♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• از استرس با کفشم روی زمین ضرب گرفته بودم وهی پوست لبم رو میکندم... یعنی چی شده؟ احسان چی گفته که به مزاق خانم خوش نیامده؟ چرا پروانه نمیاااد؟ نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم خودمو کنترل کنم ارام زیر لب ذکر میگفتم تا بلکه از شدت استرسم کم بشه. یک لیوان اب خوردم داشتم با انگشتام بازی میکردم که بالاخره پروانه اومد. بالافاصله نشوندمش رو صندلی وگفتم: کجا موندی دخترررر؟ خب بگو چه خبرررر؟ چی شده؟ بگو خب... پروانه داشت نگاهم میکرد ویهو به حرف اومد: چته دیبا؟ فضول شدیا! ـ اذیت نکن پروانه بگو دیگه پروانه: اولا که خانم به شدت عصبانی بود مونده بودم یکم حالش بهتر بشه ـ خبببب پروانه: خب به جمالت واقعیتش شک دارم کل حرفاشون که نبودم ولی چیزی که از غرغرای خانم معلوم بود اینه که... سکوت کرد و بدجنسانه به منی که با دقت گوش میدادم پوزخند زد. ـ پروانه تورو خدا بگو حالم خوب نیست پروانه همینطور که داشت بلند میشد که سینی ولیوان خالی رو بگذاره توسینک گفت: هیچی بابا گفت دخترداییشو نمیخواد گفتم : خب اینو که میدونستم (وکلی تو دلم ذوق کردم) پروانه: حالا به نظرت چرا؟ ولبخندی زد ـ جون به لبم کردی بگوووو دیگه ـ هیچی بابا اقا عاشق شده یکی دیگه رو میخواد وخنده ای کرد انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد سرمو محکم گرفتم احساس میکردم نفس هم نمیتونم بکشم انگار قلبم ایستاده بود یا خیلی اهسته میزد. درسته که تاحالا نداشتمش و قرارهم نبود داشته باشمش اما شاید امیدِ... به خودم تشر زدم: اینم نتیجه امید واهی دیبا خانم! حالم اصلا خوب نبود نمیدونستم چیکار کنم به پروانه گفتم: پروان من حالم خوب نیست به نظرت میتوانم برم خونه؟ -اره فکر نکنم کاریت داشته باشه فعلا اعصاب نداره نری پیشش اجازه بگیری بهتره... یکی قرصاشم مونده که من میدم و میگم حالت خوب نبوده... ممنون ارامی گفتم... کیفمو برداشتم ورفتم تو اتاق لباسمو عوض کنم. حالم اصلا خوب نبود شبیه کسی که توچند ثانیه تمام اینده خیالیش نابود شده بود... به خودم پوزخندی زدم وگفتم اتفاقی بود که اخرش می افتاد. نگاهی به اسمان حیاط عمارت کردم که نفهمیده بودم چطور با این فکر وخیالا به وسطش رسیدم... نفس عمیقی کشیدم وگفتم توکل بر خودت خدا تویی که هیچ وقت تنهام نگذاشتی ونمیگذاری و بهتر از همه به خیر وصلاح من اگاهی. شیر ابی که باهاش باغچه که چه عرض کنم باغ رو اب میدادن اونجا بود بازش کردم. و سرم رو زیر آب گرفتم بلکه از حرارت درونم کم بشه... چادرم هم خیس شده بود ولی برام مهم نبود... خیلی داغ بودم و فقط سرمای آب حالم رو جا می آورد... از پشت سر صدای مردانه احسان وشنیدم که باز قلبمو داشت به تپش می انداخت... با مشت به قلبم کوبیدم تا دست از اینکاراش برداره که دردم گرفت و اخ ارامی گفتم. احسان: خانم شریف چرا سرتونو میکنید زیر آب؟؟؟ من دارم میرم... اگر مایلین شماروهم تا یه مسیری برسونم همانطور که داشتم شیر اب رو میبستم بدون اینکه به سمتش بچرخم با جدیت وقاطعیت تمام گفتم: نه ممنون شما برید! مکثی کرد انگار که حرفی داشته باشه اما بعدش به یک باشه اکتفا کرد... از اون عمارت کذایی زدم بیرون در تمام طول مسیر به این فکر کردم که باید به سرد ترین حالت ممکن باهاش رفتار کنم. برای اون که مهم نیست ولی برای خودم بهتره که دل بکنم از این پسر که سهم من نیست که سهم یکی دیگه ست... تو اتوبوس که نشستم نگاهی به اطرافیانم کردم که با تعجب به من که مثل موش ابکشیده شده بودم نگاه میکردن. بی خیال همه دنیا نشستم و برای حالم قران کوچکم رو از کیفم در اوردم... ارام میخوندم واشک میریختم... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab