کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_13 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• قبل از اینکه برم دانشگاه رفتم طلا فروشی تا گرد
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• استاد پرتو مچم رو برای بار سوم گرفت ... مدام سعی میکردم حواسم به درس و کلاس باشه اما انگار متوجه شده بود که این روزها تنها جسمم در کلاس حضور داره و درست زمانی که که حواسم پرت شد اسمم رو صدا زده بود تا جواب سوالش رو بدم... با ضربه ی محکمی که طناز به پام زد آخی گفتم و عصبی نگاهش کردم که با چشمـ به روبه رو اشاره کرد آه از نهادم بلند شد... استاد بود که با اخمی غلیظ نگاهم میکرد کارم از خجالت و شرمساری گذشته بود مطمئن بودم که این بار حتما حذفم میکنه تا درس عبرتی باشم برای سایرین! اما سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت: خانم شریف جزوتونو بیارید ببینم تا کجا درس دادم... دهنم از تعجب باز مونده بود،طناز هم چشماش قد دوتا پرتقال شده بود... هیچکس باورش نمیشد که استاد وسط تدریس اسمم و بااون حجم از جدیت صدا کنه و همچین درخواست مزخرفی داشته باشه... بلند شدم و جزوه ی نصفه نیممو دستـ گرفتمـ وبه سمت استاد رفتم که پشت میز نشسته بود... موشکافانه نگام میکرد! زیر لب معذرت خواهی کردم و جزوه رو روی میز گذاشتم خواستم برگردم که وبا صدای آرومی که فقط خودمـ بشنوم گفت: -خانم شریف،بعد از کلاس تشریف بیارید اتاق من،باهاتون کار دارم کارم تموم شد...لطف بزرگی کرد و جلوی جمع عذرمو نخواست و از کلاس پرتم نکرد بیرون ولی پر واضح بود که میخواست بهم بگه که دیگه تو هیچ کدومـ از کلاسام نبینمت... وا رفته و داغون روی صندلی نشستم... دیگه مهم نبود که حواسم و به درس جمع کنم یا نه... اگه روم میشد همون لحظه از کلاس بیرون میرفتم طناز با احتیاط کنار کلاسورم نوشت چت شد؟چرا شبیه ماست وا رفته شدی؟ در جوابش نوشتم: دیگه سر کلاسای استاد پرتو باید تنهایی بیای :) با تعجب نگام کرد که یعنی چی؟ منم در جواب شونه ای بالا انداختم... بعد از تموم شدن تایم کلاس از طناز خواستم که بره و منتظر من نمونه... دیگه بهش نگفتم که استاد پرتو ازم خواسته که بعد کلاس برم پیشش تا محترمانه عذرم و بخواد اما مثل اینکه موضوع فقط این نبود... تقه ای به در باز اتاق مدیر گروه که همون اتاق استاد پرتو بود زدم و منتظر شدم... سربلند کرد و با دیدنم بدون حرف و با دست اشاره کرد که برم داخل... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab