#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
🌹سفر #مشهد تمام شد، اما مهر و توجه تو به #دوستانت تمام نشد:
«سمیه، یکی از بچههای محلمون برای پدرش قمه کشیده، نه اینکه خیال کنی پسر بدیه، نه! اتفاقا بچهی باحالیه! به قول خودش #شیطون گولش زده. امروز میگفت اگه کربلا بره آدم میشه. دلم میخواد پول جور کنم و بفرستمش #کربلا.»
😳چشمهایم گرد شد: «مصطفی ما خودمون "هشتمون گروی نهمونه!"»
-میدونم میدونم عزیز! اما خیلی خوب میشد اگه میتونستیم بفرستیمش! فکر کن کسی که کار #خلافی کرده، به زبان خودش بگه اگه برم کربلا دیگه درست میشم!
💠اشک در چشمانش جمع شد. #نقطهضعفم را میدانستی. گفتم: «باشه قبول. انشاءالله خدا قبول کنه!»
-وای عزیز باورم نمیشه!😍
✨هر طور بود پول را جور کردیم و او را فرستادیم. وقتی از سفر برگشت، مادرش آمود و کلی از تو #تشکر کرد، چون به کلی رفتار پسرش تغییر کرده بود.
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_سیدابراهیم
@karrare135