کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_9 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• خیلی وقت بود کـہ از مسجد بیرون اومده بودم و بی
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• کلاس تموم شده بود و دور استاد طبق معمول شلوغ بود و بچه ها داشتن درباره درس سوال میپرسیدن،کیفمو برداشتم و با طناز از کلاس خارج شدیم طناز:دیبا تو عقل تو کلت نیست؟ وسط کلاس پرتو نقاشی میکشی؟من و باش فکر میکردم داری نت برمیداااااری و الا قبل پرتو خودم از کلاس پرتت میکردم بیرون اع.. اع ...اع.. دختره ی چش سفید به استاد میگه میخاید من برم بیروون؟ من جای استاد بودم درو وا میکردمـمیگفتم خیر پیش قبل اینکه دوباره شروع به غر زدن بکنه گفتم -طناز تروخدا یه نفس بگیر،یه ریز داری غرغر میکنی...خداروشکر تو جای استاد نبودی تو که وضعیت منو میدونی من الان... هنوز حرفم تموم نشده بود که کسی فامیلیمو صدا کرد: -خانم شریف برگشتم به سمت صدا،آقای اقبال یکی از هم کلاسی هامون بود +بــله؟ -سلام خوب هستید؟ و روبه طناز: سلام خانم سبحانی هر دو جوابشو دادیم که گفت:خانم شریف میتونم چند لحظه ای وقتتون و بگیرم نگاهی به طناز کردم و گفتم: -من امروز واقعا خیلی عجله دارم آقای اقبال اگر کارتون خیلی واجب نیست بمونه برای روز بعد -فقط چند لحظه بالاجبار سری تکون دادم... همون موقع طناز خداحافظی کرد و گفت برادرش اومده دنبالش و باید بره منتظر بودم اقبال حرفشو بزنه تا برم به بدبختیام برسم اما مثل اینکه قصد حرف زدن نداشت +من خیلی کار دارم آقای اقبال واقعا در شرایطی نیستم که وقتمو تلف کنم -راستش من جزوه های این جلساتی که نبودید وبراتون نوشتم ،گفتم شاید وقت نکنید بنویسید،وقتتونو گرفتم که جزوه هارو بدم خدمتتون متعجب و گیج نگاهش کردم... تو دلم گفتم مگه خودم چلاغم ،به چه مناسب جزوه نوشتی اوردی برای من؟ +برای من جزوه نوشتید؟چرا؟ بلــه ای گفت و جزوه هارو به سمتم گرفت -گفتم شاید سرتون شلوغ باشه وبه خاطر همین نوشتم براتون سری تکون دادم و گفتم ممنون آقای اقبال نیازی به این کار نیست واقعا، من خودم جزوه هامو کامل میکنم،ممنون واقعا -نـه،خواهش میکنم خانم شریف من این جزوه هارو به خاطر شخص شما نوشتم واقعا ناراحت میشم اگه ازم نگیرید من به اندازه ی یه جزوه ناقابل هم پیش شما ارزش ندارم ینی +آخــہ... -خواهش میکنم خانم شریف به کل گیج شده بودم،دوست داشتم کلمو بکوبم به دیوار مجبوری جزوه هارو از دستش گرفتم و تشکر کردم -لطف بزرگی کردید آقای اقبال،ممنون دیگـه با اجازتون -خواهش میکنم،انجام وظیفه است زیر لب خداحافظ کردم و پا تند کردم به سمت خروجی دانشگاه و جزوه های اقبال رو چپوندم تو کیفم تا چشمم بهشون نیوفتـه معلوم نیست چی با خودش فکر کرده برای من جزوه نوشته اورده و تا زمانی که به خونـه برسم یک ریز زیر لب با خودم غر میزدم 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab