♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_12
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
صبح صبحونه خوروه و نخورده از خونـه زدم بیرون و خودمو رسوندم مسجد.
دوست داشتم هرچه زودتر وام و بگیرم هرچند هنوز نمیدونستم که مبلغش چقدره...
وارد مسجد شدم و مستقیم به سمت اتاق هیئت امنا رفتم
ضربه ای به در زدم و صدای بفرمایید گفتن حاج آقا بلند شد
وارد اتاق شدم و سلام کردم
با لبخندی که شدت خوشی روی لبم بود رو هیچ رقمـہ نمیتونستم پنهانش کنم...
حاج آقا جواب سلاممو داد واشاره کرد که بشینم روی صندلی.
داشتم یه سری اوراق در رابطه به وام و امضا میکردم که حاج آقـا گفت:
-دخترم شما ضامن داری؟
نمیدونستم چه جوابی بدم،ضامن که قطعا نداشتم ولی میترسیدم به زبدن بیارم و وام بی وام...
حاج آقا که متوجه تغییر حالم شده بود گفت:
-این وام چون برای مسجد یه ضامن میخواد فقط،اونم از اهالی محل که بیان اینجا و ضمانت شما رو بکنن
البته ازونجایی که حدس میزدم شاید شما ضامن نداشته باشید از هیئت امنا خواستم که خودم ضمانت شمارو بکنم
با تعجب و خوشحالی گفتم:
-یعنی میشه حاج آقا؟اونوقت ما حسابی شرمنده شما میشیم که...
-دشمنت شرمنده دخترم،من وقتی میبینم شما انقدر برای مادرتون زحمت میکشید این تنها کاری که از دستم برمیاد
نگاه قدر شناسانه ای بهشون انداختم و گفتم:
واقعا لطف بزرگی در حق ما کردید
مطمئن باشید ما همیشه دعاگوی شماییم...
*
از مسجد بیرون اومدم
قرار شد حاج آقا تا پایان وقت اداری امروز پول و به حسابم واریز کنه
دو میلیون تومن هرچند مبلغ کافی نبود اما برای ما تو این وضعیت خیلی ام عالی بود...
تو محوطه ی دانشگاه روی نیمکت نشسته بودم ،طناز هنوز نیومده بود داشتم با خودم حساب کتاب میکردم
کاری که این ایام انگار مثل نماز بر من واجب بود.....
هنوز چهار میلیون نیاز داشتیم و دیگه نمیدونستم باید چه کنم...
نا خوداگاه دستم به طرف گردنم رفت و تنها یادگاری پدرمو لمس کردم...
گردنبندی که برای تولد ۱۵سالگیم خریده بود
لبخند محوی زدم،مثل اینکـہ کم کم باید ازش دل میکندم...
با خودم گفتم چه زمانی بهتر از حالا برای دل کندن،
حالا که پول فروشش میتونست حال مادرمو بهتر کنه...
🖋
#بانومیم
🌍
eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab