eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
343 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
580 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_9 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• خیلی وقت بود کـہ از مسجد بیرون اومده بودم و بی
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• کلاس تموم شده بود و دور استاد طبق معمول شلوغ بود و بچه ها داشتن درباره درس سوال میپرسیدن،کیفمو برداشتم و با طناز از کلاس خارج شدیم طناز:دیبا تو عقل تو کلت نیست؟ وسط کلاس پرتو نقاشی میکشی؟من و باش فکر میکردم داری نت برمیداااااری و الا قبل پرتو خودم از کلاس پرتت میکردم بیرون اع.. اع ...اع.. دختره ی چش سفید به استاد میگه میخاید من برم بیروون؟ من جای استاد بودم درو وا میکردمـمیگفتم خیر پیش قبل اینکه دوباره شروع به غر زدن بکنه گفتم -طناز تروخدا یه نفس بگیر،یه ریز داری غرغر میکنی...خداروشکر تو جای استاد نبودی تو که وضعیت منو میدونی من الان... هنوز حرفم تموم نشده بود که کسی فامیلیمو صدا کرد: -خانم شریف برگشتم به سمت صدا،آقای اقبال یکی از هم کلاسی هامون بود +بــله؟ -سلام خوب هستید؟ و روبه طناز: سلام خانم سبحانی هر دو جوابشو دادیم که گفت:خانم شریف میتونم چند لحظه ای وقتتون و بگیرم نگاهی به طناز کردم و گفتم: -من امروز واقعا خیلی عجله دارم آقای اقبال اگر کارتون خیلی واجب نیست بمونه برای روز بعد -فقط چند لحظه بالاجبار سری تکون دادم... همون موقع طناز خداحافظی کرد و گفت برادرش اومده دنبالش و باید بره منتظر بودم اقبال حرفشو بزنه تا برم به بدبختیام برسم اما مثل اینکه قصد حرف زدن نداشت +من خیلی کار دارم آقای اقبال واقعا در شرایطی نیستم که وقتمو تلف کنم -راستش من جزوه های این جلساتی که نبودید وبراتون نوشتم ،گفتم شاید وقت نکنید بنویسید،وقتتونو گرفتم که جزوه هارو بدم خدمتتون متعجب و گیج نگاهش کردم... تو دلم گفتم مگه خودم چلاغم ،به چه مناسب جزوه نوشتی اوردی برای من؟ +برای من جزوه نوشتید؟چرا؟ بلــه ای گفت و جزوه هارو به سمتم گرفت -گفتم شاید سرتون شلوغ باشه وبه خاطر همین نوشتم براتون سری تکون دادم و گفتم ممنون آقای اقبال نیازی به این کار نیست واقعا، من خودم جزوه هامو کامل میکنم،ممنون واقعا -نـه،خواهش میکنم خانم شریف من این جزوه هارو به خاطر شخص شما نوشتم واقعا ناراحت میشم اگه ازم نگیرید من به اندازه ی یه جزوه ناقابل هم پیش شما ارزش ندارم ینی +آخــہ... -خواهش میکنم خانم شریف به کل گیج شده بودم،دوست داشتم کلمو بکوبم به دیوار مجبوری جزوه هارو از دستش گرفتم و تشکر کردم -لطف بزرگی کردید آقای اقبال،ممنون دیگـه با اجازتون -خواهش میکنم،انجام وظیفه است زیر لب خداحافظ کردم و پا تند کردم به سمت خروجی دانشگاه و جزوه های اقبال رو چپوندم تو کیفم تا چشمم بهشون نیوفتـه معلوم نیست چی با خودش فکر کرده برای من جزوه نوشته اورده و تا زمانی که به خونـه برسم یک ریز زیر لب با خودم غر میزدم 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_11 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• چند روزی بود دنیا پیله کرده بود که الا و بلا ب
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• صبح صبحونه خوروه و نخورده از خونـه زدم بیرون و خودمو رسوندم مسجد. دوست داشتم هرچه زودتر وام و بگیرم هرچند هنوز نمیدونستم که مبلغش چقدره... وارد مسجد شدم و مستقیم به سمت اتاق هیئت امنا رفتم ضربه ای به در زدم و صدای بفرمایید گفتن حاج آقا بلند شد وارد اتاق شدم و سلام کردم با لبخندی که شدت خوشی روی لبم بود رو هیچ رقمـہ نمیتونستم پنهانش کنم... حاج آقا جواب سلاممو داد واشاره کرد که بشینم روی صندلی. داشتم یه سری اوراق در رابطه به وام و امضا میکردم که حاج آقـا گفت: -دخترم شما ضامن داری؟ نمیدونستم چه جوابی بدم،ضامن که قطعا نداشتم ولی میترسیدم به زبدن بیارم و وام بی وام... حاج آقا که متوجه تغییر حالم شده بود گفت: -این وام چون برای مسجد یه ضامن میخواد فقط،اونم از اهالی محل که بیان اینجا و ضمانت شما رو بکنن البته ازونجایی که حدس میزدم شاید شما ضامن نداشته باشید از هیئت امنا خواستم که خودم ضمانت شمارو بکنم با تعجب و خوشحالی گفتم: -یعنی میشه حاج آقا؟اونوقت ما حسابی شرمنده شما میشیم که... -دشمنت شرمنده دخترم،من وقتی میبینم شما انقدر برای مادرتون زحمت میکشید این تنها کاری که از دستم برمیاد نگاه قدر شناسانه ای بهشون انداختم و گفتم: واقعا لطف بزرگی در حق ما کردید مطمئن باشید ما همیشه دعاگوی شماییم... * از مسجد بیرون اومدم قرار شد حاج آقا تا پایان وقت اداری امروز پول و به حسابم واریز کنه دو میلیون تومن هرچند مبلغ کافی نبود اما برای ما تو این وضعیت خیلی ام عالی بود... تو محوطه ی دانشگاه روی نیمکت نشسته بودم ،طناز هنوز نیومده بود داشتم با خودم حساب کتاب میکردم کاری که این ایام انگار مثل نماز بر من واجب بود..... هنوز چهار میلیون نیاز داشتیم و دیگه نمیدونستم باید چه کنم... نا خوداگاه دستم به طرف گردنم رفت و تنها یادگاری پدرمو لمس کردم... گردنبندی که برای تولد ۱۵سالگیم خریده بود لبخند محوی زدم،مثل اینکـہ کم کم باید ازش دل میکندم... با خودم گفتم چه زمانی بهتر از حالا برای دل کندن، حالا که پول فروشش میتونست حال مادرمو بهتر کنه... 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_12 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• صبح صبحونه خوروه و نخورده از خونـه زدم بیرون و
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• قبل از اینکه برم دانشگاه رفتم طلا فروشی تا گردنبند یادگاری پدرمو بفروشم... از طلا فروشی بیرون اومدم،احساس میکردم که تیکه ای وجودمو ازم جدا کردن... شاید اگر در موقعیت دیگه ای بودم حتما برای از دست دادنش گریه میکردم اما حالا لبخند روی لبم بود احتمالا اگه مامان میفهمید کلی از دستم ناراحت میشد پس تصمیم گرفتم تا زمانی که متوجه نشده بهش نگم. سر کلاس استاد پرتو نشسته بودم و داشتم به نکاتی که استاد پای تخته مینوشت نگاه میکردم اما حواسم جای دیگه ای بود داشتم به این فکر میکردم که باقی پول عمل مامان و از کجا جور کنم یه نگرانی جدیدی هم به نگرانی هام اضافه شده بود ... چطوری میخواستم این پول هارو به صاحباشون برگردونم،قسطای وام مسجد که هرماه با جمع کردنشون مجددا به متقاضیای جدید وام میدادن بعضی وقتا از شدت استرس دل درد میگرفتم... همینطور داشتم تو دنیای خودم میچرخیدم که حس کردم کسی نگام میکنه سرمو به سمت دیگه ای چرخوندم و دیدم استاد داره نگاهم میکنه... خجالت زده سرمو پایین انداختم و خودم رو مشغول جزوه ام کردم... آبروم به کل جلوی استاد پرتو رفت... خدا میدونه الان چه فکری با خودش میکنه... بالاخره کلاس تازه تموم شده بود،با طناز داشتیم از کلاس خارج میشدیم که استاد طناز و صدا کرد و ازش خواست چند لحظه ای منتظر بمونه وگفت کار واجبی باهاش داره... کنجکاو بودم که بدونم استاد با طناز چیکار داره اما نمیتونستم منتظرش بمونم پس با طناز خداحافظی کردم و از محوطه دانشگاه بیرون رفتم... باید دنبال یه کار نیمه وقت با حقوقی که بتونم از پس قسطام بر بیام میگشتم البته که پیدا کردنش عجیب و دور از انتظار بود اما من نباید کوتاه میومدم بالاخره جوینده یابنده ست... خودمم از دلداری های که به خودم میدادم خندم میگرفت اما چاره ای هم نداشتم تو این موقعیت تنها کسی که میتونست بهم دلگرمی بده خودم بودم... سر راه نیازمندی های روزنامه روز رو از دکہ گرفتم و تو راه خونه شروع کردم نگاهی بهش انداختن... چند روزی کارم همین بود... خریدن روزنامه... خط کشیدن دور موارد نسبتا مناسب... تماس و رفتن برای مصاحبه... و... سنگ قلاب شدن... هیچ جا کار مناسب وقت و نیاز من پیدا نمیشد... کم کم به بن بست نزدیک میشدم... حتی داشتم به ترک تحصیل هم فکر میکردم... تا اونروز سر کلاس کہ... 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_14 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• استاد پرتو مچم رو برای بار سوم گرفت ... مدام سع
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• با اجازه ای گفتم و وارد اتاق استاد شدم به جز خودش شخص دیگـہ ای هم در اتاق بود که حدس میزدم همکار دانشجو باشه... روی مبل های اداری روبه روی صندلی استاد نشستم و سرمو پایین انداختم، حالم خوب نبود،دلشوره ی بدی داشتم... احساس میکردم چند نفر تو دلم رخت میشورن... استاد روبه پسر جوونی که تو اتاق حضور داشت گفت:آقای یاوری میشه من چند لحظه با این خانم تنها صحبت کنم؟ پسر بی معطلی بله استادی گفت و از جا بلند شد... استاد تشکر کرد و منتظر شد که خارج شـہ: -بی زحمت درم ببند... و بعد صدای بسته شدن آروم در سکوت اتاق و شکست... چند لحظه ای به همین منوال گذشت که سرمو بلند کردم و دیدم استاد دستاشو و روی سینه حلقه کرد و بود و داشت نگاهم میکرد... حس خوبی نداشتم... داشتم با انگشت های دستم بازی میکردم کـہ استاد شروع به حرف زدن کرد: -خانم شریف میتونم بپرسم چـہ مشکلی برات پیش اومده؟ سرمو بلند کردم گنگ و پر تعجب گفتم: -مشکـل؟چـہ مشکلی استاد؟؟ نفسش و پر صدا بیرون داد و گفت: -منم میخوام همینو بدونم! میخوام بدونم چه مشکلی پیش اومده که شاگردی که سرکلاس از تدریس من ایراد میگرفت حالا چش شده که حتی متوجه نمیشه من چی میگم سرکلاس؟ لبخند نصف و نیمه ای زدم وگفتم: +مشکلی نیست استاد...من فقط کمی ذهنم درگیره...همین! -خانم شریف من از باقی اساتید هم سوال کردم تو کلاسای اونا بدتری! حالا من که سختگیرم وضعت اینه چه برسه استادایی که براشون مهم نیست و ... دوست داشتم هرچه زودتر این بحث تموم بشه حتی اگه منجر به اخراج و حذفم از کلاس بشهـ که استاد گفت: -ببین شریف،من همه چی رو میدونم... اما میخوام از زبون خودت بشنوم متعجب گفتم: -چی رو میدونید؟ -درباره ی بیماری مادرت و مشغول بودنای اخیرت... اخم کردم،تند و نا خودآگاه... حس آدمی و داشتم که راز های مگوش برملا شده... تنهاکسی که از این موضوع خبر داشت طناز بود! اما قبل اینکه حرفی بزنم و واکنشی نشون بدم استاد گفت: -خیلی به دوستت اصرار کردم که بگه چته! راضی نشد که نشد آخرش مجبور شدم تهدیدش کنم به حذف از کلاس و ارجاعش به کمیته انظباتی البته با کلی دلیل الکی! اون بنده ی خدام یه کلمه گفت که مادرت مریضه و دنبال کار میکردی... چقدر از طناز ممنون بودم کـہ مستقیم نگفته بود که دنبال پـول برای عمل مامان میگردم... که استاد گفت: -خب نمیخوای خودت توضیح بدی کہ مشکلت چیه؟؟شاید بتونم کمکت کنم؟؟ چــہ توضیحی میتونستم بدم واقعا... بهش میگفتم که یک ماهه لنگ ۷ میلیون پولم و بعد از کلی به این درو واون در زدن هنوزم جور نشده! زبونم رو روی لبم کشیدم و گفتم: چیز مهمی نیست استاد فقط... حرفم رو قطع کرد: -فقط به پول احتیاج داری و دنبال کار میگردی درسته؟! 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_15 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• با اجازه ای گفتم و وارد اتاق استاد شدم به جز خ
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• سرمو بلند کردم و به استاد نگاه کردم منتظر نگاهم میکرد :درستـه؟! لب زدم بله و سرمو انداختم پایین،دوست نداشتم کسی از مشکلاتمون باخبر بشه اما خب کاریه که شده... استاد کف دستاشو روی میز گذاشت وخودشو کمی به سمت جلو متمایل کرد... انگار که میخواست حرف مهمی بزنه... -ببین خانم شریف،من یه پیشنهادی برات دارم...یه پیشنهاد کاری.. منتظر چشم به دهنش دوخته بودم که ادامه داد: -مادر من سن و سالش بالا رفته... تصمیم داشتم براش یـہ پرستار بگیرم که کمک حالش باشه و چمیدونم قرص هاشو سر موقع بهش بده تو کارای خونه کمکش کنه و اینها... خب الان هم من شدیدا به یه همچین آدمی نیاز دارم هم تو به کار نیاز داری... متعجب به استاد چشم دوخته بودم... انتظار هر پیشنهاد کاری رو داشتم غیر از این... ناراحت و عصبی لبمو میجویدم... حیف که پدرم همیشه توصیه میکرد بهمون که احترام افراد رو تحت هر شرایطی حفظ کنید وگرنه نمیدونستم چه برخوردی باید باهاش داشته باشم... صدای استاد رو تقریبا نمیشنیدم... گر گرفته بودم ... استاد داشت درباره ی حقوق صحبت میکرد... نا خودآگاه توجهم جلب شد: -خانم شریف من تنها کاری که میتونم کنم اینه که حقوق دوماهو پیش پیش به شما بدم تقرییا ۴تومن،ماهی دوتومن... با خودم گفتم دیبا همون ۴ تومن که لنگش بودی،فوق فوقش دوماه میری بعدش دیگه نمیری... اما باز هم غرورم اجازه نمیداد که پیشنهاد استاد رو قبول کنم... - خانم شریف من ازت همین الان جواب نمیخوام اما طی یکی دوروز آینده خبرم کن که مطمئن شم... حقیقتا من خوشحال میشم اگه قبول کنی و بیای چون تو این دوره و زمونه پیدا کردن آدمی که بشه بهش اعتماد کرد واقعا سخته... ازجام بلند شدم و با بی میلی گفتم: ممنون استاد از پیشنهادتون. من فکرامو میکنم و خبرتون میکنم حتما... هرچند تو دلم مطمئن بودم که اگه بمیرم هم تن به همچین کاری نمیدم... اما اون چهار میلیون نمیگذاشت این اطمینان خیلی توی دلم جاگیر بشهـ... دقیقا همون مبلغی که لازم داشتم!! سر تکون دادم و از دفترش بیرون زدم... همیشه با وجود فقر پدرمون طوری ما رو بار آورده بود که احساس کمبود نکنیم و نمیتونستم قبول کنم خدمتکار یه خونه ی قدیمی و یه پیرزن سالخورده باشم... ولی تموم مسیر برگشت به خونه به این فکر میکردم که از هیچ جای دیگه نمیشه اون چهار میلیون تومن رو جور کرد و واقعا جون مادرم ارزش کنار گذاشتن غرور و شانیتم رو برام نداره؟! اون که نمیدونست من چقدر احتیاج دارم پس چرا دقیقا پیشنهاد چهار میلیون تومن رو داد... شاید هم حکمتی داره! گاهی معادلات دنیا بسیار فراتر از عقل و درک ما عمل میکنن... گاهی انتخابت با جبر مدیریت میشه و برای به دست آوردن بعضی چیزها باید از بعضی چیزهای دیگه بگذری! شاید هم یه روزی از این تصمیم چیز جدیدی به دست بیاری!... 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_16 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• سرمو بلند کردم و به استاد نگاه کردم منتظر نگاه
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• چند روزی به همین منوال گذشت... حتی حوصله دانشگاه هم نداشتم و سر کلاس ها شرکت نمیکردم... همش در حال جنگ بین خودم وغرورم و اوضاع مامان بودم... دیگه نمیدونستم چیکار کنم... روزها خودمو مشغول دنیا و مامانـ میکردم و شب ها اشک از هزار گوشه ی چشمم روون بود... حال مامان تعریفی نداشت... دیگه واقعا تعلل جایز نبود... فوق فوقش دوماه اونجا کار میکنم بعدش به استاد میگم شما رو به خیر و مارو به سلامت!... و همین کارو کردم... شماره استاد و که یه گوشه ی جزوم یاداشت کرده بودم و زدم تو گوشی و دکمه اتصال رو فشردم... بعد از نمیدونم چندمین بوق بود که جواب داد: -بله،بفرمایید +سلام استاد -سلامـ بفرمایید +ببخشید مزاحمتون شدم،شریف هستم استاد -به به خانم شریف،پارسال دوست امسال آشنا خبری ازتون نشد گفتم لابد بی خیال اون قضیه شدید تو دلم گفتم نکنه برای مادرشون پرستار پیدا کرده باشن؟ انگار که حرف دلمو شنید که ادامه داد: -دیگه واقعا داشتم نا امید میشدم میخواستم پسپرم برای مادرم یه پرستار مناسب پیدا کنن گفتم:-ببخشید استاد این چند روز خیلی سرم شلوغ بود ... به خاطر همین فرصت نشد تا الان باهاتون تماس بگیرم... -خواهش میکنم خانم شریف،ان شالله از کی کارتونو شروع میکنید؟ یه شماره کارت یا حساب برای من بفرستید حقوقتون رو پرداخت کنم +ممنون استاد اگه مشکلی نداره تو این چند روزه مادرمو ببرم بیمارستان برای کارهای عمل و درمان بعدش شروع میکنم -باشه مشکلی نیست هماهنگ میکنیم باهم، من الان جلسه دارم... فعلا خداحافظ خداخافظی کردم ونشستم روی پله ها و نفس عمیقی کشیدم... باید به مامان میگفتم که دکتر گفته بایدعمل بشه اما نمیتونستم چطور بگم که حالش بد نشه... با دکترش تماس گرفتم و گفتم که پول عمل مامان و جور کردم و نمیتونم چطور بهش بگم باید عمل بشه و گفت که به بهونه چکاب بیارش بیمارستان ،خودم باهاش صحبت میکنم... 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_38 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• به پروانه کمک کردم تا نهار و مخلفاتشو آماده کنه
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• از عمارت خارج شدم و نگاهی به ساعت انداختم. امروز بعد از تایم کاری!کلاس داشتم..اما حالا کلی وقت اضافه آورده بودم... طبق معمول باید مسیر نسبتا کوتاهی و پیاده میرفتم تابه ایستگاه اتوبوس می رسیدم شاید تنها قسمت لذت بخش این کار همین پیاده روی توی این کوچه باغ پزاز دار و درخت و سبز بود..‌. سرم‌پایین بود و داشتم‌با پا با سنگ کوچیکی که از ابتدای مسیر باهاش مشغول بودم بازی میکردم‌و هرقدمی که برمیداشتم سنگ بینوارو رو به جلو شوت میکردم که موتوری به شدت از کنارم رد شد جیغ خفه ای کشیدم و دستم و روی قلبم‌گذاشتم رد مسیر موتور سوار و با چشم دنبال کردم اما خبری ازش نبود و نمیدونم کجا غیبش زد یهو...! نفس عمیقی کشیدم اما قلبم هنوز تند میزد از موتور و موتور سوار خیلی خاطره ی خوبی داشتم! حالا نزدیک بود خودمم جان به جان آفرین تسلیم‌ کنم.‌. البته وقتی خوب فکر میکردم اتفاقا خاطره ی خوبی داشتم!!!اون اتفاق باعث شد مردی و ببینم که هروقت یادش می افتم وجودم سراسر شرم و هیجان میشد و قلبم محکم تر از قبل به سینه میکوبید انگار... ناجی مغروری که هنوز هم همه جا با چشم دنبالش میگشتم اما همیشه بی نتیجه بود... توی ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. با دیدن اسم‌طناز لبخند عمیقی زدم و دکمه ی سبز رنگ و فشردم... +بــــله ــ بــــله و بـــلا بــــله و وبــا...اصلا بــله و آجر پاره صدای خندم بلند شد... +چرا چرت و پرت میگی طنـــاز؟! ــ بــله دیگــہ ،شمـا نخندی کی بخنده؟ من چرت و پرت نگم کی بـگــہ؟هیچ معلووومه کجایــی تــو؟شعور وادبم نداری کـــہ زنــگی زونــگی پیغومی پسغامی چیزی ... تو چرا انقدر بی معرفتی آخه؟؟ +واااااااای طـنـــاز...تروخدا نفس بکش! خسته نمیشی همیشه درحال غر زدنی؟!پیر شی چی میشی تو؟!! -خوبه والا...چه فوری دست دست پیشم میگیره ...کلاسارو که همشو پیچوندی خیالت راحت شد یه سراغی تزین رفیق بدبختت بگیر حداقل... +من طبق معمول همیشه شرمنده ام چی بگم دیگه...حق کاملا باتوعه خواهر میگم‌که بیکاری؟بیا ببینمت! این‌تایم تک کلاس استاد ماندگار و نتونستم بپیچونم.. میشناسیش که خودت - باخنده گفت: آره صابونش به تنم خورده... یکم دیگه با طناز صحبت کردم البته صحبت که چه عرض کنم،اون غر زدو منم با کمال میل گوش دادم و باقی داستان موند برای دیدار حضوری... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• توی محوطه سرسبز دانشگاه روی نیمکت نشسته بودم منتظر طناز که رفته بود از بوفه شیر کاکائو و کیک بگیره وزودی بیاد یکم‌ بعد سرو‌کله اش پیداشد،با خنده لیوان شیر کاکائو رو به سمتم‌ گرفت و گفت: بفرما خااااانم،امر دیگه ای ندارین غلامتون انجام بده؟ شیر کاکائو سرد با کیک...چیز دیگه ای نبود؟ خندم گرفته بود: بشین انقدر مزه نریز بی نمک شبا انگار تو آب نمک میخوابه انقدر چرت و پرت میگه... با طناز از هر دری صحبت کردیم،احساس میکردم ذهن آشفته ام‌ به همچین‌ ریکاوری و استراحتی نیاز داشت...و واقعا طناز بهترین رفیقی بود که میتونستم‌ داشته باشم! کلاس که تموم شد انقدر خسته و داغون بودم‌که دوست داشتم همون جا رو همون صندلی های مزخرف و سفت بخوابم... به هر ضرب و زوری بود خودمو رسونده خونه... انقدر خوابم‌میومد و خسته بودم‌از دنیا که یک ریز حرف میزد فقط سایه ی محوی میدیدم و حتی درست و حسابی متوجه نمیشد‌م چی میگه سر سفره شامم با چشمای بسته و غرق خواب دو لقمه محض دلخوشی مامان خوردم و کشیدم‌کنار: ممنون مامان جان،دستت درد نکنه - وااا،دیبا تو که هنوز چیزی نخوردی خمیازه ای کشیدم و چشمامو با دست مالیدم: تو دانشگاه یه چیزایی خورده بودم،گشنم بود ببخشید مامان خیلی خوابم میاد درحالی که از جام‌بلند میشدم که به اتاق برم روبه دنیا تشر زدم: دنیا شامتو خوردی به مامان کمک میکنیااا سفره رو همینطوری ول نکنی بری سر تلویزیون! -باشه آجی تلوتلو زنان رفتم توی اتاق اما انقدر خسته بودم‌که نفهمیدم چطور و کی خوابم‌ برد... صبح بعد نماز دیگه خوابم‌نبرد کمی جزوه هایی که طناز دیروز بهم داده بود و بالا پایین کردم... دیگه مثل سابق وقت‌آزاد برای درس خوندن نداشتم ولی این دلیل نمیشد که درس نخونم! نگاهی به ساعت کردم و لبخند زدم امروز به موقع رسیده بودم...البته کمی زودتر خداروشکری زیر لب گفتم‌و زنگ و فشردم در با صدای تیکی باز شد...هل دادم و به داخل عمارت رفتم تقریبا نزدیک پله ها موتور غول پیکری پارک شده بود که تا به حال ندیده بودمش! با خودم‌گفتم شایدم‌بوده من دقت نکرده بودم اما خب کی موتو ر داشت اینجا؟!! لباسامو عوض کردم‌و پیش پروانه رفتم: با خنده گفت: دیدی تنبیه چقدر کارسازه؟؟ اگه دیردز باهات‌اونطوری نمیکرد امروز نیم‌ساعت دیر تر میومدی به جای اینکه زودتر بیای زیر لب بدجنسی حواله اش کردم‌و پرسیدم: راستی پروانه این‌موتور مال کیه؟قبلا ندیده بودمش... -موتور پسرِخانم،تازه اومدن متعجب پرسیدم:استاد؟!! -نه،پسر کوچیکه،ندیدیش تا به حال خیلی اینجا رفت وآمد نمیکنه.. چمیدونم،یه مدلیه دیگه گیج آهانی گفتم و مشغول کارم‌شدم... اما کنجکاو بودم‌ پسر کوچیکه خانم و ببینم!!! مگه چه مدلیه‌که اینجا رفت وآمد نمیکنه...؟ 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• همینطور بیکار توی آشپزخونه نشسته بودم البته اگه کاری ام‌بود حوصله ی انجام دادنش رو نداشتم. سرم روی میز گذاشته بودم بلکه این فکرای پوچ‌دست از سرم‌بردارن... دستی شونه ام و تکون کوتاهیی داد و هنوز سرمو بلند نکرده بودم که پروانه گفت: پاشو خانم کارت داره! سر بلند کردم و با نگرانی نگاهش کردم: چیکار داره؟؟ پروانه نکنه این پسره به خانم گفته؟؟ -تروخدا درست حرف بزن دیبا،این پسره چیه خانم بشنوه مو تو سرمون نمیزاره ها حالا هی بگو...ببینم میتونی به فنامون بدی بروبابا دلت خوشه ای حواله اش کردم‌و اوهم‌در جواب چشم غره رفت +برم‌پیش خانم الان؟ -نه وایسا همینطور بر بر منو نگاه کن! +هیچی نبرم؟ -حالا که اصرار داری بیا چایی ببر براشون گلوشون‌خشک‌شد از بس حرف زدن باهم این مادر و پسر در لحظه ی آخر پشیمون شدم وبدون بردن سینی به طرف خانم رفتم... خانم رو به من نشسته بود،ولی او کاملا پشتش بهم بود واگه‌میخواست ببینتم باید به طور کامل به طرفم برمیگشت تو دلم‌گفتم:با این‌گندی که زدی چرا باید ببینتت اصلا؟ با صدای دیبا گفتن خانم به خودم اومدم +حواست کجاست دختر؟؟دارم باهات حرف میزنم بعد تو همینطور گیج نگام میکنی؟؟ خجالت زده دستی به مقنعه ام کشیدم‌و عذر خواهی کردم... خانم اخمی کرد و گفت: فعلا برو چای ومیوه بیار برامون تابعد فقط برای آقا به جای قند بعد انگار یاد چیزی افتاده باشه با دست اشاره کرد و گفت: برو پروانه میدونه پروانه داشت میوه هارو با دستمال خشک میکرد و توی ظرف مخصوص میچید و من با تعجب به پیاله ی مملو از مربای انجیر نگاه میکردم +پروان با مربای انجیر چایی میخوره؟؟؟ بعد تو دلم بی سلیقه ای نثارش کردم چایی فقط با قند!! پروانه که حواسش نبود،بی خیال به کنجکاوی های ریزی که درمورد پسر کوچیک خانم انجام میدادم‌گفت: اوهوم،کلا مربا دوست داره و اروم با خنده گفت:خوبه مرض قند نمیگیره هر سری میاد اینجا خانم کلی مربا بارش میکنه هم خنده ام‌ گرفته بود وهم یه طرز مسخره ای سعی میکردم خودمو کنترل کنم تا نخندم تا میوه ها آماده بشه سینی چای و مربا رو برداشتم و به پذیرایی رفتم بعد از تعارف چای پیاله مربا رو روی عسلی کنارش گذاشتم و قندون پر از پولکی ام‌کنار فنجون خانم گذاشتم هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که خانم با لحن نسبتا تندی گفت: مربا رو با دست بخورن؟؟ اولش متوجه منظورش نشدم بعد با دیدن پیاله ی بدون قاشق لب گزیدم‌ الان میارم،فراموش کردم داشتم‌کم کم تبدیل به خنگ ترین‌و خرابکار ترین آدم روی زمین میشدم‌ باید حواسمو جمع میکردم وگرنه با این وضعیت جهان تاج خانم آبرو برام‌نمیزاشت... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• در جواب پیشنهادش سکوت کرده بودم... از اینکه هرازچند گاهی نگاهی به چهره ی متفکرم‌می انداخت مشخص بود که منتظر جوابه... دوست داشتم به این فکر کنم که بودن من تو اون عمارت براش مهمه اما.... به تنها چیزی که نمیشد فکر کرد همین مورد بود! چند دقبقه ای گذشت که طاقت نیاورد و پرسید: خب...نظرتون؟! پیشنهادم بد بود؟ فکر نمیکنم حقوقتون کم باشه اما اگه... میون حرفش پریدم +نه آقا! مسئله این نیست واقعا و مشغول بازی کردن با انگشت های دستم شدم منتظر شنیدن ادامه ی حرفم بود... +اگه اجازه بدید یه چند روزی فکر کنم هم اینکه اوضاع دستم بهتر شه..‌. انتظار نداشت که با درخواستش مخالفت کنم ودیگه تا پایان مسیر حرفی نزد سر کوچه که رسیدیم ازش خواستم تا نگه داره اما بی توجه به حرفم وارد کوچه شد و گفت: خونتون کدومه؟ +آقای پرتو کاش داخل کوچه... -ازت نپرسیدم که چیکار کنم یانه گفتم‌ خونتون کدومه؟ تلخ بود وتند.‌‌.. تا به حال اینطور ندیده بودمش خب معلومه که تلخ و تند میشه وقتی چند ساعت الکی اسیر والاف یه پرستار ساده میشه با دست به در خونمون اشاره کردم وحرفی نزدم وقتی ترمز کرد سریع دستگیره رو کشیدم و در وباز کردم وپیاده شدم... خودش هم پیاده شد! +ممنون آقا خیلی زحمتتون دادم شرمنده واقعا...ز کار خودتون موندید -خواهش میکنم! نمیری داخل؟ و با چشم به در اشاره کرد... کلید و از کیفم در اوردم و توی قفل چرخوندم و در و وا کردم با دست به حیاط اشاره کردم: +بفرمایید آقای پرتو سری تکون داد و تشکر کرد -ممنون مزاحمتون نمیشم... بیشتر مراقب خودت باشید منتظر تماستون هستم زودتر نتیجه رو به من اعلام کنید و اینکه لطفا همه ی جوانب رو هم‌بسنجید! متوجه منظورش نشدم و سوال هم نکردم فقط سر تکون دادم و چشمی گفتم سوار ماشین شد و بوق کوتاهی زد و حرکت کرد... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab