💗💗 ( اردلان روبه روم نشست ) اردلان: منو باش که میخواستم امشب سورپرایزت کنم نگو که خانم زودتر از من سوپرایزشو رو کرده... - ببخش منو اردلان ،اگه میدونستم اینجوری میشه هیچ وقت نمیاومدم ... اردلان: دیونه من به خاطر تو این مهمونیو گرفتم ،الان میگی ای کاش نمیومدی؟ خنده داره (به خاطر من؟ مامان که گفته بود جشن فارغ التحصیلیه،نمیفهمم چی میگه) اردلان بلند شد و رفت سمت در ،روش به سمت در بود گفت: پاشو بیا پایین ،من به درک واسه پدر مادرت خوب نیست که اینجا باشی اینقدر حالم بد بود فقط گریه کردم بعد ده دقیقه که آروم شدم چادر رنگیمو از کیفم بیرون اوردم گذاشتم سرم یه بسم الله گفتم و از اتاق رفتم بیرون از پله ها پایین رفتم همه نگاها به سمتم بود ،آروم آروم رفتم کنار مامان نشستم مامان: کجا بودی هانیه ؟ بابات هی سراغت و میگرفت... - هیچی رفتم لباسمو عوض کردم انگار یه تلوزیون بزرگ بودم که همه برو بر نگام میکردن اردلان با دیدن این صحنه ها رفت یه آهنگ شاد گذاشت و از روی بی میلی شروع کرد به رقصیدن و همه دختر پسرای فامیلم دورش کرده بودن من سرم پایین بود و ذکر میگفتم چه غلطی کردم گفتم میام.... یه دفعه دیدم یکی اومده کنارم وایستاده سرمو بالا کردم الناز بود دختر داییم الناز: سلام هانی جون ،نمیای وسط ؟ - سلام عزیزم نه مرسی الناز: چرا اینقدر عوض شدی ،؟ بزار کنار این چادر چاق چولتو ... - راهمو پیدا کردم الانم خیلی راحتم الناز: عع راهتو به ما هم نشون بده شاید متحول شدیم... -باید اول مثل من بمیری بعد خودت راه و پیدا میکنی بلند شدمو رفتم تو حیاط واقعن جو مهمونی برام سنگین بود سرم درد گرفت با صدای آهنگاشون رفتم کنار استخر روی تاب نشستم یه ده دقیقه ای تو حیاط بودم که اردلان با یه ظرف غذا اومد سمتم چادرمو مرتب کردم اردلان: میدونستم سختته بیای داخل واسه همین غذاتو اوردم اینجا... - خیلی ممنونم غذا رو ازش گرفتم اردلان رفت لبه استخر نشست اردلان: هانیه - بله اردلان : یه سوال بپرسم راستشو میگی؟ - اره بپرس اردلان: تو که اینقدر تغییر کردی ،احساست به منم تغییر کرده،؟ فقط نگو که مثل حامد هستی برام که جوش میارم (خندم گرفت از حرفش آخه همینو میخواستم بگم) - نمیدونم چی باید بگم ،هر کسی یه جایگاهی داره واسه خودش (اردلان بلند شد و اومد کنارم نشست،منم یه کم رفتم عقب تر ،اردلان خندش گرفت ) اردلان : نترس کاریت ندارم مگه قبلا کارت داشتم... هانیه من امشب میخواستم توی جمع ازت خاستگاری کنم (واقعن قافلگیر شدم ،یعنی سوپرایزش این بود؟ احساس میکردم تمام بدنم داره آتیش میگیره)