقا بچه‌ی باحالیه! به قول خودش گولش زده. امروز می‌گفت اگه کربلا بره آدم می‌شه. دلم می‌خواد پول جور کنم و بفرستمش .» 😳چشم‌هایم گرد شد: «مصطفی ما خودمون "هشتمون گروی نهمونه!"» -می‌دونم می‌دونم عزیز! اما خیلی خوب می‌شد اگه می‌تونستیم بفرستیمش! فکر کن کسی که کار کرده، به زبان خودش بگه اگه برم کربلا دیگه درست می‌شم! 💠اشک در چشمانش جمع شد. را می‌دانستی. گفتم: «باشه قبول. ان‌شاءالله خدا قبول کنه!» -وای عزیز باورم نمی‌شه!😍 ✨هر طور بود پول را جور کردیم و او را فرستادیم. وقتی از سفر برگشت، مادرش آمود و کلی از تو کرد، چون به کلی رفتار پسرش تغییر کرده بود. 📚برگرفته از کتاب ... انتشارات @karrare135
🔹تشویقت کردم بروی . می‌گفتی این‌طوری خرج و دخل با هم نمی‌خواند. ✨ماشین آردی را که به قول خودت ماشین بود، از پدرت خریدیم. 🔺مدتی بعد گفتی: «یکی از دوستانم گفته دو میلیون جور کن تا یه خودروی فرسوده بخریم، بعد اون رو بدیم و یه نیسان بگیریم و باهاش کار کنیم.» 💠دو میلیون را هر جور بود جور کردی، اما خودرویی تحویل داده نشد و پول رفت رو هوا. 🔸البته تو هم کرده بودی... 🔺گفتم: «آقا مصطفی پس چرا این‌طوری شد؟ استخاره که اومده بود؟» -شاید برای اینکه بیفتم دنبال کار بقیه. شاید برای اینکه اونا بیشترشون نمی‌دونن این کلاف سردرگم رو چطور وا کنن. 🔸 بعد حرفت ثابت شد. وقتی توانستی پولت را بگیری: «دیدی! من شده بودم تا کسانی رو بگیرم که سرشون کلاه رفته بود و آخریشم خودم.» 📚برگرفته از کتاب ... انتشارات @karrare135
❤️هر چه بیشتر می‌گذشت، علاقه‌ام به تو بیشتر می‌شد...💕 💠صبح‌ها می‌رفتی و دوازده یک ظهر می‌آمدی. خودِ من هم به پایگاه و حوزه می‌رفتم، اما سخت برایت تنگ می‌شد. 💖منِ حالا به دنبال فرصت می‌گشتم که بگویم... ❣ 🔹گاه اصرار می‌کردم با هم برویم خرید. مهم نبود چه بخریم، همین که در کنار ویترین مغازه‌ها را نگاه کنم کافی بود. 🔺همین که به هنگام غروب یا در یک عصر پرتقالی، هم راه برویم، کنار ویترینی بایستیم و با هم مجسمه‌های بلورین، ظروف کریستال، لباس‌ها، کفش‌ها یا طلاها و بدلیجات را نگاه کنیم بود. ✨این را اطرافیان هم فهمیده بودند. مثلا پدرم می‌گفت: «آقا مصطفی، هر وقت خواستی حال سمیه خوش بشه ببرش بازار چرخی بزن.😉 چیزی هم نخریدی، نخریدی!» 📚برگرفته از کتاب ... انتشارات @karrare135
💠هر وقت لازم بود از تو می‌گرفتم، چون می‌دیدم هنگام بحث چقدر خوب می‌کنی و به نتیجه می‌رسی. 🔺برای همین، هر وقت حتی دوستانم به دنبال راه‌حل بودند با درمیان می‌گذاشتم و نتیجه را به آن‌ها می‌گفتم. 🔹این همان چیزی است که این روزها خیلی می‌دهد. اینکه نیستی تا هر وقت سر یک سرگردان ماندم، بگویی: «سمیه از این طرف.» ✅هر چند این را قبول دارم که هستی... ولی به وقت مشورت جایت خالی است. ✨خیلی خیلی خالی است...✨ 📚برگرفته از کتاب ... انتشارات @karrare135
✨هرچه جلوتر می‌رفتیم بیشتر می‌شدم.💕 🔺می‌گفتی: «این‌قدر به من وابسته نشو، خوبه، وابستگی نه!» ❇️دست خودم نبود. دلبستگی، وابستگی، عاشقی، هر چه که بود و هر اسمی که داشت مهم نبود؛ ✨مهم، بودنِ بود✨ 🔺و پنجره‌ای که به روی دلم باز شده بود، پنجره‌ای پر از هوای تازه، پنجره‌ای برای نفس‌کشیدن. 💠با گفتن بعضی حرف‌ها بیشتر با روحیه و سلیقه‌ات آشنا می‌شدم: «من رو دوست دارم چون حالتی بومی داره. به خاطر طبیعتش، سکوتش، خلوتی‌ش. یک‌بار که رفته بودم تهرون خونه‌ی یکی از فامیلا، حال پرنده‌ای رو داشتم که اسیر قفس بود. مبادا بعد از من یه روز از اینجا بری تهرون برای زندگی کردن!» -بعدِ ؟ این چه حرفیه! -آره دیگه ممکنه پیش بیاد! 🔸شیطنتم گل کرد: «آقا مصطفی تا هستی می‌تونی برای جا و مکان اقامت من تصمیم بگیری، اما بعد شما دیگه خودم مختارم کجا اقامت کنم!»😉 🍃با نگاهم کردی: «حق با توئه!»❣ 📚برگرفته از کتاب ... انتشارات @karrare135
🔹منطقه‌ای که او برای راه انداختن هیئت انتخاب کرده بود، ساکنان مستضعف و محرومی داشت. 🔺من با تعجب پرسیدم: «چرا این محل را انتخاب کرده‌ای؟» 🍃گفت: «آن‌ها سطح و پایینی دارند و هنر این است که پای این طور افراد را به مجلس عزاداری اهل بیت باز کنیم.» بعد ادامه داد که: «آن‌ها به لحاظ هم در مضیقه هستند و اگر غذایی بدهیم تعدادی گرسنه و مستحق را سیر کرده‌ایم.» ✅او تمام تلاش خود را می‌کرد که افرادی را جذب هیئت کند که از و فراری‌اند و عقیده داشت بچه‌های مذهبی را به مسجد و روضه بردن کار نیست. 🔸مدتی که گذشت گفت: «می‌خوام یک وعده به هیئت بدم.» 🔺من گفتم: «تو که نمی‌تونی از اون‌ها پول جمع کنی. درآمدی که نداری؛ هر چی هم که داری خرج هیئت می‌کنی، از کجا می‌خوای هزینه‌ی غذا رو بدی؟» ✨گفت: « » ✨ 🔹واقعا هم زیادی به خدا داشت و همین توکلش باعث شد که هر هفته چهارشنبه‌ها هزینه شام هیئت از خانواده و فامیل جور می‌شد. 🔺خودم هم آشپز هیئت شده بودم و برای آن‌ها شام درست می‌کردم. 🔸برخی اوقات که واقعا چیزی نبود که با آن برایشان غذا بپزم، می‌گفتم: «این هفته شام نده.» اما زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت: «هر طور شده باید شام رو بدیم.» ✨دیگر حساس و کنجکاو شده بودم که چرا این‌قدر برای شام دادن به بچه‌های هیئت اصرار دارد. لذا از او خواستم که علت پافشاریش را به من هم بگوید. ❇️مصطفی گفت: «اول این که با غذایی که می‌خورند مدیون و امام حسین (ع) می‌شوند و دوم اینکه لقمه‌های ، آن‌ها را از ارتکاب به و بازمی‌دارد.» 🔺همین دیدگاه او باعث شده بود، هیئتی که با چهار نفر شروع شده و در محلی با زیربنای کمتر از ۵۰ متر پاگرفته بود به جایی رسید که کوچه هم مملو از عزاداران می‌شد. @karrare135
خاطرات علی اکبر فرهنگیان( شاعر آئینی و دوست شهید) بخش اول با شهید صدر زاده هم حجره بودیم. حدودا یازده سال پیش بود که با شهید صدر زاده مرحوم حاج مهدی ضیایی و لقمان یداللهی و شهید سید رضا بطحایی که چند سال پیش توسط داعش در نزدیکی سامرا به شهادت رسید هم هجره بودیم و فقط من وآقای یداللهی جا موندیم. خوشحالم که رفیق هایمان عاقبت به خیر شدند و سرنوشت خوبی داشتند. بخش دوم ( حاجی از من آخوند در نمیاد) من 2 سال از مصطفی بزرگتر بودم و سید تازه وارد حوزه شده بود و با او صرف ساده را تمرین میکردم. مباحث را خیلی خوب متوجه نشده بود ناگهان قاطی کرد و گفت:حاجی از من آخوند در نمی آید. گفتم: پس چرا اومدی حوزه؟ باید تمرین کنی... تازه شروع کردی برادر. گفت: می دانم اما من دنبال گمشده ای میگردم و با این هدف آمده ام حوزه اما حالا متوجه شدم که طلبه خوبی نمیشوم باید راه خودم را پیدا کنم ➖➖➖➖➖➖➖ ✅ کانال ( با نام جهادی سید ابراهیم)