♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_77
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
کمی جلوی در معطل کردم و اما بالاخره وارد حیاط شدم
در حیاط رو بستم...
باصدای بسته شدن در حیاط مامان از خونه بیرون اومد
لبخند زدم و سلام دادم
متعجب نگام کرد و گفت:
سلام عزیزم
خسته نباشی
چه زود اومدی
+آره،امروز کارم زودتر تموم شد
به خاطر همین زود اومدم
-قربونت برم،بیا تو خسته ای..
پاکت حاوی داروها و قرص های مسکن زیر چادر پنهان کردم تا مامان نبینه...
رفتم توی اتاق لباسامو عوض کردم
دستی به کتفم که از شدت ضربه تماما کبود و کوفته شده بود کشیدم و لبمو از درد گزیدم...
مسکنی خوردم و از اتاق بیرون اومدم
نشستم کنار دنیا که داشت نقاشی میکشید
سرشو بلند کرد و لبخند عمیقی به صورتم زد
سلام آجی جوووونم
+سلام فرشته ی من
قربونت برم..
مامان و که اذیت نکردی؟
میدونستم از این سوال بیزاره
سریع اخم کرد و لبهاش اویزون شد
عععع...آجییی
مگه من بچه ام
تازه همش به مامان کمک میکنم
خندیدم و روی موهاشو بوسیدم
+قربونت برمکه انقدر مهربونی...
دنیا از کنارم بلند شد و رفت توی آشپزخونه
حواسم نبود...چند دقیقه نگذشته بود که دنیا محکم کتفمو تکون داد تا چیزی بهم بگه...
اما...
از درد دادی سرش کشیدم و دستمو روی کتفم گذاشتم
طفلک از ترس رنگش پریده بود و چند قدم عقب تر ایستاده بود و نگاهم میکرد
مامان با صدای داد من از آشمزخونه بیرون اومد
-چی شده دیبا؟
چرا سر بچه داد میکشی؟
دنیا با شنیدن حرف مامان و مطمئن شدن از بی گناهی شروع کرد به گریه کردن و هق هق کردن
هنوز دستم روی کتفم بود و خم شده بود تا بلکه درد لعنتیش تموم بشه...
هنوز حس میکردم شکسته یا حداقل مو برداشته...
نمدونم دکتره چطور گفت هیچیت نشده!
اما بدتر از همه این بود که حالا چه توضیحی باید به مادرم بدم!
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍
eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab