کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_36 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• نگاهی به ساعت کردم +خانم اگه اجازه بدین من بر
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• با عجله لباسامو عوض کردم و مقنعه ام و صاف کردم پروانه با نگرانی گفت: بدو دختر الان وقت قر و فر نیست که ول کن‌اون مقنعه کوفتیو خانم حسابی عصبانیِ پلکامو روهم فشردم و قبل اینکه حرف بزنم پروانه سینی و داد دستم: -بدو،نمیخاد جواب منو بدی سینی به دست از پله ها بالا رفتم سینی که توش لیوان‌ آب پرتقال با‌ چند ورق قرص رنگ و وارنگ... حقیقتا استرس داشت خفم‌میکرد اما به روم نمی آوردم ضربه ای به در اتاق زدم و وارد شدم خانم روی صندلی رو به ردی مز آرایش نشسته بود و موهای کوتاه و رنگ شده اش رو شونه میکرد از آینه به قیافه تقریبا آویزون و وارفته ام نگاه میکرد دست از شونه‌کردن موهای کاملا مرتب اش کشید و گفت: ساعت چنده؟!!میدونی قرار بود ساعت چند اینجا باشی؟؟ میدونی میتونم به راحتی آب خوردن الان‌اخراجت کنم؟ دستام میلرزید واینو از صدای ریز برخورد کف لیوان با سینی متوجه میشدم خشم‌و ناراحتی وجودمو در بر گرفته بود با عصبانیت برگشت به سمتم‌ انگشت سبابه اش رو‌ به سمتم‌گرفت وپوزخند گفت: میدونی اونی‌که به این‌کار احتیاج داره تویی نه من؟؟ و با بی رحمی تمام‌ادامه داد : هزارتا آدم‌مثل تو له له این کارو میزنن دختر جون اونوقت تو... از خشم‌و بغض می لرزیدم اما لام تا کام‌ حرفی نمیتونونستم بزنم لبمو با زبون‌تر کردم،میترسیدم‌حتی حرف بزنم که قبل از کلمه ها این‌بغض لعنتی خودشو پرت کنه بیرون... کاری جز سر خم کردن از دستم بر نمیومد... سینی و گذاشتم‌ روی میز و زیر لب عذر خواهی کردم .... شک‌داشتم که حتی صدامو شنیده باشه با اجاره ای گفتم و از اتاق بیرون رفتم... می ترسیدم‌ کمی یشتر تو اتاق بمونم و اشکام‌سرازیر بشه... برگشتم طبقه پایین و فوری خودم رو روی صندلی ناهارخوری توی آشپزخونه انداختم... فوری سرم رو روی دستهام گذاشتم و بلافاصله اشکهام جاری شد... پروانه دستهاش دور شونه هام حلقه شد و با نگرانی گفت: اخراج شدی؟ سر بلند کردم و اشکهام رو گرفتم: نه.. +وا پس چی؟ _هر چی تو دهنش بود بارم کرد... انگار کاری جز تحقیر دیگران بلد نیست! فوری دستش رو روی بینیش گذاشت: هیشش!! یکی میشنوه... همین؟ بابا دیر اومدی معلومه یه چیزی بارت میکنه دیگه... عادت میکنی... جمله ش توی سرم چرخید... عادت میکنی! واقعا من به تحقیر شدن عادت میکنم؟! نه... فقط دوماهه دوباره به خودم دلداری دادم و با کارهای پروانه مشغول شدم بلکه این سینه کمی سبک بشه و این بغض فروکش کنه!.... 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab