❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#عاشقانهدومدافع
#قسمت_15
هرکی یه چیزی میگفت. کلافه شده بودم. یه نفر اومد دستشو گذاشت رو
شونم و صدام کرد:خانم
- برگشتم یه خانم میان سال محجبه بود که چهره ی مهربونی هم
داشت،ازم پرسید:این خانم باهاتون نسبتی دارن
گفتم:نه چطور!؟
_ گفت:من شما رو دیدم که کنارشون وایساده بودید و حرف میزد بعد از
رفتن شما این پیرزن از جاش بلند شد،در حالی که لبخند به لب داشت به
سمت جمعیت میدویید فریاد میزد و میگفت باالخره اومدی!؟محمد جان
اومدی!؟
_ بعد قاطی جمعیت شد و زیر دست و پا موند،من دوییدم طرفش که نزارم
بره اما بهش نرسیدم و این اتفاق افتاد
_ متاسفم واقعا...
اشک از چشام جاری شد رفتم سمت پیرزن. هنوز قاب عکس تو بغلش بود
قاب عکس رو برداشتم پشتش نوشته بود "محمد جعفری"
یاد حرفاش افتادم پس واقعا پسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش.
آمبولانس پیرزن رو برد،قاب عکس دست من موند حال بدی داشتم وقتی
برگشتم خونه هوا تاریک شده بود.
تو خونه همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم. قاب عکسو همراه
خودم آوردم خونه. شیشش شکسته بود،داشتم عکسو از داخل قاب در
میوردم که متوجه شدم یه کاغذ پشتشه.
_ کاغذو برداشتم یه نامه بود:
“یاهو“
_ مادر عزیز تر از جانم سالم
_ مرا ببخش که بدون اجازه ی شما به جبهه آمدم فرمان امام بود و من
مجبور بودم از طرفی چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوی چشمانم به
خاک وطنم تجاوز کرده و به نوامیس کشورم چشم دارد.
_ اگر من به جبهه نمیرفتم در قیامت چگونه جواب مادرم حضرت زهرا را
میدادم،چگونه در چشمان موالیم سیدالشهدا نگاه میکردم.
_ مطمئنم خداوند به شما و پدر جان صبر دوری و شهادت من را خواهد
داد.
_ مادر جان بعد از من به جوانان کشور بگو که محمد برای حفظ عزت
کشور جنگید بگو قرمزي خون و خود را داد تا سیاهی چادر هایشان حفظ
شود.
_ مادر جان برای شهادتم دعا کن...
_ میگویند دعای مادر در حق فرزندش میگیرد
_ حلالم کن...
پسر خطا کارت "محمد جعفری"
با خوندن نامه از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادری که
روسرمه رو درک میکردم. طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلی
نبودم به قول مامان داشتم بزرگ میشدم
از طرفی هم جدیدا همش برام خواستگار میومد در حالی که من اصلا به
فکر ازدواج نبودم و هنوز زمان میخواستم که خودمو پیدا کنم و به ثبات
کامل برسم.
اون سال کنکور دادم با این که همیشه آرزوم بود مهندسی برق قبول شم
ولی عمران قبول شدم چاره ای نبود باید میرفتم...
اوایل مهر بود کلاس های دانشگاه تازه شروع شده بود
ما ترم اولی ها مثل این دانشگاه ندیده هاروز اول رفتیم تنها کلاسی که تو
دانشگاه برگزار شد،کلاس ترم اولی ها بود
دانشگاه خیلی خلوت بود.
تو کلاس که نشسته بودم احساس خوبی داشتم خوشحال بودم که قراره
خانم مهندس بشم برای خودم
تغییرو تو خودم احساس میکردم هیجان و شلوغی گذشتمم داشت
برمیگشت
همون روز اول با مریم آشنا شدم
دختر خوبی بود.
اولین روز دانشگاه پنج شنبه بود.
از بعد از اون قضییه تو بهشت زهرا هر پنجشنبه میرفتم اونجا و به شهدا
سر میزدم. شهدای گمنامو بیشتر از همه دوست داشتم هم بخاطر خوابی
که دیدم هم بخاطر محمد جعفری پسر همون پیرزن. نمیدونم چرا فکر
میکردم جزو یکی از شهدای گمنامه.
اون روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعه ی شهدای بی پلاک.
زیاد بودن،دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم که فقط واسه خودم باشه.
اونروز شلوغ بود
سر قبر بیشتر شهدای گمنام نشسته بودن.
چشمامو چرخوندم که یه قبر پیدا کنم که کسی کنارش نباشه
باالخره پیدا کردم سریع دوییدم سمتش نشستم کنارش و فاتحه ای براش
بفرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم
یه پسر بچه صدام کرد:خاله خاله گل نمیخوای
سرمو آوردم بالا یه پسر بچه ی ۵ ساله در حال فروختن گل یاس بود .
عطر گل فضا رو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس
بفروشن آخه گرون بود
ازش پرسیدم:عزیزم همش چقدر میشه...
✍ خانم علی آبادی
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_13 ❀✿ پرستو پشت سرم مے ایستد و به چهره ام در آینه خیره مے شود. آهے مے ڪشد و میگ
#رمان_قبله_من
#قسمت_15
❀✿
با بیخیالے جواب مےدهد: نھ.ڪے؟!
رستمے باحالت بدی مےخندد و بھ جای من جواب مے دهد: سپهر یڪم باهاش مهربون شده .همین!
باغیض نگاهش مےڪنم و دندانهایم راباحرص روی هم فشار مے دهم. پرستو باپشت دست گونھ ام رانوازش مےڪند و بالحن آرامےمے گوید: گلم چیزی نشده ڪھ! طبیعیھ.حتمن بخاطر چیزاییه که خورده!
بهت زده مات خونسردی اش می شوم. باچشمهای گرد بلند میپرسم: چیزی نشده؟ طبیعیھ؟! یعنے چے؟اگر یھ بلا سرم میوورد چے؟
همان لحظھ سرو ڪلھ ی سپهر پیدا مے شود و درحالیڪھ پشت هم سڪسڪھ مےڪند و تلو تلو مےخورد با وقاحت مےپراند: ایول سرمن دعواست!
تمام بدنم مےلرزد،فڪرش را نمےڪردم اینطور باشند.باتاسف سری تڪان مےدهم و مےگویم: اگر چیزی نیس تو باهاش برو...
و بدون اینڪھ منتظر جواب بمانم بھ سمت در مے روم و ازخانھ بیرون مےزنم.
❀✿
سرم رابھ پشتے صندلےتڪیھ مے دهم و چشمهایم را مےبندم. چانھ ام مے لرزد و سرما وجودم را مے گیرد. سرم مے سوزد از شوڪے ڪھ دقایقے پیش بھ روحم وارد شد.بغضم راچندباره قورت مے دهم اما وجودم یڪ دل سیر اشڪ مے طلبد. چشمهایم را باز و بھ خیابان نگاه مےڪنم.پیشانےام را بھ پنجره ی ماشین مے چسبانم و نفسم رابایڪ آه غلیظ بیرون مےدهم
نمیدانم ترسیدم یا از برخورد عجیب پرستو جا خوردم؟ نمے فهمم!. مگر چقدر فاصلھ است بین زندگے ڪسے ڪھ چادر پوشش او مے شود با ڪسے ڪ، دوست دارد مثل من باشد؟یعنے یڪ پارچه ی دلگیر مرز بین ارامش گذشتھ و غصه ی فعلے من است؟ نمے فهمم!.. با پشت دست اشڪهایم را پاڪ و بھ راننده نگاه مےڪنم. یڪ تاڪسے برای برگشت بھ خانھ گرفتم و حالا درترافیڪ مانده ام. پای راستم رااز شدت استرس مدام تڪان می دهم. تلفن همراهم عصر خاموش شده و حتما تاالان مادرم صدبار زنگ زده. باتصور مواجھ شدن با پدرم ، چشمم سیاهے مے رود و حالت تهوع مےگیرم. نمیدانم باید چھ جوابے بدهم. اینڪھ تاالان ڪجا بودم؟!زیپ ڪیفم را مےڪشم و ازداخل یڪے از جیب های ڪوچڪش آینھ ام را بیرون مے آورم و مقابل صورتم مے گیرم.آرایشم ریختھ و زیر چشمهایم سیاه شده. بایڪ دستمال زیر پلڪم را پاڪ مےڪنم و بادیدن سیاهے روی دستمال دوباره تصویر چادرم جلوی چشمم مے اید.
" پشیمونی محیا؟..."
خودم به خودم جواب مے دهم
" نمیدونم!!"
+" اگر یه اتفاق بد میفتاد چی؟!"
" اخه... من دنبال این ازادی نبودم!...یعنے.. فڪر نمیڪردم..ازادی یعنے...بیخیالے راجب همھ چیز .... "
+" خب... حالا چے؟.. میخوای بیخیال شے!؟ بیخیال زندگے؟! یا شاید بهتر بگم ببخیال هویتت؟؟"
سرم را بین دستانم مے گیرم و پلڪ هایم را محڪم روی هم فشار مےدهم.صدایے از درونم فریاد مے زند: خفه شو! خفه شو!من....من...
نفسم بھ شماره می افتدو لبهایم مے لرزد.
_ من نمیخواستم اینجوری شھ..
خراب ڪردم!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 #قسمت_13 کلید را پرت می کنم توی کیف و با ژست خاصی می گویم : _اینو من باید
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
پـــــنـاه🍃
#قسمت_15
امروز کیان رسما دعوتم کرده به کافه ی پشت دانشگاه برای آشنایی با دوستانش از بچه های کلاس خودمان خیلی خوشم نمی آید ، دوست دارم بیشتر با کیان مچ بشوم .پسر مهربان و خوش مشربی است و توی همین چند روز تقریبا مطمئن شده ام که قابل اعتماد است !
کلاس ادبیات را غیبت می خورم و راهی آدرسی که کیان داده می شوم .قبل از رفتن توی کافه آینه ی کوچکم را از کیف در می آورم و نگاهی به صورتم می کنم .موهایم را با دست مرتب می کنم ، رژم را تجدید و لبخندم را امتحان می کنم همه چیز مرتب است
هرچند فضای کافی شاپ دلگیر است اما از این که بوی قهوه به مشامم بخورد و با کسانی که هم سن و سال و هم عقیده ام هستند گپ بزنم لذت می برم ...
لازم به گشتن نیست ! دقیقا جایی وسط سالن نیمه تاریک دو میز را بهم چسبانده اند و شش هفت تا دختر و پسر با تیپ های نسبتا خاص دورش جمع شده اند و صدای بگو و بخندشان گوش فلک را کر کرده ...
همین که چشم کیان به من می افتد که چند میز آن طرف ایستاده ام بلند می شود و می گوید :
به به ببین کی اینجاست، پناه جان خوش اومدی
دخترها با کنجکاوی بررسی ام می کنند نزدیک می شوم و سلام می کنم بعضی ها به احترامم بلند می شوند ولی چند نفری هم همانطور که خیلی راحت لم داده اند حال و احوال می کنند یکی از پسرها دستش را دراز می کند و با صدایی که بی شباهت به دوبلورها نیست می گوید :
به جمع دیوونه ها خوش اومدی پناه جون
فکر اینجایش را نکرده بودم !همه در سکوت به ما خیره شده اند ، می دانم ممکن است انگ امل بودن و این چیزها را بخورم ولی هرکار می کنم مغزم فرمانی برای دست دادن صادر نمی کند
پسر جوان که انگار طوفان به سرش حمله کرده که تمام موهایش به طرز عجیبی کج شده اند ، ابرو بالا می اندازد و رو به کیان می گوید :
+تف تو روت کیان ، یکی طلبت
خجالت می کشم از خودم کیان صندلی از میز کناری می آورد و دعوتم می کند به نشستن ، بوی سیگار به سرفه می اندازتم .
_نریمان جون تو زیادی هولی تقصیره منه ؟!
دختری که کنار نریمان نشسته فنجانش را توی دست می چرخاند و با صدای تو دماغی اش می گوید :
_چه پاستوریزه ای پانی جون ! حالا بیخیال از خودت بگو تا بیشتر دوس شیم لحنش زیادی لوس است ! جواب می دهم :من پناهم عزیزم نه پانی،
اووه چه حساس ! حالا چه فرقی می کنه ؟ پانی که شیک تره نه رویا ؟
و به بغل دستی اش نگاه می کند، رویا که تا کمر خم شده و با موبایلش مشغول است ، با شنیدن اسم خودش سرش را بی حواس بالا می آورد و می گوید :چی شد چی شد؟
تپل و بامزه است ، مقنعه ی مشکی که پوشیده را پشت گوش هایش تا زده و عجیب چشمک می زنند گوشواره های حلقه ای که به زور بند گوشش شده و هر کدام اندازه ی فنجان های روی میز قطر دارد .کیان می گوید :
+هیچی بابا تو بازیتو کن یه وقت جانمونی ! بذار خودم بچه ها رو واست معرفی کنم ایشون که رویاست ، دانشجوی آی تی و همکلاسی هنگامه هنگامه هم از خوبای فک و فامیل نریمان ایناست این خانوم ساکت که همیشه ی خدا بی اعصابم هست آذره ، از دوستای میلاد خان که رفیق فابریک خودمه ! اینم که نریمانه منم که کیانم ایشونم پناهه دانشجوی ترم یک و بچه ی مشهد ، عه راستی ما یکیمون چرا کم شد؟
آذر که برعکس رویا فوق العاده لاغر و استخوانی است ، نیشخندی می زند و می گوید :ساعت خواب !اگه پارسا منظورته، اون موقع که شما مشغول اس ام اس بازی بودی تشریف برد !
بهترخب پناه درسته ما ازین تعداد خیلی بیشتریم ولی خودمونی ترین جمعمون همینه که می بینی
لبخندی می زنم و می گویم :
_خیلی هم عالی ، خوشبختم بچه ها و خوشحالم که منو تو جمعتون راه دادین
و بعد از بیست و چند سال حس پیروزی می کنم ، انگار برای رسیدن به چنین دورهمی ای زندگی و خانواده ام را دور زده ام و اتفاقا تا اطلاع ثانوی قصد ورود به هیچ دور برگردانی را هم ندارم
و فکر می کنم که من تازه دارم به خواسته هایم نزدیک می شوم ...
✍ الـهــــام تــیــمــورے
ادامه دارد...
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_14 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• استاد پرتو مچم رو برای بار سوم گرفت ... مدام سع
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_15
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
با اجازه ای گفتم و وارد اتاق استاد شدم
به جز خودش شخص دیگـہ ای هم در اتاق بود که حدس میزدم همکار دانشجو باشه...
روی مبل های اداری روبه روی صندلی استاد نشستم و سرمو پایین انداختم،
حالم خوب نبود،دلشوره ی بدی داشتم...
احساس میکردم چند نفر تو دلم رخت میشورن...
استاد روبه پسر جوونی که تو اتاق حضور داشت گفت:آقای یاوری میشه من چند لحظه با این خانم تنها صحبت کنم؟
پسر بی معطلی بله استادی گفت و از جا بلند شد...
استاد تشکر کرد و منتظر شد که خارج شـہ:
-بی زحمت درم ببند...
و بعد صدای بسته شدن آروم در سکوت اتاق و شکست...
چند لحظه ای به همین منوال گذشت که سرمو بلند کردم و دیدم استاد دستاشو و روی سینه حلقه کرد و بود و داشت نگاهم میکرد...
حس خوبی نداشتم...
داشتم با انگشت های دستم بازی میکردم کـہ استاد شروع به حرف زدن کرد:
-خانم شریف میتونم بپرسم چـہ مشکلی برات پیش اومده؟
سرمو بلند کردم گنگ و پر تعجب گفتم:
-مشکـل؟چـہ مشکلی استاد؟؟
نفسش و پر صدا بیرون داد و گفت:
-منم میخوام همینو بدونم!
میخوام بدونم چه مشکلی پیش اومده که شاگردی که سرکلاس از تدریس من ایراد میگرفت حالا چش شده که حتی متوجه نمیشه من چی میگم سرکلاس؟
لبخند نصف و نیمه ای زدم وگفتم:
+مشکلی نیست استاد...من فقط کمی ذهنم درگیره...همین!
-خانم شریف من از باقی اساتید هم سوال کردم
تو کلاسای اونا بدتری!
حالا من که سختگیرم وضعت اینه چه برسه استادایی که براشون مهم نیست و ...
دوست داشتم هرچه زودتر این بحث تموم بشه حتی اگه منجر به اخراج و حذفم از کلاس
بشهـ که استاد گفت:
-ببین شریف،من همه چی رو میدونم...
اما میخوام از زبون خودت بشنوم
متعجب گفتم:
-چی رو میدونید؟
-درباره ی بیماری مادرت و مشغول بودنای اخیرت...
اخم کردم،تند و نا خودآگاه...
حس آدمی و داشتم که راز های مگوش برملا شده...
تنهاکسی که از این موضوع خبر داشت طناز بود!
اما قبل اینکه حرفی بزنم و واکنشی نشون بدم استاد گفت:
-خیلی به دوستت اصرار کردم که بگه چته!
راضی نشد که نشد
آخرش مجبور شدم تهدیدش کنم به حذف از کلاس و ارجاعش به کمیته انظباتی البته با کلی دلیل الکی!
اون بنده ی خدام یه کلمه گفت که مادرت مریضه و دنبال کار میکردی...
چقدر از طناز ممنون بودم کـہ مستقیم نگفته بود که دنبال پـول برای عمل مامان میگردم...
که استاد گفت:
-خب نمیخوای خودت توضیح بدی کہ مشکلت چیه؟؟شاید بتونم کمکت کنم؟؟
چــہ توضیحی میتونستم بدم واقعا...
بهش میگفتم که یک ماهه لنگ ۷ میلیون پولم و
بعد از کلی به این درو واون در زدن هنوزم جور نشده!
زبونم رو روی لبم کشیدم و گفتم: چیز مهمی نیست استاد فقط...
حرفم رو قطع کرد:
-فقط به پول احتیاج داری و دنبال کار میگردی درسته؟!
#ادامـہ_دارد
🖋#بانومیم
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab