❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
عـاشـقـانــہ دو مـدافـع
#قسمت_37
خلوت بود
_ از ماشین پیاده شدیم و وارد غار شدیم
همین که وارد شدیم آرامش خاصی پیدا کردم
اصلا خاصیت کهف همین بود وقتی اونجایی انگار از تعلقات دنیایی آزاد
میشی هیچ چیزی نیست که ذهنت رو درگیر و مشغول کنه
کنار قبر ها نشستیم فاتحه خوندیم
چند دیقه بینمون سکوت بود
_ علی سکوتو شکست و بدون هیچ مقدمه ای گفت...
_ پیکر مصطفی رو نتونستن بیارن عقب
افتاد دست داعش
چشماش پر از اشک شد و سرش رو تکیه داد
دستی به موهاش کشید و با یک آه بلند ادامه داد
_ من و مصطفی از بچگی تو یه محله بزرگ شده بودیم
خنده هامو
گریه هامو
دعوا هامو،آشتی هامو
هیئت رفتنامون همش باهم بود
_ من داداش نداشتم و مصطفی شده بود داداش من
هم سن بودیم اما همیشه مثل داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و به
حرفش گوش میدادم
کل محل میدونستن که رفاقت منو مصطفی چیز دیگه ایه
تا پیش دانشگاهی باهم تو یه مدرسه درس خوندیم همیشه هوای همدیگرو
داشتیم
_ کنکور هم دادیم. اما قبول نشدیم
بعد از کنکور تصمیم گرفتیم که بریم سربازی
سه ماه آموزشیمونو باهم بودیم اما بعدش هرکدوممون افتادیم یه جا
اون خدمتش افتاد تو سپاه کرج
منم دادگستری تهران
برامون یکم سخت بود چون خیلی کم همدیگرو میدیدیم
_ بعد از تموم شدن سربازی مصطفی همون جا تو سپاه موند
هر چقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامه بدیم قبول نکرد
میگفت یکم اینجا جابیوفتم بعدش میرم درسمم ادامه میدم
_ همیشه با خنده و شوخی میگفت: داداش علی الان بخوای زن بگیری اول
ازت میپرسن حقوقت چقدره خونه داری ماشین داری
کسی به تحصیلاتت نگاه نمیکنه که بنظرم تو هم یه کاری برای خودت
جور کن
ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد که
نشد
_ از طرفی بابا هم اصرار داشت که من درسم و ادامه بدم
اون سال درس خوندم و کنکور دادم و رشته ی برق قبول شدم
من رفتم دانشگاه و مصطفی همچنان تو سپاه مشغول بود
_ ازش خواستم حالا که تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشه
اما قبول نکرد میگفت چون تازه مشغول شدم وقت نمیکنم که درس هم
بخونم
یک سال گذشت. من توسط آشنایی که داشتیم تو همین شرکتی که الان
کار میکنم استخدام شدم.
_ ما هر پنج شنبه میومدیم کهف هیئت.
مصطفی عاشق کهف و شهدای اینجا بود
اصلا ارادت خاصی بهشون داشت هیچ وقت بدون وضو وارد کهف نشد
_ یه بار بعد از هیئت حالش خیلی خراب بود مثل همیشه نبود
اولش فکر کردم بخاطر روضه ی امشبه آخه اون شب روزه ی به شهادت
رسوندن ابی عبدالله رو خونده بودن. مصطفی هم ارادت خاصی به امام
حسین داشت. همیشه وقتی تو قضیه ای گیر میکرد به حضرت توسل میکرد
_ یک ساعتی گذشت اما حال مصطفی تغییری نکرد
گران شده بودم اما چیزی ازش نپرسیدم
تا اینکه خودش گفت که میخواد در مورد مسئله ی مهمی باهام حرف بزنه
دستشو گذاشت روشونمو بابغض گفت: داداش علی برام خیلی دعا کن،
چند وقته دنبال کارامم برم سوریه
_ دارم دوره هم میبینم اما این آخریا هرکاری میکنم کارام جور نمیشه
شوکه شده بودم و هاج و واج نگاهش میکردم موضوع به این مهمی رو تا
حالا نگفته بود
اخمام رفت تو هم لبخند تلخی زدم .دستم گذاشتم رو شونشو گفتم : دمت
گرم داداش حالا دیگه ما غریبه شدیم
_ حالا میگی بهمون
اینو گفتم و از کنارش گذشتم
دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد
کجا میری علی
این چه حرفیه میزنی
به ما دستور داده بودن که به هیچ کس حتی خانواده هامون تا قطعی شدن
رفتنمون چیزی نگیم
_ الان تو اولین نفری هستی که دارم بهت میگم داداش از تو نردیکتر به
من کی هست!!!!!
✍ خانم علی آبادی
ادامه دارد...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_35 ❀✿ دودستم رازیر چانہ ام میگذارم و میگویم: بعلہ! بفرما! مادرم دور لبش را باد
#رمان_قبله_من
#قسمت_37
❀✿
قلبم مے ایستد و تمام وجودم یخ مےزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبہ ے شیرینے و گلها ڪارے غیرممڪن مے شود! محمدمهدے ڪتش را روے شانہ ے آن دختر میندازد...دخترے ڪہ چیزے تاعریان شدنش نمانده! مانتوے جلوباز، جوراب شلوارے مشڪے ولے نازڪ، شالے ڪوتاه روے قسمتے ازسرش و یقه ے بشدت باز! نمیتواند زنش باشد! من عڪسش رادیدم! اصلا...اصلا اگر زنش باشد... مگرجدا نشده اند!.. محمدمهدے... با...این؟! ڪجاے تیپ این بہ ریش اون میاد؟! ڪاملا گیج شده ام!.. نمے خواهم جلو بروم... شاید اشتباه میڪنم...شاید هم...هرچہ ڪہ باشد فعلا باید ازدور تماشا ڪنم... تصویر مقابلم تار مے شود...هیچ چیز نمے شنوم...دختر باقهقهہ بہ محمدمهدے تڪیہ مے دهد و باهم داخل ساختمان مے روند. همانجا روے برف ڪمے ڪہ زمین را پوشانده، مے نشینم وبغضم را رها میڪنم. گلها ازدستم مےافتند و جعبہ شیرینے هم دربرف خیس مے شود... نمے فهمم!.. خودش گفت ڪہ تنهاست....خواهرهم ڪہ ندارد!
پس این....این...
پیشانے ام راروے زانوهایم میگذارم و بہ هق هق مے افتم...
_ خیلے احمقے محیا!.. گول ریشش رو خوردے!؟ اره؟
_ وا دیوونہ! هنوز ڪہ مطمئن نیستے! شاید فامیلشونہ! اصن شاید شاگردشہ! اونڪہ فقط مدرسہ ے شما تدریس نداره! زیر پلڪم را پاڪ میڪنم...
_ هہ! اره شاگرد ول میشه تو بغل آدم؟
_ خب چرا جلو نرفتے؟!
_ نمیخوام بروم بیارم...باید یجور دیگہ بفهمم!
_ پس نق نقت چیہ!؟
_ دوسش دارم میفهمے؟ ببند دهنتو ببند!
_ ڪیو دوس دارے؟! چیشو؟
_ خودشو! اخلاقشو!
_ اون ڪجاش شبیہ توعہ؟
_ همہ چیش!
_ خب بگو یڪے یڪے...
_ اخلاقش...ویژگے هاش...آرماناش... مذهبیہ ولے امل نیست! مث عقب مونده ها رفتار نمیڪنه!
_ واقعا؟ مث الان ڪہ یہ دختر از ماشینش پیاده شد!؟
سرم را محڪم بین دودستم فشار میدهم: خفہ شو خفہ! هنوز هیچے معلوم نیست!
❀✿
قرص را روے زبانم میگذارم و با یڪ لیوان آب ولرم قورتش مے دهم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 #قسمت_35 _چی میگی پوریا ؟ +مگه نگفتی خودت باخبری ... _بهزاد کدوم گوری بود
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
پـــــنـاه🍃
#قسمت_37
_منظورت
+منظورم واضحه پناه!هر دختر و پسری می تونن باهم دوست باشن اما خب شرط داره
_چه شرطی؟
+به حقوق هم احترام بذارن و به اسم وابسته شدن آویزون نشن!الان مدل دوستی ها اصلا متفاوته هیچ حسی هیچ عشقی هیچ عمقی نیست.همه چیز مثل کف دسته طرف میاد با تو دوست میشه خودشم میگه که به من وابسته نشو .این اوج آزادی و احترام متقابله! یجور توافق دو طرفه که به بچه بازی های الکی ختم نمیشه و خیالت رو آسوده می کنه می فهمی چی میگم؟
_نه ...
دستی به موهای بالا زده اش می کشد و تکیه می دهد به صندلی چوبی
+احتمالا مغزت هنوز هنگه
_اوهوم،شاید
+خب ببین در واقع این داستانی که پسرعموت ...
_پسرخاله ی ناتنی
+حالا همون،دیده و رفته و تعریف کرده چیز تاپ و جدیدی نیست!اصلا مگه میشه بابات فکر کنه دختری که روشن فکره و توی سن شماست و تو تهران داره دانشگاه میره بعد کلاس سرشو بندازه پایینو مستقیم بیاد بره خوابگاه؟...خوابگاه میری دیگه نه؟
_نه،مستاجرم
+عجب!
_خانواده ی من مذهبین آقا پارسا.این چیزا براشون بی آبروییه
می خندد و می گوید:
+بیخیال پناه.بی آبرویی مال دزدا و کلاهبردارا و اختلاس گراست!نه تو که فقط دنبال روابط اجتماعی سالمی و چندتا سوشال فرند خوب می خوای که اوقاتت رو باهاشون بی دغدغه سپری کنی حداقل تو مخت رو با این چیزای آبکی شستشو نده
_ببین،ممکنه من حرفتو بفهمم اما اونا نه!بابام قلبش ناراحته،گیج شدم،نمی دونم چیکار کنم
+زنگ بزن ...حاشا کن!دیوار حاشا بلنده، نه؟
_آخه...
چشمک می زند و می گوید:
+همیشه هوچی گری جواب میده
به این فکر می کنم که خیلی هم بد نمی گوید.هر وقت که بیشتر جیغ و داد می کردم،افسانه زودتر ساکت می شد و عقب نشینی می کرد!
دستم را زیر چانه ام می زنم و به فنجان نیم خورده ی قهوه ام نگاه می کنم
_اصلا از تلخیش خوشم نمیاد
هنوز دهانم را نبسته ام که ناغافل شوکه ام می کند گرمای دستی که خیمه می زند به دست مشت شده ی روی میز مانده ام.هیچ حرکتی نمی توانم بکنم،انگار همه چیز کشدار شده.قلبم بیشتر از هر وقتی می کوبد.
+تلخیش به مذاقت خوش نمیاد چون خودت شیرینی
آهسته می خندد و دستش را پس می کشد.صدای خنده اش توی سرم می پیچد.مثل سکته زده ها خشک شده ام،نمی فهمم چرا !نمی فهمم ناراحتم یا بی تفاوت! نمی فهمم خواب بود یا واقعیت...اما با حرفی
که می زند مطمئن می شوم خواب نبوده ماتت برده پناه؟چیه نکنه واقعا پاستوریزه ای و به حریم شخصیت اهانت کردم؟ یاد حرف های افسانه می افتم"انقدر سیم کارت عوض می کنی و دو روز با این و دو روز با اون دوست میشی که چی؟چی می خوای از جون این پسرای تازه پشت لب سبزه شده که هنوز فرق مردی و نامردی رو نمی دونن پناه؟بخدا پشیمون میشی...
یکی از اینا اگه بهت وفا کرد بیا تف بنداز تو صورت من...ول کن پناه این سربه هوا بودن های دو روزه رو،بچسب به درس و زندگی و خونه و بابات.یه کاری کن بابای مریضت پس فردا بتونه تو این محل سرشو بالا بگیره،پسرای بیست و دو سه ساله ی امروزی یه سر دارنو هزار سودا،تو یکی از اون هزار سودایی.بخدا بهشون رو بدی جفت پا می پرن وسط حد و حریمت.ببین کی گفتمو گوش نکردی"
دستم را می کشم و زیر میز پنهان می کنم.هنوز درگیرم با این حس جدیدی که میان آسمان و زمین گیرم انداخته.
می دونی از چیت بیشتر خوشم میاد؟
دستم را باید بشورم!نگاهش می کنم،لبخند کجی میزند
+اینکه واقعا پاستوریزه ای !
✍ الـهــــام تــیــمــورے
ادامه دارد...
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_36 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• نگاهی به ساعت کردم +خانم اگه اجازه بدین من بر
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_37
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
با عجله لباسامو عوض کردم و مقنعه ام و صاف
کردم
پروانه با نگرانی گفت:
بدو دختر الان وقت قر و فر نیست که
ول کناون مقنعه کوفتیو
خانم حسابی عصبانیِ
پلکامو روهم فشردم و قبل اینکه حرف بزنم پروانه سینی و داد دستم:
-بدو،نمیخاد جواب منو بدی
سینی به دست از پله ها بالا رفتم
سینی که توش لیوان آب پرتقال با چند ورق قرص رنگ و وارنگ...
حقیقتا استرس داشت خفممیکرد اما به روم
نمی آوردم
ضربه ای به در اتاق زدم و وارد شدم
خانم روی صندلی رو به ردی مز آرایش نشسته بود و موهای کوتاه و رنگ شده اش رو شونه میکرد
از آینه به قیافه تقریبا آویزون و وارفته ام نگاه میکرد
دست از شونهکردن موهای کاملا مرتب اش کشید و گفت:
ساعت چنده؟!!میدونی قرار بود ساعت چند اینجا باشی؟؟
میدونی میتونم به راحتی آب خوردن الاناخراجت کنم؟
دستام میلرزید واینو از صدای ریز برخورد کف لیوان با سینی متوجه میشدم
خشمو ناراحتی وجودمو در بر گرفته بود
با عصبانیت برگشت به سمتم
انگشت سبابه اش رو به سمتمگرفت وپوزخند گفت:
میدونی اونیکه به اینکار احتیاج داره تویی
نه من؟؟
و با بی رحمی تمامادامه داد :
هزارتا آدممثل تو له له این کارو میزنن دختر جون
اونوقت تو...
از خشمو بغض می لرزیدم اما لام تا کام حرفی نمیتونونستم بزنم
لبمو با زبونتر کردم،میترسیدمحتی حرف بزنم
که قبل از کلمه ها اینبغض لعنتی خودشو پرت کنه بیرون...
کاری جز سر خم کردن از دستم بر نمیومد...
سینی و گذاشتم روی میز و
زیر لب عذر خواهی کردم ....
شکداشتم که حتی صدامو شنیده باشه
با اجاره ای گفتم و از اتاق بیرون رفتم...
می ترسیدم کمی یشتر تو اتاق بمونم و اشکامسرازیر بشه...
برگشتم طبقه پایین و فوری خودم رو روی صندلی ناهارخوری توی آشپزخونه انداختم...
فوری سرم رو روی دستهام گذاشتم و بلافاصله اشکهام جاری شد...
پروانه دستهاش دور شونه هام حلقه شد و با نگرانی گفت: اخراج شدی؟
سر بلند کردم و اشکهام رو گرفتم: نه..
+وا پس چی؟
_هر چی تو دهنش بود بارم کرد... انگار کاری جز تحقیر دیگران بلد نیست!
فوری دستش رو روی بینیش گذاشت: هیشش!! یکی میشنوه... همین؟ بابا دیر اومدی معلومه یه چیزی بارت میکنه دیگه... عادت میکنی...
جمله ش توی سرم چرخید... عادت میکنی!
واقعا من به تحقیر شدن عادت میکنم؟!
نه... فقط دوماهه
دوباره به خودم دلداری دادم و با کارهای پروانه مشغول شدم بلکه این سینه کمی سبک بشه و این بغض فروکش کنه!....
🖋#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab