#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
❤️هر چه بیشتر میگذشت، علاقهام به تو بیشتر میشد...💕
💠صبحها میرفتی و دوازده یک ظهر میآمدی. خودِ من هم به پایگاه و حوزه میرفتم، اما سخت #دلم برایت تنگ میشد.
💖منِ #خجالتی حالا به دنبال فرصت میگشتم که بگویم... #دوستت_دارم❣
🔹گاه اصرار میکردم با هم برویم خرید. مهم نبود چه بخریم، همین که در کنار #تو ویترین مغازهها را نگاه کنم کافی بود.
🔺همین که به هنگام غروب یا در یک عصر پرتقالی، #شانهبهشانهی هم راه برویم، کنار ویترینی بایستیم و با هم مجسمههای بلورین، ظروف کریستال، لباسها، کفشها یا طلاها و بدلیجات را نگاه کنیم #جذاب بود.
✨این را اطرافیان هم فهمیده بودند. مثلا پدرم میگفت: «آقا مصطفی، هر وقت خواستی حال سمیه خوش بشه ببرش بازار چرخی بزن.😉 چیزی هم نخریدی، نخریدی!»
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_سیدابراهیم
@karrare135